خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > عشق مادر به فرزند، بىشيله پيلهترين نوع عشق | |||
عشق مادر به فرزند، بىشيله پيلهترين نوع عشقشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comقديمىها مىگفتند بچه اول مال، كلاغ است. مادر ندانمكار بچهاش را دچار دردسرهاى بدى مىكند.
مادرم درباره زنى حرف مىزد كه نه بچهی نخست او از دنيا رفته بودند. اين خانم كه به نجس و پاكى اهميت مىداده از روز نخستى كه بچه به دنيا مىآمد تا روزى كه از دنيا برود كهنهاش را باز نمىكرد. بدن بچه بدبخت مىپوسيد و او آنقدر گريه مىكرد تا از دنيا برود. من نيز كه كهنههاى بچهام را مىشستم و اتو مىكردم نزديك بود جان او را به دليل نوعى حماقت بگيرم. شنيده بودم كه به بچه قنداق مىدهند كه عبارت باشد از قند و آب. در انديشه عقبافتاده من اين قنداق معناى مهمى پيدا كرده بود. دچار اين توهم شده بودم كه قنداق يكى از اصلىترين غذاهاى كودک است. پس بىآنكه با كسى مشورت كنم، به بچه قنداق مىدادم. يعنى شيشه شير بچه را تا نيمه پر از قند مىكردم و مقدارى آب در آن مىريختم و اين شيره قند را به بچه مىدادم. روشن است كه بچه با اشتهاى فراوان اين شهد را مىخورد و لذت مىبرد. بعد اما ناگهان تمام نشيمنگاه بچه پر از جوشهاى چركى شد. شگفتزده بودم كه چرا. ما بچه را بسيار تميز نگاه مىداشتيم و كهنههايش را هم مىشستيم و اتو مىكرديم. با استفاده از روغنى كه براى دفع چرك به كار مىرفت اين جوشهاى چركى را خوب كردم، اما دوباره اين جوشها ظاهر شد. از اقبال بلند بچه در يک ميهمانى اين جوشها را به خالهام نشان دادم و مشورت كردم كه چه بايد كرد. خالهام بسيار تعجب كرد و من ناگهان به خاطر آوردم كه درباره قنداقش از او سوال كنم. هنگامى كه خالهام متوجه شد من چه قنداقى به بچه مىدهم دچار وحشت شد. او توضيح داد كه قنداق در حقيقت آبىست كه به بچه مىدهند؛ يک استكان آب و نصف يک حبه قند، براى آن كه شيرين بشود. هنگامى كه من اين قنداق را از بچه بريدم جوشهاى چركى او خوب شد، اما كمى بعد يک دمل دردناک در نشيمنگاه بچه پيدا شد و كار به جایى رسيد كه خواب و آرام را از او گرفت. به نزد دكتر رفتيم كه با نيشتر دمل را باز كرد و چرک خارج شد. بچه كه دائم گريه مىكرد آرام گرفت. پسرم در يک سالگى به راه افتاد و ما را غرق شادى كرد، اما چه سود كه رنگ بسيار پريدهاى داشت. من در عين حال متوجه شده بودم كه در ناحيه نشيمنگاه او يك سوراخ ديگر هم وجود دارد كه همان جاى دمل بود. دكتر جلالزاده، از دوستان شوهرم متوجه اين رنگ پريدگى شد و در آزمايش روشن گرديد كه جاى دمل به فيسور تبديل شده و به صورت سوراخى فرعى در بدن بچه بالا مىرود، و چرک دائم در خون اوست. دندانساز بسيار تعجب مىكرد و عاقبت روزى گفت، آيا او در كودكى شكر زياد خورده است؟ من وحشتزده متوجه شدم كه با شيرين كارى كه كردم پسرم را به هزار و يک گرفتارى مبتلا كردهام. مادر البته فرزندش را دوست دارد، اما اين خود اوست كه بچه را به هزار و يک گرفتارى دچار مىكند. اغلب هم به دليل ندانم كارى. مادرى را به خاطر مىآورم كه هربار بچههاى ارباب شيطنت مىكردند، به جهت تنبيه آنها بچه خودش را تنبيه مىكرد كه شيطنتى نكرده بود. فشار روانى اين حالت بهقدرى بالا بود كه بعدها، هنگامى كه براى اين پسر كار پيدا شد و توانست در كارخانهاى كارمند بشود تحمل نياورد. خودش پيش ریيس كارخانه رفت و درخواست كرد او را كارگر كنند. فشار روانى كه از كودكى روى سر او قرار گرفته بود به گونهاى شخصيت او را خورد كرده بود كه توان رياست بر هيچكس را نداشت. یاد آن مادر زندانى مىافتم كه از شدت حالت عصبى كه داشت، دایم سينهاش را از دهان كودک بيرون مىكشيد. بچه هميشه گرسنه بود و عصبى. من پيشنهاد كردم كه به كودک شير خشک داده شود. اينطورى زندانيان ديگر مىتوانستند با مهر كودک را در آغوش گرفته و به او شير دهند. به هرحال گرچه عشق مادر به فرزند بىشيله پيلهترين نوع عشق است، اما اين عشق نيز مشروط است. در اين لحظه به ياد فيلم «تخم مار» اثر اينگمار برگمان مىافتم. فيلم مردمان فقيرى را نشان مىداد كه در اتاقهاى خانهاى ارزان قيمت از طريق آينههاى دو طرفه مورد بررسىهاى روانى قرار مىگيرند. در يكى از اين موارد به بچه زن فقيرى موادى خورانده بودند كه بچه يک سره گريه مىكرد. زن تمام نيرويش را صرف كرد تا بچه را آرام كند، اما موفق نشد. عاقبت به مرحلهاى رسيد كه بالش را روى دهان بچه بگذارد، كه البته در اين لحظه آزمايشكنندگان بىرحم به سراغ او آمدند و بچه را آرام كردند. به هرحال اغلب خود ما، با عشق، يا نوعى نفرت پنهان سرنوشت اطرافيان خود را و نزديك ترين افراد به خود را رقم مىزنيم. حالا در اينجا ياد خاله شوكت مىافتم كه در پانزدهسالگى باعث مرگ بچهاش شد. زير بغل بچه در اثر گرما لچ افتاده بود. خاله اما به عقلش نمىرسيد تا لباس او را عوض كند و زير بغل او را پودر بزند. بچه بيچاره دایم گريه مىكرده و عاقبت گريهاش به ناله تبديل شده و بعد مرده بوده است. خاله كه حتى مرگ را نمىشناخته بچه را بغل مىكند و به نزد دكتر مىبرد. دكتر با نگاهى به بچه متوجه مىشود كه او مرده است. به خاله پيشنهاد مىكند به نزد زن همسايه رفته و بچهاش را به او نشان بدهد، چون خود جرئت نمىكرده به مادر جوان بگويد بچهاش مرده است. اين خاله ما در سن چهارده سالگى ازدواج كرده بود و بيدرنگ به همراه شوهر به مشهد رفته بود و هنر خانهدارى و بچهدارى را از خودش ياد مىگرفت. نتيجه اخلاقى ضايع شدن يك بچه بود كه بدبختانه به مرگ او منجر شد. به راستى بايد باور كرد مادر شدن يک غريزه است، اما اين غريزه را بايد تربيت كرد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم پارسی پور. داستانتون پر از غلطهای پزشکی هست. با این نوشته کلی باورهای غلط پزشکی رو باطل و باورهای غلط و عوامانه دیگه ای رو به جاش مطرح کردید. کاش قبل از نوشتنش با یه پزشک مشورت می کردید. اما مثل همیشه نوشتتون جالب و خواندنی بود...
