تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى - بخش شصت و چهارم

زندگی من و ناصر تقوایی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

Download it Here!

کار در کارخانه تولید دارو و آشنایی با ناصر تقوایی هم‌زمان اتفاق افتاد. ما خیلی زود تصمیم به زندگی با یکدیگر گرفتیم. ناصر تقوایی همیشه به شوخی می‌گفت فایده ازدواج این است که به جای این که هر انسانی یک یخچال بخرد، دو انسان با یکدیگر یک یخچال می‌خرند.

بدون شک برد اقتصادی زندگی دونفره یکی از جاذبه‌های اصلی زندگی زناشویی است. ما در آغاز هر دو فقیر بودیم. حقوقی که من از کارخانه تولید دارو می‌گرفتم، محدود بود و بخش اعظم آن برای اجاره خانه پرداخت می‌شد. اگر خوب به یادم مانده باشد، حقوقم ماهی ۶۰۰ تومان بود و اجاره خانه ۳۵۰ تومان.

در آغاز آشنایی با ناصر تقوایی بود که من یک میهمانی برگزار کردم و دوستم دکتر اکرم میرحسینی و شوهرش، آقای مقدم، محقق و نویسنده، امیر نیکبخت، فیلسوف و ناصر تقوایی، نویسنده را دعوت کردم. دیگر از میهمانان آن شب فرج‌الله صبا بود.

صبا مجله زن روز را اداره می‌کرد؛ منتهی شخصیتی بود در پشت پرده. آن شب مقدم در یک حالت سرخوشی مرتب با صبا شوخی می‌کرد و می‌پرسید، «جناب عالی با استاد صبا چه نسبتی دارید؟» صبا می‌خندید و این شوخی چندین بار ادامه یافت و باعث خشم امیر نیکبخت شد که از دوستان صبا بود. بر اثر بگو مگویی که پیش آمد، میهمانی به هم خورد.

من در حقیقت تمام پول خود را برای برگزاری این میهمانی مصرف کرده بودم و البته به علت ندانم‌کاری، مبلغ بسیار زیادی را بیهوده از دست داده بودم. مثلاً مرغ‌فروشی که مرغ سرخ‌کرده را به من فروخته بود، آن را ۵۰ تومان حساب کرده بود. تصور می‌کنم در آن موقع قیمت حقیقی این مرغ ۱۰ تومان بود؛ اما مرغ‌فروش درک کرده بود که با شخص ندانم‌کاری روبه‌رو است.

به هر حال از فردای این میهمانی، من یک شاهی پول نداشتم و غذایم محدود شده بود به صبحانه‌ای مرکب از دو قطعه بیسکویت و یک لیوان چای که در کارخانه می‌خوردم. ناهارم را هم در کارخانه می‌خوردم که همیشه غذای خوبی در اختیار کارگران و کارمندان می‌گذاشت. شب‌ها اما یک قطعه نان و کره می‌خوردم.

زندگی در دایره بسته‌ای می‌چرخید. کار در کارخانه و بعد هفته‌ای سه شب حضور در کلاس انگلیسی انجمن ایران و آمریکا.

ناصر تقوایی در همین ایام وارد زندگی من شد. او به زودی متوجه بی‌پولی من شد و راه حل عملی و اما پرخرجی برای حل این بی‌پولی پیدا کرد. یک مغازه خواربارفروشی در زیر خانه ما بود. او با صاحب مغازه قرارداد بست تا ما نسیه جنس بیاوریم و سر ماه پول بدهیم. اما هیچ کدام از ما آن استعداد و شم اقتصادی را نداشت که فهرست خریدی تهیه کند و خواربارفروش بی‌انصاف، هر کالایی را پنج برابر با ما حساب می‌کرد.

این را از آن‌جا فهمیدم که روزی دوستی به همراه من برای خرید به این خواربارفروشی آمد و متوجه شد تن ماهی دو تومانی را شش تومان حساب می‌کند. به این ترتیب مشکل گرسنگی حل شد؛ اما مشکل قرض بالا آوردن آغاز شد.

در این زمان، جمع دوستان ناصر تقوایی راه خانه ما را یافتند و مجلسی از دوستان تشکیل شد. در جمع این دوستان می‌توانم از عدنان غریفی، شاعر و نویسنده و مترجم نام ببرم که در حال حاضر در هلند زندگی می‌کند.

