خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > سیگار کشیدن در خواستگاری | |||
سیگار کشیدن در خواستگاریشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comدر آن بخش از برنامه هستم كه درباره خواستگاران صحبت مىكنم. البته شما به زنى در سن و سال من حق مىدهيد كه كمى پز بدهد و بگويد خواستگارانى داشته است. جوانان هم بدشان نمىآيد در اين باره بشنوند. براى شما گفته بودم كه از كودكى عادت كرده بودم به مشكل بكارت بينديشم. اين را هم برايتان گفتم كه هرچه زمان مىگذشت بيشتر از پيش در اين انديشه فرو مىرفتم كه عطاى ازدواج را به لقاى آن ببخشم و بروم به جهانگردى، البته پس از آن كه كتابى را مىنوشتم و به اصطلاح خودم را جاودانه مىكردم.
اينک اما به دليل اين نوع افكار در ته ذهنم مشغولياتى پيدا كرده بودم. نخست اين كه سيگار مىكشيدم و اين عادت بسيار بدى بود. البته چون پدر و مادر من سيگارى بودند، و چون در سالهایى كه من بچه بودم مادربزرگ كه مربى روانى من بود سيگارى بود. و چون نمونههاى متعالى كه دور و برم مىشناختم سيگارى بودند، من هم دچار اين تصور بودم كه اگر سيگار نكشم جزو آدميزاد طبقهبندى نخواهم شد. امروز كه سيگار را ترک كردهام و از لذت سيگار نكشيدن بهرهمند شدهام، شگفت زده هستم كه چرا بايد از چنين رفتار عنيفى خوشم مىآمده. بين خودمان باشد كه ما ايرانىها زياد سيگار مىكشيم. سيگار هم همانند قند و شكر، كه هردو زيانآور هستند، جزو سهميه زندگى ما شدهاند. اما در همين جا به شما بگويم كه اگر عادت كنيد چاى را بدون قند بخوريد و سيگار را ترک كنيد، پس از مدتى متوجه خواهيد شد كه دوباره به دنيا آمدهايد. بگذريم. من سيگارى شده بودم، و ضمنا گاهى دمى به خمره مىزدم و اين حركت را هم بدبختانه به فضيلتى تبديل كرده بودم. يادم هست كه هنرمند بزرگ بهرام بيضائى مىگفت، هيچوقت سيگارى نبوده، اما در مقطعى از عمرش از ترس روشنفكرها سيگار مىكشيده تا متهم به عقبماندگى نشود. الكل هم در فرهنگ بخشى از روشنفكران ما به عنوان يک فضيلت تبليغ مىشد. من هم با تمام قوا مىدويدم كه به يک روشنفكر تبديل شوم. حالا نوزده بيست ساله بودم كه مادرم به من خبر داد قرار است خانم جابرى به اتفاق خانم ديگرى به خانه ما بيايند براى خواستگارى. برادر خانم جابرى پزشک بود و در جستجوى همسر. مادرم با قيافه معصومانهاى گفت: «دختر مبادا كارى كنى كه آنها دلگير بشوند.» گفتم: «من قصد ازدواج ندارم.» مادرم گفت: «باشد، باشد، اما كارى نكن كه زننده باشد.» و من بايد حتما و حكما نشان مىدادم كه موجود عجيبى هستم كه در تمام دنيا لنگه و همتا ندارد، كه از شدت علم و دانش در حال تركيدن است و بنابراين به درد ازدواج نمىخورد. خب خانمها آمدند، دو خانم سنگين و وزين. در اتاق نشستند و مادرم مشغول پذيرایى شد كه من نخستين سيگار را روشن كردم. سپس ميدان بحث را به دست گرفتم و از ادبيات، آزادى زنها، اين كه آينده متعلق به آنان است. و زنانى كه شوهر مىكنند هرگز به جایى نمىرسند، كه وظيفه زنها تغيير تاريخ است و بايد با تمام قوا در اين زمينه زحمت بكشند داد سخن دادم. مادرم كه از حرفهاى من خوشش آمده و شير شده بود هم سيگار پشت سيگار مىكشيد و پامنبرى مىكرد. دو خانم محترم از مادر به دختر و از دختر به مادر نگاه مىكردند و در سكوت كامل بودند. و البته روشن است كه حرفى از خواستگارى به ميان نيامد و خانمها پس از دو سه ساعتى كه به سخنرانىهاى من گوش سپرده بودند اجازه مرخصى خواستند و بىسر و صدا از خانه ما بيرون رفتند. من اما شاد و خرم از اين كه اين همه مهم شده بودم و حرفهاى با اهميت زده بودم به اتاقم رفتم. بعدها اما فرصتهایى پيش آمد كه با اعضاى اين خانواده آشنایى بيشترى پيدا كردم و متوجه شدم كه همه آنها از زن و مرد بسيار تحصيل كرده و با سواد هستند. سالها گذشت و من از دهها معركه گذشتم و به مقطعى رسيديم كه جنگ تحميلى عراق با ايران آغاز شد. سالهاى بسيار بدى را گذرانديم و فقر مادى بسيار آزار دهنده بود. پس از پايان جنگ و آزادى خرمشهر من ناگهان به ياد آوردم كه يك قطعه زمين چهارصد مترى در خرمشهر دارم. نبوغ فكرىام به كار افتاد و تصميم گرفتم اين زمين را فروخته و به ثروت كلانى