تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى - بخش شصت و سوم

آن شب فروغ همانند ستاره‌ای می‌درخشید

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

همان‌طور که پیش از این گفتم سال ١٣٤٥ نقطه عطفى در زندگى من بود. چند سالى در سازمان آب و برق خوزستان در خرمشهر کار کرده بودم و در همان حال درس مى‌خواندم.

دیپلم را با اندکى تاخیر گرفتم و در تابستان سال ١٣٤٥ در کنکور سراسرى کشور شرکت کردم و قبول شدم. باید به دانشگاه مى‌رفتم، اما پدرم گفت که قادر نیست مخارج زندگى من در تهران را تامین کند. حق داشت. آن سال دچار گرفتارى مالى شده بود و نمى‌توانست زندگى مرا تامین کند.

Download it Here!

کوشش من براى انتقال کارم از خرمشهر به تهران به نتیجه‌اى نرسید. اما یک نکته براى من روشن بود که دیگر بازگشت به خرمشهر امکان‌پذیر نبود. خرمشهر زیبا و پاکیزه بود، اما براى یک فرد جوان که نیازمند پرواز و جهش است جاى تنگى‌ست.

من تصمیم گرفتم در تهران بمانم و کار کنم. قادر نبودم هم کار پیدا کنم و هم به دانشگاه بروم. کار ارجحیت داشت. روزنامه‌ها را خواندم و روشن شد حسابدارى شرکت تولید دارو در تهران یک ماشین‌نویس استخدام مى‌کند.

به دفتر این شرکت در خیابان شاه رجوع کردم. در کمال تعجب متوجه شدم که یک آمریکایى از من امتحان مى‌گیرد. در این آزمون موفق شدم و بنا شد در کارخانه تولید دارو که در فضاى بیرونى جنوب غربى شهر تهران قرار داشت، کار کنم.

کار در کارخانه داراى انضباط سختى‌ست. صبح‌ها اتوبوس شرکت ما را از گوشه و کنار شهر جمع مى‌کرد و به کارخانه مى‌برد. کار ساعت هشت صبح شروع مى‌شد، اما باید ساعت هفت سوار اتوبوس مى‌شدیم. در نتیجه باید ساعت شش از خواب بیدار مى‌شدیم. من در کلاس انگلیسى انجمن ایران و امریکا نیز نام‌نویسى کرده بودم و با جدیت تمام مى‌کوشیدم انگلیسى یاد بگیرم.

در همین ایام بود که سازمان رادیو تلویزیون ملى ایران آغاز به کار کرد. تا پیش از افتتاح این سازمان مردم از طریق تلویزیون ثابت پاسال که در تهران و آبادان شعبه داشت، برنامه‌هاى تلویزیونى را تعقیب مى‌کردند. اما هنگامى که سازمان رادیو تلویزیون ایران آغاز به کار کرد، جمعیت انبوهى از جوانان ایران جذب آن شدند. مى‌توان گفت تلویزیون ایران جوان‌ترین سازمان دولتى ایران بود.

این تلویزیون نیز براى استخدام گوینده آگهى کار داد. من در مصاحبه کارى شرکت کردم تا بلکه بتوانم به عنوان گوینده مشغول به کار شوم. این حادثه در زمانى اتفاق افتاد که با سیروس طاهباز که «جنگ آرش» را منتشر مى‌کرد، آشنا شده بودم. طاهباز مرا به خانه‌اش دعوت کرد، درست همان روز من براى گذراندن آزمون گویندگى تلویزیون به این سازمان مراجعه کرده بودم.

شب در خانه سیروس طاهباز و همسرش پوران صلح‌کل دعوت داشتم. این یک میهمانى سرنوشت‌ساز بود. از مدعوان این میهمانى مى‌توانم از م.آزاد، منوچهر سپانلو، اسماعیل نورى علا، ناصر تقوایى و چند نفر دیگر نام ببرم. اما ستاره مجلس فروغ فرخزاد بود. براى من که نام این شخصیت‌ها را در مجله و روزنامه خوانده بودم حضور در چنین مجلسى بسیار غنیمت بود.