دیگر از افرادی که با ما معاشرت می‌کرد ناصر مؤذن بود که او هم دستی در کار ادبی داشت و در حال حاضر در آلمان زندگی می‌کند.

دیگر از دوستان، هوشنگ فرهنگ آزاد بود که به عنوان دانشمندی جوان، دائم به کوه و دشت می‌رفت و در زندگی حشرات مطالعه می‌کرد. آرشیو قابل تأملی از حشرات جمع‌آوری کرده بود و به قراری که می‌گفتند، یک نوع شپش در بلوچستان پیدا کرده بود که میان انسان و میمون مشترک است. این شپش بسیار مهی بود و می‌توانست در تعریف دوران گذار زندگی انسان از مرحله حیوانی به انسانی نقش مهمی بازی کند.

یادم هست که دوستان در این باره لطیفه‌های زیادی به هم می‌بافتند و سر به سر هوشنگ فرهنگ آزاد می‌گذاشتند. هوشنگ بعدها استاد دانشگاه تهران شد. محافل علمی آمریکا به طور مرتب بورس‌هایی در اختیار او می‌گذاشتند و عاقبت نیز آمریکاییان موفق شدند او را به آمریکا بکشانند.

من دیگر از زمان مهاجرت هوشنگ به آمریکا از او خبری ندارم؛ اما کسانی که او را دیده‌اند می‌گفتند خانه‌ای در نیویورک دارد که در یکی از طبقات بالای یکی از آسمان‌خراش‌ها قرار گرفته است.

به قرار معلوم، آزمایشگاه کار او در زیرزمین همین ساختمان قرار دارد. او روزها سوار آسانسور شده و به زیرزمین می‌رود و شب‌ها به خانه‌اش برمی‌گردد. البته این روایت متعلق به ۱۰ سال پیش است. در حال حاضر نمی‌دانم این دانشمند تراز اول در کجا زندگی می‌کند.

برادر او بیژن اما تعلقات سیاسی داشت و بعدها به یکی از جنبش‌های چریکی چپ پیوست. دستگیر شد و سال‌ها در زندان به سر برد و تا پس از انقلاب در زندان بود و در اعتصاب غذای زندان شرکت کرد و به همراه زندانیانی که پس از انقلاب از زندان آزاد شدند، از زندان خارج شد. او پس از انقلاب از کشور خارج شد و به سوئد مهاجرت کرد.

پرویز زاهدی یکی دیگر از معاشران ما بود. پس از انقلاب فکر می‌کنم به محافل مذهبی نزدیک شد. بار‌ها نام او را در لابه‌لای نام شخصیت‌هایی که برای تلویزیون فیلم می‌سازند، دیده‌ام؛ اما اطلاع دقیقی ندارم که چه تخصصی دارد.

از آن‌جایی که ناصر تقوایی جنوبی بود، موج گسترده‌ای از نویسندگان و شاعران جنوب ایران به خانه ما رفت و آمد داشتند. نشست‌های پرباری داشتیم و بساط بحث ادبی و سیاسی بسیار گسترده بود. چنین بود که روند زندگی من تغییر پیدا کرد.

حالا کار در کارخانه روز به روز مشکل‌تر می‌شد. ما شب‌ها تقریباً همیشه میهمان داشتیم و این میهمانان که اغلب بی‌کار و یا محصل بودند تا دیر وقت شب در خانه ما می‌ماندند.

من حدود ساعت چهار صبح می‌خوابیدم و هفت صبح سراسیمه از خواب می‌پریدم و خواب‌آلود، لباسم را می‌پوشیدم و به خیابان می‌دویدم و سوار اتوبوس سرویس کارخانه می‌شدم. اما بسیاری مواقع پیش می‌آمد که دیر به سرویس می‌رسیدم و مجبور می‌شدم تاکسی بگیرم.

خاله‌ام یک پالتوی سرخ‌رنگ به من داده بود که در سال ۱۳۱۴، در مقطع کشف حجاب آن را دوخته بود. یک کلاه سیاه‌رنگ پشمی هم به سر می‌گذاشتم و یک جفت کفش ملی هم به پا می‌کردم. از آن‌جایی که از اثر کم‌خوابی زیاد، زیر چشمانم کبود بود، چند باری به این عنوان که بیمار هستم، مرخصی گرفتم.