-- نیما ، Aug 3, 2008متنتان خیلی آشفته است. من نفهمیدم میخواهید چه بگویید؟ ندانم کاری مادران؟ سرکوب زنان؟ عشق مادر و فرزند؟ روانشناسی تربیت فرزند؟
-- پروانه ، Aug 3, 2008نیما عزیز لطفا کمی با لطف بیشتری به این داستانها نگاه کنید این یک فضای داستانی هست که قرار نیست در آن چیزی جدی باشد یا حتی اگر هست نباید سرمشق یا الگوی رفتاری مردم بشود برای نگاه به این گونه از داستانها باید کمی حس تخیل و تطبیق با نظر نویسنده را در نظر داشت. به گمان من کسی که با فیلتری که در ایران حاکم است اگر به سایت زمانه بیاید به عشق خواندن داستان می اید نه گرفتن آموزشهای پزشکی
-- الیاس ، Aug 4, 2008گمان کنم خانم پارسی پور خواستند عدم عاطفه ی اولیه مادری را با نوعی انتقاد از خود جواب دهند یا در عمل رفع و رجوع کنند. اما از چاله به چاه افتادند. خاله خانباجی گری سنتیِ مرسوم بجای علم پزشکی بچه ی نگون بخت روشنفکر مدرن ما را که احتمالا بنا به سفارش مادر و مادر بزرگ و یا چشم و همچشمی با آنها بوجود آمد را نجات داد.
-- بدون نام ، Aug 4, 2008کی میگه نسل قبلی پشرفته تر نبوده؟!
مخاطب
خانم پارسی پور، مهم نیست که پویاییِ روال خاطره گوییِ شما بر چه مبنا است زیرا در هر حال خودتان هم با عریان کردن زندگی صنفی - قبیله ایِ نخبه گان ("مدرن ها"ی) فرهنگ ما، گرچه بدون ریشه یابی، همانی نخواهید بود که قبل از گفتن بودید. سخن از واقعیتِ کل نحله گفتید. تبریک!
-- بدون نام ، Aug 11, 2008گفته یا نگفته، این کمون در ازدواج وریش سفیدی درحل اختلافات و عملا درطلاق حرف اول را زده. شاید اگر نبود جاه طلبی های شما، در درون خانواده سنتی نفی فردیت به این شدت عیان نمیشد. مثل مادر بزرگ و مادر و خاله. لا اقل زن یکنفر بودید (منظورم رابطه همخوابگی نیست) و شاید لباس و تخت خواب تان خصوصی و در کنار کلفتی، مادر هم بودید. اصلا با اینهمه بدو بدو فرصت و خواست همخوابگی داشتید؟ لذت بردن که محال بود!
بعد از انقلاب برخی از زنان «روشنفکر» با یک معلق به حساب خودشان «انتخاب میکردند و نمیشدند» و سعی در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی هم میکردند. اما این عوامل نفوذی مستقیم وغیر مستقیم زندگیِ خانوادگی را تحت الشعاع قرار میدادند و در نهایت بی شرمانه بنام همیاری. تشکیل خانواده اگر نه زیر سایه والدین، لا اقل نحله. وابستگیِ ذاتی و زنجیره ی گریز ناپذیرها! تازه خودِ این "انتخابِ" روشنفکرانه این دوره بر چه پایه ای بود؟ اکثرا رقت قلب و ترحم که احساسی انسانی و جمعی است، باضافه همگونی در برداشت آنی از التهابات جامعه جای غریزه جنسی را پر میکرد و شخص تبدیل به یک ایثارگر انتخاب کننده میشد. ( ذکر اینها در اینجا برای پیشگیری از جبهه گیری و جنگ قدرت شماست).
راستی چرا وقتی دایی شوهرتان آمد تازه عکس العمل نشان دادید؟ مادرش که میماندار همیشگی بود! گناه طلاق گرفتن اتان هم گردن مادرتان میافتد چون همیشه حرف طلاق میزده؟
با تشکر از عریان گوییِ شما، حتا اگر نمایش قدرت نمایی « زنانه تان؟» باشد!
مخاطب