تاریخ انتشار: ۳۰ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى - بخش ۷۰

مادر بودن را باید آموخت

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

در سال ١٣۴٧ ناصر تقوائى تصمیم به ساختن نخستین فیلم سینمائى خود گرفت. شمارى دوست و همکار تلویزیونى دورهم جمع شدیم و یک شرکت تعاونى به راه انداختیم. بنا بر این شد که هرکس ماهیانه هزار ریال به صندوق این شرکت بپردازد.

Download it Here!

اکنون تمام اعضاى این شرکت را به خاطر نمى‌آورم، بنابراین از ذکر نام آنهائى هم که نامشان در ذهنم باقى مانده است صرف‌نظر مى‌کنم.

ما هرکدام صد تومان مى‌پرداختیم و همین شرکت تعاونى بود که با سازمان تلویزیون ملى ایران وارد گفت‌وگو شد. تلویزیون پذیرفت تا به صورت پنجاه پنجاه با این شرکت تعاونى شریک شود. بنا بر این شد که ابزار کار را تلویزیون در اختیار ما بگذارد و کار از گروه وابسته به شرکت تعاونى باشد. به این ترتیب بود که مقدمات ساختن فیلم «آرامش در حضور دیگران» فراهم آمد.

سناریوى فیلم اقتباسى بود از یکى از داستان‌هاى دکتر غلامحسین ساعدى به همین نام. به جز دو هنرپیشه نخست فیلم، اکبر مشکین و ثریا قاسمى که مبلغ مختصرى پول گرفتند، بقیه هنرپیشگان به طور مجانى در تولید فیلم شرکت کردند. در عین‌حال هیچ‌یک از اعضاى گروه پولى دریافت نمى‌کرد و همه به صورت رایگان کار خود را انجام مى‌دادند. البته با این امید که فیلم بعد بتواند در بازار سینما جائى باز کند و خرج خود را دربیاورد.

تا آن موقع فیلم‌هاى محدودى در زمینه سینماى متفاوت ایران ساخته شده بود. در بالاى این فهرست نام «خشت و آینه» اثر ابراهیم گلستان قرار داشت که در نوع خود فیلم بسیار ممتازى بود. احمد فاروقى نیز فیلم کوتاهى ساخته بود که با موفقیت روبرو شده بود. فرخ غفارى که بنیان‌گذار کانون فیلم ایران بود، فیلمى به نام «شب قوزى» ساخته بود که اقتباسى از یکى از داستان‌هاى هزار و یک شب بود. اگر حافظه‌ام درست یارى کند فیلم تقوائى پس از این سه فیلم قرار مى‌گرفت.

کار تولید این فیلم با آهستگى و کندى پیش مى‌رفت. گروه کارکنان فنى همه در خدمت تلویزیون ملى ایران بودند و هرروز باید در اداره حاضر مى‌شدند. کار همیشه در زمان‌هاى بیکارى یا مرخصى آنها انجام مى‌شد. من به جز نقشى که در هنگام شکل‌گیرى شرکت تعاونى بازى کرده بودم، نقش دیگرى به عهده نداشتم، اما با تمام وجودم نگران این فیلم بودم. مکان فیلم‌بردارى منزل سیروس و پوران طاهباز بود که با سعه صدر و بزرگوارى خانه خود را با تمام امکانات آن در اختیار گروه گذاشته بودند.

در ماه اردیبهشت سال ١٣۴٧ فرزند خود را به دنیا آورده بودم و بی‌درنگ، همانند بسیارى از مادرانى که تازه فرزندى به دنیا مى‌آورند، در دریاى اندوهى ناشناخته فرو رفته بودم. این واقعیتى‌ست که بسیارى از زنان دچار این حالت افسردگى مى‌شوند. من نیز دچار همین حالت شده بودم.

در این میان نقش دوستم دکتر بیژن جفرودى بسیار قابل تامل بود. او که در آغاز افتخار دوستى‌اش را به ناصر تقوائى داده بود و سپس با من نیز دوست شده بود، در آن مقطع به عنوان پزشک انترن کار مى‌کرد. تقریبا هر روز صبح به دیدار من مى‌آمد. او متوجه شده بود که من دچار اندوه هستم و چون به عنوان پزشک اطفال از این گرفتارى مادران اطلاع داشت، نهایت کوشش خود را مى‌کرد تا به من کمک روحى بدهد.

یکى از کارهاى دائمى او این بود که زیبائى بچه مرا تحسین مى‌کرد و کارى مى‌کرد که من به حضور بچه آموخته شوم. دیگر این که مرا تحسین مى‌کرد که مادر شده‌ام و به مقام بزرگى رسیده‌ام. پس در طى دوماهى که پس از زایمان در خانه بودم تقریبا هرروز بیژن را مى‌دیدم. او از شلوغى خانه ما و از خستگى من آگاه بود.

واقعیت این که من سه روز پس از زایمان براى انجام امتحان‌هاى دانشگاهى به دانشگاه برگشتم. و باز واقعیت این که در ماه‌هاى باردارى بسیار خود را خسته کرده بودم. هرروز در ساعت چهار و نیم با استفاده از نیم ساعت مرخصى به سوى دانشگاه تهران دویده بودم. ترافیک ناهماهنگ تهران یکى از دلایل اصلى خستگى من بود. اتوبوس‌ها سر ساعت نمى‌رسیدند و تاکسى پیدا نمى‌شد. اغلب من فاصله چهار راه پهلوى تا دانشگاه را مى‌دویدم.