یکی از مضحک‌ترین اتفاقات زندگی‌ام در همین ایام رخ داد. با همان پالتو و کلاه کذایی در کنار خیابان منتظر تاکسی بودم که یک تاکسی خالی که از جهت مخالف می‌رفت، دور زد و پیش پای من ترمز کرد. سوار شدم و نشانی کارخانه را دادم. تاکسی ۲۰۰ متری رفت و بعد گفت، «متاسفم، نمی‌توانم تا کارخانه بروم. پیاده شو!»

من که وقت اندکی داشتم و باید به موقع سرکار می‌رسیدم، گفتم نمی‌توانم پیاده شوم و راننده باید مرا ببرد. راننده پایش را در یک کفش کرد که مرا نخواهد برد و من پایم را در یک کفش کردم که باید مرا به کارخانه ببری.

از آن‌جایی که هیچ یک از ما دو نفر از خر شیطان پایین نمی‌آمد، تصمیم گرفتیم به کلانتری برویم. رفتیم به کلانتری و پس از مدت‌ها معطلی، افسر نگهبان ما را پذیرفت و به شکایتمان گوش داد و حق را به من داد و راننده مجبور شد مرا به کارخانه ببرد.

در این مقطع حساس راننده که بسیار خشمگین بود فریاد زد: «آن طرف خیابان ایستاده بودی با آن پالتوی قرمز، من فکر کردم زن زیبایی هستی. غافل از این که این همه زشت تشریف داری!»

بی‌اختیار به خنده افتادم و در عین حال متوجه شدم که بی‌خوابی چه بلایی به سر آدم می‌آورد.

رییس من یک مرد هندی بود که فارسی را به خوبی حرف می‌زد. کار من یک‌سره تحریر اعدادی بود که نسبت‌های مختلف دوایی و قیمت آن‌ها را نشان می‌داد. یادم هست که اغلب در خواب این اعداد بر من ظاهر می‌شدند و یا هنگامی که راه می‌رفتم، مغزم بی‌اختیار اعداد را ردیف می‌کرد.

امروز از این که مدتی در کارخانه کار کرده‌ام، بسیار خوشحال هستم؛ اما در آن موقعیت که همیشه خرد و خاکشیر و عصبی بودم، این کار به نظر بسیار طاقت‌فرسا می‌آمد.

باید اعتراف کنم که باور دارم کارگران کارخانه‌ها زحمت‌کش‌ترین افراد انسان هستند. کار در کارخانه به معنای حقیقی کلمه مشکل است.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، می‌توانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

تن ماهی غلط است،« تن» نوعی ماهی است و معنای آن کنسرو نیست. پس ماهی تن درست است، نه تن ماهی. البته شنیده‌ام که تن لوبیا (!) هم می‌گویند.

-- ماهی‌فروش ، Jun 9, 2008

خطر خاطره نگاری کجاست استاد؟ این هم تقوایی. بعدش...؟ کی دراز کنیم که خاطره بالا بگیرد.
بسیار زیبا و شیک بود. دستت دست نکند.

-- مهران ، Jun 9, 2008

خانم پارسی پور عزیز، هر چه دیگران میگویند مهم نیست. این شمایید که با کشیدن بار سنگین این فرهنگ پر بار و پیشرو بر دوش های مقاوم خود و انتقال ایثار گرانه آن به ما، دنیای آینده را پی میریزید. آفرین به شیر پاکی که شما خوردید و صد آفرین به ودیعه ای که مادر بزرگ در شما گذاشت.
شیفته ی گفتار های نغز شما
دختری از ایران

-- بدون نام ، Jun 9, 2008

ماهي اي بنام تن وجود ندارد اسم ان ماهي هوور است.