تمام توجه من معطوف به فروغ بود که به راستى همانند ستاره روشنى مى‌درخشید. فروغ آن شب عصبى بود. اساسا آن سال براى فروغ سال سختى بود و در زمستان همین سال ١٣٤٥ بود که در طى تصادفى جانش را از دست داد. اما آن شب دلیل عصبانیت فروغ آن بود که مى‌دید مرکز توجه همه است.

کمى عجیب به نظر مى‌رسد، اما فکر مى‌کنم او علاقه چندانى به این که مرکز توجه باشد، نداشت. به ویژه به دلیل حضور بعضى از میهمان‌ها که به نظر مى‌رسید با جناح‌هاى مخالف فروغ دوست هستند، عصبى‌تر از حالت عادى بود.

اوج خشم او زمانى ظاهر شد که م. آزاد از او دعوت به رقص کرد. فروغ پذیرفت و در هنگامى که مى‌رقصیدند، آزاد که به هیجان آمده بود فروغ را از جا بلند کرد و چرخاند. در اثر این حرکت دامن فروغ بالا رفت. او که از این بابت ناراحت شده بود با دو دست مى‌کوشید دامنش را پایین بکشد و در همان حال مرتب مى‌گفت: «بس است! مرا پایین بگذار!» اما آزاد که توجهش معطوف به رقص بود به حرف فروغ توجه نمى‌کرد.

عاقبت او فریاد زد: «مى‌گم بس است!» سیروس طاهباز موسیقى را قطع کرد و آزاد فروغ را روى زمین گذاشت و فروغ با حالتى خشمگین و مضطرب از اتاق خارج شد. طاهباز به دنبال او رفت و پس از مدتى بازگشت و به آزاد گفت: «ببین چه کار کردى؟ فروغ دارد زار زار گریه مى‌کند.»

بیچاره آزاد که روشن بود هیچ قصد بدى نداشته، پریشان احوال گفت: «من منظورى نداشتم.» همه متوجه بودیم که او راست مى‌گوید. مدتى بعد فروغ به اتاق بازگشت. حالت عصبى جاى خود را به رخوتى توام با افسردگى داده بود. یادم هست سربه‌سر آزاد گذاشت تا او را از خود نرنجانده باشد.

آن شب پس از پایان میهمانى طاهباز مرا پاى پیاده تا منزل خاله‌ام که در نزدیکى خانه او بود هدایت کرد. در راه به او گفتم که بناست به عنوان گوینده در تلویزیون استخدام شوم. طاهباز گفت: «هیچ آدم حسابى در تلویزیون کار نمى‌کند.»

از آنجایى که در آن لحظه طاهباز غولى به نظرم مى‌رسید و هرچه او مى‌گفت به نظرم از اهمیت زیادى برخوردار بود، هرگز به تلویزیون بازنگشتم که ببینم آیا مرا استخدام کرده‌اند یا نه و به همان کار تولید دارو ادامه دادم.

ماشین‌نویسى در این کارخانه کار سختى نبود، اما خلق من با نظم کارخانه تطبیق نمى‌کرد. ما در شعبه سایانامید کار مى‌کردیم که مکان مونتاژ داروهایى بود که فرمول اصلى‌شان در دست آمریکایى‌ها بود. این کارخانه دختران و پسران بسیار جوان را به استخدام خود درآورده بود.

فضاى کارخانه باز و دلنشین بود و ما ناهار بسیار خوبى مى‌خوردیم که از بهترین مواد تهیه مى‌شد. اما در مجموع فضایى نظامى بر روحیه کارخانه غالب بود. در تالار ناهارخورى تابلوى بزرگى قرار داشت و گفته‌هاى حاج آقا خسروشاهى، بنیانگذار کارخانه در آن به ثبت رسیده بود. یادم هست این جملات با این کلمات آغاز شده بود: «فرزندان من...» نمى‌دانم چرا خوشم نمى‌آمد که این حاج آقا مرا جزو فرزندان خود بداند. احتمالا بقیه کارمندان و کارگران نیز از این جمله خوش‌شان نمى‌آمد.

در یاد ماندنى‌ترین حادثه در این کارخانه برخورد خشن یکى از نگهبانان کارخانه با یکى از دختران کارگر بود. دخترک در باغ کارخانه خم شده بود تا گلى را ببوید. نگهبان به تصور آن که او قصد دارد گل را بچیند به او نزدیک شده و لگد محکى به کمر دختر زده بود. دختر با سر زمین خورده و آسیب فراوانى دیده بود. این مسأله غوغاى عجیبى در کارخانه ما به پا کرد.