دست پيدا كنم. دست به دامن دوستى شدم كه از قضا از همان خانواده دكتر جابرى بود. ما به اتفاق و با ماشين به خوزستان رفتيم و وارد خانه همان دكتر شديم. من با كمال تعجب دريافتم كه به رغم آن كه تقريبا تمام اعضاى اين خانواده بزرگ به امريكا مهاجرت كردهاند، اما خود او به اتفاق همسر و فرزندانش در خوزستان باقى مانده است. زن و شوهر زندگى شيرينى داشتند و من كه براى نخستين بار دكتر را مى ديدم متوجه شدم كه انسانى خوشرو و خنده رو ست. بعد اما به خرمشهر رفتيم و من دوباره به ديدن اين شهر حماسه آفرين نائل آمدم. شهر به كلى داغان بود. در روى ديوار چند خانهاى كه سالم مانده بود جاى گلولهها به چشم مىخورد. بعد اما يكى از جذابترين مناظر زندگى خود را ديدم. رود كارون به دليل جنگ لايروبى نشده بود در نتيجه كوچکتر به نظر مىرسيد. نيزار عظيمى در كناره رود رویيده بود و ناگهان مرا با خود به عمق تاريخ، به عمق هفت هزار سال پيش مىبرد كه تمدن زيباى سومر در همين مناطق شكل گرفته بود. در حقيقت رود به مدد جنگ زيباتر و طبيعىتر از پيش شده بود. از طريق آشنایىها موفق شديم فرمانده سپاه در خرمشهر را ببينيم. اين فرمانده كوچک اندام مرد نجيبى به نظر مىآمد. طرح هایى براى آبادى خرمشهر داشت، از جمله ساختن ميدانهایى كه در تمام آنها گل لاله آهنى از زمين بايد درمىآمد و دست شهيدى كه گل را تداعى مىكرد. طرح دست و گل آنقدر تكرار شد كه من متوجه شدم خرمشهر هرگز به آن مفهومى كه من اميد داشتم بازسازى نخواهد شد. در حقيقت آرزوى قلبى من اين بود كه شهر به شكل سابق خود و با همان معمارى يادگار سومر، اما به صورت مدرن بازسازى شود، يعنى همان طور كه ميهمانسراى اصفهان بر خرابههاى يك كاروانسراى بنا شده. اما بدبختانه از معمارى بعضى از خانههایى كه همانند قارچ از زمين سبز شده بود مىشد درك كرد كه شهر متاسفانه بنا نيست به يك نمونه زيبا تبديل شود، به ويژه با آن طرح بچگانه لاله سرخ و دست آهنى. اما از همه اين حرفها گذشته فرمانده مرد محترم و دلسوزى بود و من مشكلم را با او در ميان گذاشتم. فرمانده گفت همين امروز دستور خواهد داد تا آجر و سيمان و تمام مصالح ساختمانى را در اختيار من بگذارند تا آن زمين را بازسازى كنم، اما به يك شرط. پرسيدم چه شرطى. گفت: «شهر با خاك يكسان است. شما بگرديد و زمين خود را پيدا كنيد، مصالح با من.» البته اين كار عبثى بود. اداره ثبت اسناد با خاک يكسان شده بود و خانهها روى هم ريخته بود و پيدا كردن اين قطعه زمين به اندازه پيدا كردن سوزنى در ميانه دريا كار مشكلى بود. من دست از پا درازتر به تهران برگشتم و نمىدانم چطور شد كه شخصى را پيدا كردم كه حاضر بود سند را بگيرد و بكوشد جاى زمين را پيدا كند. من و دوستم پوران طاهباز كه او هم قطعه زمينى داشت سندهايمان را در اختيار اين آقا گذاشتيم. من در محضر سندى تهيه كردم كه كار اين زمين دربست در اختيار اين آقا قرار مىگرفت. و امروز هرچه فكر مىكنم نه نام اين آقا را به خاطر مىآورم و نه قيافهاش را. اين هم مصيبت ديگرى ست كه مهمترين نامها هميشه از ذهنم مىپرند و در عوض انبوهى نامهاى بىاهميت هميشه در حافظهام باقى مىماند. مثلا هرچه فكر مى كنم نام بازجوها و رئيس دادگاهم را به خاطر نمىآورم. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، میتوانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم جان اون تمدن فکر کنم تمدن ایلام باشه وگرنه سومر یه جا دیگه بود.
-- سعید ، Apr 7, 2008funny
-- vahid ، Apr 7, 2008نوشته از جهت محتوای ادبی بسيار قوی بود اما به نظرم موضوعات مطرح شده تا انتها با هم هيج تناسبی نداشت.
-- فرشاد ، Apr 7, 2008البته بنده جسارت كردم.
salam.az matlabe kh. parsi por lazat bordam.kash edame yabad.to dar moroore zendegiat tarikh maa ra moroor mikoni.
-- mostajam ، Apr 7, 2008az khoram shahr
متن از نظر زبان وساختار بسيار ارزشمند است ونيز حاوي گزارشي خواندني درباره انديشه هاي يك زن در برهه وبازه زماني خاصي است .براي من اين نوشته داراي ارزش تاريخي وسياسي نيز هست و به آن چون يك قطعه از زندگي مي نگرم كه آكنده از اشارات بسياري است.
-- شريفي ، Apr 7, 2008