-- بندري ، Jun 9, 2008

اسم آن ماهی هر چه باشد آنقدر مهم نیست کما اینکه همه میدانیم حداقل در انگلیسی آنرا "تیونا" tuna تلفظ میکنند و......
بگذریم. سالها پیش در یک مجلسی شخصی را دیدم که میگفت برادر خانم پارسی پور است. اسمش را درست به یاد ندارم اما صحبت از سریال دایی جان ناپلئون بود و کارگردانش ناصر تقوایی. برادر خانم پارسی پور (یا کسی که ادعا می کرد برادر ایشان است!) که او هم در مجلس حضور داشت اشاره کرد که تقوایی و خانم پارسی پور زن و شوهر بودند اما از هم جدا شدند. شهرت عام آقای تقوایی بخاطر آن سریال در آن هنگام بیشتر از خانم پارسی پور بود با اینکه من یکی دو تا از کارهای چاپ شده ایشان را خوانده بودم و با کار ایشان کمی آشنائی داشتم. یکی از افراد مجلس پس از شنیدن موضوع با لحن خاص و نه چندان دلچسبی و با رنگی از طعنه گفت "آقای تقوائی طلاقش داد؟!" که برادر خانم پارسی پور اندکی جا خورد و ادامه داد "نه، خواهر من طلاق گرفت...."
برای من جالب بود که چطور با جابجا شدن کلمات و بکار گیری حروف اضافی در یک جمله مفهوم آن می تواند تا چه حد تغییر کند و اینکه اصولا تصورات ذهنی مردم یک جامعه بخصوص مردان آن نسبت به بعضی از مسایل چگونه است.

-- دُرّه دُورکی ، Jun 10, 2008

عجب زندگي داشتي شما. باز هم سپاس از اينكه ادامه مي دهيد.

-- ماني جاويد ، Jun 10, 2008

وقتي آدم يك مطلب خوب مي خواند دوست ندارد بايك كامنت بد حالش گرفته شود.منظورم همان افاضات ماهي فروش است كه به صياد بزرگ مرواريدها كنايه زده است.
لابد جناب استاد ماهي فروش واقف هستند كه در زبان فارسي از اين به اصطلاح"غلط هاي مصطلح" فراوان است و باوجود آگاهي افراد باز هم بر زبان يا قلم آن ها جاري مي شود.واژه هاي "تايد"،"ريكا"،و... از اين قماش اند.البته در برخي روستا ها اين "اغلاط " بيشتر است ؛ مثلاً در بر خي جاها به هر نوع شكلاتي "مينو" مي گويند.بنا بر اين حضرت ماهي فروش بهتر است يك سوپر ماركت باز كنند و در مورد اين واژه ها به مشتريان خود تذكر بدهند.

-- يك كاربر ، Jun 10, 2008

هیچ دونفری در دنیا پیدا نمی شوند که بتوانند با مشاهده ی یک پدیده( اتفاق) تعریفِ ( روایت) مشابهی از آن پدیده ارائه دهند. زندگی زناشویی پیچیده ترینِ اتفاقات است. پس هرآنچه که پارسی نقل می کند از زاویه ی دید خودِ اوست و دارای واقعیت شخصی. با شناخت نسبی ای که از او دارم، تلاش می کند که خاطره ها را بی حب و بغض بازگوکند. به هرحال شنیدن و دانستن اینگونه روایت ها از زندگی هنرمندان ایرانی نعمتی است. در جایی که در جامعه ی به اصطلاح اخلاقی ایرانی، همه سعی دارند که "پاکترین" جلوه کنند. پارسی پور این نعمت را هدیه ی ما می کند. از او بسیار سپاسگزارم.

-- علی ، Jun 10, 2008

تن ماهی اصطلاحی است که درجنوب بکار
میرفت، منظور کنسرو ماهی است نه ماهی تونا. به هر نوع کنسرو ماهی ای تن ماهی می گفتند و چون خانم پارسی پور درجنوب زندگی کرده تن ماهی بکار میبرد. در خرمشهر و آبادان در اثر حضور انگلیسی ها که مردم دل
خوشی ازآنها نداشتندخیلی از لغات انگلیسی به غلط استفاده میشد. مثلا" در آبادان محلی بود بنام "سیکلین" که ما معنی آنرا نمی دانستیم چون انگلیسی بلد نبودیم. بعدا" متوجه شدیم که این همان sick lane است. علت استفاده از سیکلین این بود که دراین محل بیمارستان شرکت نفت قرار داشت و بهمین جهت این محل راسیکلین می نامیدند.
درضمن خیلی از آبادانی ها دراثرندانستن زبان انگلیسی بیمارستان را "اسپیتال" میگفتند. بیشتر آبادانی ها گوجه فرنگی را "تماته" می نامیدند که در سایر نقاط ایران مرسوم نبود.