کارگران همیشه عصبى بودند، چون هر روز عصر موقع خروج از آنها بازدید بدنى به عمل مى‌آمد تا قرص یا کپسولى را ندزدیده باشند. حالا براى یک گل کارگرى به شدت کتک خورده بود. دختر قصد شکایت داشت و خانم سرپرست بخش کارگران که با من دوست بود و بدبختانه نامش را فراموش کرده‌ام، به سراغ من آمد و در حالى که از خشم مى‌لرزید، پرسید چه باید بکند.

من که از او عصبانى‌تر بودم گفتم استعفا بده. زن جوان استعفا داد که البته پذیرفته نشد. غوغاى عجیبى به راه افتاده بود و تمام کارگران در مرحله‌اى بودند که ممکن بود استعفا بدهند. تصور مى‌کنم نگهبان خاطى از کار کنار گذاشته شد و یا به شدت توبیخ شد. به کارگر جوان نیز خسارت پرداخته شد.

حادثه دیگرى که از این دوران به خاطر مى‌آورم ازدواج یکى از دختران کارگر بود. او که بسیار زیبا بود با مرد ثروتمندى ازدواج کرده بود و روزى در آخر وقت ادارى با یک ماشین آخرین سیستم به مقابل کارخانه آمد. کارگران جوان که همه دختران زیبایى بودند، هیجان‌زده و فریاد زنان او را احاطه کرده بودند. هیجانى که آنها به خرج مى‌دادند باعث شد تا من متوجه شوم در عمل چقدر از کار خود نفرت دارند. در حقیقت حقوقى که به این کارگران پرداخت مى‌شد بسیار محدود بود و چون اغلب بسیار جوان و در سن ازدواج بودند، زمان کوتاهى بر سر این کار باقى مى‌ماندند. چنین به نظر مى‌رسید که اغلب آنها آرزومند یک ازدواج و فرار از کار در کارخانه هستند.

فکر مى‌کنم در مجموع یک سال در این کارخانه کار کرده باشم و در مجموع همیشه در حالتى طغیانى بودم. در آینده باز به این موضوع باز خواهم گشت.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، می‌توانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

برگشت به وقایع سال 68 خاطرات زنده را زنده تر میکند. برای من هم. در حدود همین سنینی که شما در تاکید بر اصالت خانوادگی، فردیت اصیل ترِ فرهنگی خود را پی ریختید.
من نه اصالت شما را داشتم و نه خود شیفته ی چیزی بودم. برعکس، عصیان زده ای فراری از خانواده ی کم و بیش از نظر معیارهای خاله خانباجی مآبیِ مشابه از آن شما. با این تفاوت که عصیان از چندین سال قبل داوطلبانه مرا راهیِ مدرسه ای شبانه روزی کرده بود. اما داشتن شغل و حتا قبولی در دو کنکور جلودار سرخوردگی ها نبود. برای من، این فقط نه خانواده بلکه کل جامعه بود که کم و حتا بیش از آن سرگرمی های تصویری شما را تعارفم میکرد.
فرار! دختر بیست ساله ای را مجسم کنید که با دانستن زبان بسیار نازل وکمتر از هزار دلار در میرود.
من در مدت کمتر از یکماه در کشور غربی ای که دورترین فاصله را با ریشه ام داشت با سِمتی نازل تر از مدرک تحصیلی ام مشغول کار شدم. بدون دانستن زبان امکان دیگری نبود.
اما ورود به کالج در سال بعد همان و کله پا شدن در دیگ جوشانِ چپ ترین قسمت جنبش 68 همان. «ما» حتا سازمان های «چپ» ایرانیِ کنفدراسیونی را به پشیزی نمی خریدیم. پرولتاریای بین المللی دماغ سر بالاتری داشت.
همزمان، شما مفتونِ آوازه ی فرهنگِ مکش مرگ مای خودی و من «"مرتد"» تمام عیار. اخراج از کالج و 5 بار دستگیر و زندانی شدن برایم افتخار آمیز بود.
5 سال طول کشید تا بدلیل "بی انظباطیِ ناشی از individualim" از"پرولتاریای بین المللی" طرد شوم.
وقتی دنیا در ایده خلاصه شود، با فروریزیِ ایده دنیا هم بی معنا میشود. میدانم برای شما این تجربه ی خودزنی ملموس نیست. من به ایران بازگشتم و یکماه بعد راهی زندان شدم.
در بازجویی و تمامی 4 سال زندان (که مابقی 6 سال محکومیت با انقلاب اسلامی رفع و رجوع شد)، کسی از بی اعتقادیِ من بویی نبرد. غرور خود سرانه ی من در شش ماه انفرادی اولیه که فرصت تصمیم گیری بود، تبدیل به لجبازی شد. من در دادگاه از چیزی دفاع کردم که به آن معتقد نبودم. تنها خفتِ درخواست عفو ملوکانه برایم چندش آور بود.
و در زندان عمومی واپسین هم بیشتر و بیشتر چندشِ بیخردی همه ی آنچه برای شما با تمثیل سوزن و جوالدوزی قابل دفاع و رهنمود است و در خاطرات خود در باره ی «م- ک» به آن پرداختید به قیمت مطرود بودن متحمل شدم. من حامل داغِ تلخِ عدم معاوضه ی خود در مقابل مرگِ دو مشابه آن زمان خود هستم. اینها فقط گوشه ای از من است.
امروز همه ی گذشته و در نتیجه حال و روز کنونیِ ما بازبینی و زیر و زبر میشود و من خود را در این فاجعه آفرینی سهیم میدانم.
آیا بلندی این پیامِ تلخ شما را متوجه مسئولیت تان در مقابل این شرایط و چنین مخاطبانی میکند؟
مخاطب