در یکى از دفعات نادرى که به دکتر مراجعه کرده بودم او پرسید من چه مى‌کنم که بچه‌ام این همه خسته است. او گفت که جنین خود را در گوشه شکم جمع کرده و این نشان مى‌دهد شما خسته هستید. توصیه کرد که در هنگام کار پایم را روى میز بگذارم و از هر فرصتى براى استراحت استفاده کنم.

اما البته چنین کارى براى من که به عنوان ماشین‌نویس کار مى‌کردم عملى نبود. در حقیقت من مى‌توانستم کار آسان‌تر و پردرآمدترى داشته باشم. در همین دوران باردارى بود که مدیر عامل تلویزیون مرا به دفترش فرا خواند. او گفت گزارش‌هاى مثبتى از من در دست هست و به نظر او من مى‌توانستم کار بهترى عرضه کنم. در همان جلسه پیشنهاد کرد که من رابط تلویزیون و سفارت‌خانه‌ها بشوم و فیلم‌هائى را که تلویزیون نیاز دارد از آنها بگیرم.

توضیح دادم که زبان نمى‌دانم و انگلیسى‌ام در آن حد کفایت نیست که بتوانم چنین کارى بکنم. ایشان بعد پیشنهاد کرد که تمام برنامه‌هاى تلویزیون را نگاه کنم و نظرم را در باره هربرنامه به شخص او بدهم. در پاسخ گفتم که دانشجو هستم و هرشب به دانشگاه مى‌روم و وقتى براى این کار وجود ندارد. او بعد پیشنهاد کرد بروم خوب فکر کنم و ببینم به درد چه کارى می‌خورم و داوطلب انجام همان کار بشوم.

باید اعتراف کنم که در زندگى‌ام هرگز موفق نشدم رئیسى بهتر از این شخصیت را ببینم. کارآمدى و قوه ابتکار و دانش گسترده مهندس رضا قطبى که بسیار هم جوان بود بر کسى پوشیده نبود. مى‌گفتند که شاه روزى به او گفته گویا تلویزیون‌هاى منطقه خلیج فارس بسیار قوى‌تر از فرستنده‌هاى ایران هستند و تمام جنوب ایران را زیر پوشش خود گرفته‌اند و تلویزیون باید کارى انجام دهد.

این گفت‌وگو پنجاه و پنج روز قبل از بیست و پنج شهریور رخ داده بود که روز تاج‌گذارى شاه بود. فرداى آن روز مهندس قطبى فرمان آماده‌باش صادر کرد و تلویزیون براى ساختن مرکز بندرعباس بسیج شد. در فاصله پنجاه و پنج روز مرکز بندرعباس طراحى شد، ساختمان آن ساخته شد و دکل صد مترى آن نصب شد و کارکنان مرکز بندرعباس موفق شدند نخستین برنامه این مرکز را در روز بیست و پنج شهریور پخش کنند.

این یکى از برنامه‌هاى ضربتى بود که توسط او انجام شد. نمونه‌هاى دیگرى نیز به طور مرتب انجام مى‌شد که اعجاب برانگیز بود. یکى از این نمونه‌ها جشن هنر شیراز بود. برنامه‌هاى این جشن که از طرف تلویزیون رهبرى مى‌شد با آنچنان دقت و مهارتى اداره مى‌شد که در هیچ سازمان دولتى و غیر دولتى ایران سابقه نداشت. من در دو جشن هنر شرکت کرده‌ام و با چشم خودم شاهد بودم که چگونه همه کارها به دقت ردیف مى‌شد.

در سومین جشن هنر که نخستین سالى بود که من به عنوان مامور به آنجا رفته بودم، مرکز کار ما دانشکده مهندسى شیراز بود. مهندس قطبى در روز اول روى تخته سیاه نوشت: ساعت کار از هفت صبح تا هفت صبح روز بعد. و به راستى کار با همین روند انجام مى‌شد. همیشه بخشى از پرسنل بیدار و در حال کار بود. بخش‌هاى فنى دائم در حال ساختن ماکت و دکور بودند و عده‌اى دست‌اندرکار کارهاى اجرائى، و ده‌ها برنامه به گونه‌اى اجرا مى‌شد که تحسین تمامى جهانیان را برانگیخته بود.

دیده مى‌شد که مهندس قطبى خودش بلیت پاره مى‌کند، ستل زباله را جابه‌جا مى‌کند و به حرف ساده‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین کارمندان تلویزیون چنان گوش مى‌دهد که بزرگ‌ترین‌ها غبطه‌اش را مى‌خوردند. پس از انقلاب اسلامى یکى از موارد تاسف من همیشه این بود که مردم ایران از خدمات این شخصیت محروم شدند.

پس براى من امکان کار بهتر وجود داشت، اما حالا اندکى سوسیالیست بودم و از قبول مسئولیت دولتى وحشت داشتم. پس از قبول کار بهتر طفره مى‌رفتم و در دریاى مشکلات مالى غرق بودم. و چندین ماه طول کشید تا من به خودم به عنوان یک مادر عادت کردم. اشتباه محض است که برخى فکر مى‌کنند یک زن مادر به دنیا مى‌آید، واقعیت این است که مادر بودن را باید آموخت. این آموزش گاه بسیار گران تمام مى‌شود. ضرب‌المثلى قدیمى مى‌گوید بچه‌ی اول مال کلاغ است. یعنى مادر ندانم‌کار بچه‌اش را به باد مى‌دهد. من نیز نزدیک بود با ندانم‌کارى بچه‌ام را به باد بدهم.

در برنامه بعدى درباره قنداغ ترسناکى که به بچه‌ام مى‌خوراندم برایتان خواهم گفت.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)