-- بدون نام ، Jun 10, 2008

خانم پارسی پور، "جواب" خود را پس از دو هفته تاخیر در کامنتدانی یافتم. متاسفانه بجای برخورد منطقی که از نویسنده ی مشهوری از یک رسانه ی آزاد و پر مخاطب انتظار میرود، با من وارد یک دعوای قدرت شده اید.
اولا هر انتقاد روشنی جواب روشن میطلبد. در بحث منطقی (که شما بدون ارتباط با دلیل احساسی و تمثیل سازیِ نشانه ها برای ابراز آن در شعر هم بی محابا خواهان آن اید)، نه عنوان کننده ی مطلب بلکه خود مطلب بررسی میشود. شما از 5 سئوال من یک جواب دادید و آن این است: در جامعه ی ما مذهب ریشه دارد! این نه جواب، که فرار از جواب است و فرصت طلبانه. باضافه بطور تلویحی هشداری تمسخر آمیز به نفهمی و بیخبریِ پرسش کتتده.
ثانیا با طرح حربه ی بی اسم بودن کامنت و برخ کشیدن مشهوریت خانم شیرین عبادی، طرح انتقاد را سرکوب نمودید.
شما که بخود اجازه میدهید با استفاده از آوازه ی «نویسندگی« در باره همه امورات و افراد، چه مرتبط با تخصص خود و چه بی ارتباط با آن حتا قبل از بررسی موضوع و شخصِ با نام مربوطه نظر دهید و تا آنجا پیش میروید که کار یک زندانی را در مورد شعر اعدام شدگان توطئه آمیز عنوان میکنید و صد البته در مورد مفهوم دموکراسی هم نظر مند هستید، آنجا که پای دفاع از نظر خودتان بمیان آمده خود را تنها موظف به پاسخگوییِ به مشهورین میکنید.
آیا بعد از اینهمه تجربه از سرکوب خرد هنوز وقت آن نرسیده که دیکتاتور را در خود جستجو کنیم؟
مخاطب

-- بدون نام ، Jun 11, 2008

لطفا توجه کنید
شیر ماهی
کوسه ماهی
حلوا ماهی
و
تن ماهی
در جنوب ایران نام ماهی را پیش از عنوان ماهی بکار میبرند درست برعکس شهرهای شمالی.

-- abbas ، Jun 11, 2008

چه كسي فكر مي كرد يك قوطي اين همه واكنش برانگيزد؟
هيچ كس . ولي آن قوطي گناهي نداشت ؛ آتش ها از لحن فرستنده كامنت برخاست ؛هرچند كه حق بااو بود.

-- بدون نام ، Jun 11, 2008

همان "تن ماهی" درست است. چون اگه در یک سوپر مارکت بگوییم "ماهی تن" می خواهم می گه برو از ماهی فروش سر چار راه بگیر. و اگر در یک ماهی فروشی بگیم"تن ماهی" می خوام، می گه برو از همین سوپری سر کوچه بگیر.

-- ماهی تن ها ، Jun 11, 2008

با عرض سپاس به پيشگاه دوستانى كه در ماجراى تن ماهى اظهار نظر فرمودند بايد بگويم كه منظور من اين بوده: كنسرو ماهى تن. اما البته در اعماق ذهنم احساس مى كنم كنسرو تن ماهى درست تر است. البته توجه بفرمائيد كه نمى گويم تن ماهى، بلكه منظورم تنِ ماهى ست.

-- شهرنوش پارسى پور ، Jun 13, 2008

نمیدانم کدام مقدم و کدام موخر است. من تعجب میکنم و تعجب نمیکنم.
موضوع: خانم پارسی پور فقط به کامنتی عکس العمل ( با تاکید توصیفی) نشان دادند که در باره تن بود.
مخاطب

-- بدون نام ، Jun 15, 2008

اول مرغ آمد یا که تخم مرغ؟
این بحث ملّانقطی در اینجا خیلی جالب است. آنوقت ما به ملّاهای بی چاره ایراد می گیریم!
(آیا ملّاها به راستی "بی چاره" اند؟)


-- شرمین پارسا ، Jul 13, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)