-- بدون نام ، Jun 2, 2008

خیلی جالبه آدم باید بحال خودش تاسف بخورد با این انسان نما ها

-- جعفری ، Jun 3, 2008

دوست عزیز "بدون نام"

حرفهای شما را به خوبی می فهمم و با همه شان موافقم به جز این قسمت: "امروز همه ی گذشته و در نتیجه حال و روز کنونیِ ما بازبینی و زیر و زبر میشود" که البته درست است ولی "و من خود را در این فاجعه آفرینی سهیم میدانم" را چندان نمی پذیرم پس نمی توان هیچکدام از طیفهای چپ ایران را به عنوان "تنها مقصر" در این معادله قلمداد کرد! نیروهای ملی و مذهبی و حتی بی طرف یا منفرد نیز هر کدام به اندازه ی خود در این "جنایات" سهیم هستند ...

اولا که مبارزات ایران و ایرانیان و یا هر ملت دیگر، به هر سمت و سویی هم اگر می رفت مطمئنا همچنان مورد "بازبینی و زیر و زبر" از ما بهتران قرار می گرفت و تاریخ ایران خود گواه این امر است!

دست کم شما شهامت در افتادن با انواع آدمهای کم عقل و احساساتی و فرصت طلب را داشته اید و اینک هم با شجاعت این موضوع را بیان می کنید که از نظر من و شاید خیلی های دیگر بسیار قابل احترام و تامل است. خیلی ها را می شناسم که حتی به اندازه ی شما و به این "عمق" سابقه ی مبارزاتی به هر نوع آن را ندارند و در اشتباهاتی "سهیم" هستند که جای کوچکترین جبرانی در آنها نمانده است اما هنوز هم به قول معروف "سر موضع" هستند و بسیار هم پر مدعا و منتظر رفیق استالین یا امثال آن که از گور بر گردند و اوضاع بر وفق مراد شود و ...

به واقع، از دید من، افرادی که از دوره های سختی همچون آنچه بر شما گذشته عبور کرده و می توانند به این درستی و خوبی اوضاع را ببینند و بررسی کنند، آدمهایی با ارزشی هستند که امیدوارم روزی بتوانند به راستی و درستی برای دیگران (بخصوص برای ایران و ایرانیان) مفید واقع شوند.

از این آشنایی دورادور اینترنتی با شما خوشحالم و با آرزوی خوشبختی و شادکامی برای شما و هر کس که مانند شما باشد!

کوچک شما،
شرمین پارسا

-- شرمین پارسا ، Jun 3, 2008

اين ها چی دارن می گن. اين حرف ها چه ربطی به فروغ و شب نشينی منزل طاهباز و رقص جنون آميز م آزاد و کارخانه توليدارو و کارگران دختر زيباروی آن دارد؟
مگه صحبت از قتل و « جنايت» شده که داريد دنبال قاتل می گرديد؟

-- جانی دالر ، Jun 3, 2008

هموطن گرامی، با سپاس از حسن نظر شما، کسی که بی صداقت است، قبل از هر کس به خود توهین می کند. پیام من هیچ نیازی به شجاعت نداشته و طبیعی ترین کار است. اما همانطور که در پیام آشکار است، به اندازه ی کافی از خود فریبی و سیر در هپروت داشته ام. شما دیگر چرا بمن هندوانه زیر بغل تعارف میکنید؟ البته من انتظار برخورد خانم پارسی پور را داشتم. اما؟؟
مخاطب

-- بدون نام ، Jun 3, 2008

آقای جانی دالر، من هم ارادتمند!
مخاطب

-- بدون نام ، Jun 3, 2008

واقعا گریه فروغ به چه دلیل بود؟ آیا برای بیخبری جمع روشنفکر آن زمانه بود؟ ویا میدانست که دارد چه بر سر ما ایرانیان می آید....

-- مینا ، Jun 3, 2008

در پاسخ به "جانی دالر" و همچنین در پاسخ به "مخاطب" عزیز:

اگر واژه "جنایت" را در اینجا آوردم به آن دلیل بود که متاسفانه (و دست کم به زعم این کوچک) خطوط روشنفکری در ایران پیش از انقلاب، که خط و خطوط فکری و عملی خود را بیشتر از جنبش های افراطی چپ ایران و جهان در سالهای پیش از آن گرفته بودند، سرانجام در زمستان سال 57 به سلامتی به "بهار آزادی" رسیدند و اوضاع را دو دستی (و مقداری هم با دعا و صلوات و چاکریم / مخلصیم!) تقدیم افراد و گروههایی کردند که اوضاع سی سال گذشته ی ایران را به واقع "آفریدند"...

اگر این اوضاع "جنایت بار" نبوده و اگر بخش عمده ای از (بظاهر) روشنفکری ایران در دهه های پیش از انقلاب به دلیل حرکتهای اشتباه "خود را در این فاجعه آفرینی سهیم" نمی دانند، که هیچ و مرا ببخشید که از واژه های ناپسندی همچون "جنایت" استفاده کردم و بگذارید که به همان "فاجعه" اکتفا کنیم.

چون با تعداد قابل توجهی از افرادی "نادم و پشیمان" همچون شما آشنایی دور و نزدیک دارم و علیرغم اختلاف نظر عمیق با آنان اما برای خودشان به عنوان انسانهایی برانگیخته و پر شور و به واقع احساساتی، احترام خاصی قائل هستم، با خود بر این گمان بودم که شاید بتوانم با شما و مانند شما در این "درد دل کردن" تا حدی همراهی و همدردی کرده باشم که ...

بهر حال می بخشید که مصدع خاطر عزیز شدم!

(هندوانه را هم اگر سنگین است و مزاحم، نیازی به پس فرستادن نیست، تنها کافی است آن را بر زمین بگذارید تا دیگر آزارتان ندهد!)

ارادتمند
ناچپ چپزده چپولنما

-- شرمین پارسا ، Jun 6, 2008

در پاسخ به خانم مینا:

به گمان من فروغ می دانست چه بر سر ما دارد می آید:

"و کسی خواهد آمد
که پپسی را سر سفره قسمت خواهد کرد
و سینمای فردین را قسمت خواهد کرد
کسی که مثل هیچکس نیست"

(ببخشید اگر این بخش از شعر معروف فروغ را ناقص و آشفته آورده ام!)

اما این که ناراحتی او در آن شب خاص به همین دلیل بوده یا نه واقعا جای تامل دارد. به هر حال بوده اند کسانی که به نوعی این اوضاع را دیدند و "پیش بینی" کردند.

یکی از این افراد شاملو بود و در شعر معروفش "شبانه" تقریبا به خوبی این اوضاع را توصیف کرده است.

-- شرمین پارسا ، Jun 6, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)