خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > داستانهای «چهارشنبهها» | |||
داستانهای «چهارشنبهها»http://www.shahrnushparsipur.comاین هفته دربارهی نویسندهای برای شما صحبت میکنم که در دوران قبل از انقلاب در ایران شهرت فراوانی داشت بهعنوان طنزنویس و در نشریات مختلف از او آثاری بهچاپ میرسید. زندان هم رفته و گرفتاریهای زیادی کشیده است و به طور کلی نویسندهای سیاسیست. منظورم فریدون تنکابنیست که در شرح احوالش، زندگینامهاش مینویسند: فریدون تنکابنی در تهران بهدنیا آمده، چندسالی درس خواند، چندسالی معلم بوده، چندسالی کار مطبوعاتی کرده، چندسالی بخاطر نوشتههایش به زندان افتاده، چندتایی کتاب نوشته، چندتایی از کتابهایش به زبانهای دیگر ترجمه شده و چندین و چندسال است در غربت مهاجرت بسرمیبرد. در مجموعهی کار او که در این کتاب مجموعه داستانهای «چهارشنبهها» دیدم در آخر کتاب، از شانزده اثر نام برده شده که او از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۶۶ منتشر کرده است. «چهارشنبهها» یک مجموعه داستان است که در آلمان بهچاپ رسیده است. این مجموعه حاوی این داستانهاست: «آنشب چه گذشت»، «تک و پاتک»، «چهارشنبهها»، «صدای گلولهها»، «سرزمین آدمهای عوضی»، «اگر نیوتن ایرانی بود» و «دنیای دیگر». فریدون تنکابنی بهطور کلی طنزنویس است و البته طنزش سیاسی است و مجموعا همیشه متوجه مسایل سیاسی میشود. داستانهای این مجموعه با همدیگر متفاوت هستند. در داستان اول که داستانی طولانیست یک مثلث عاشقانه مورد بحث و بررسی قرار میگیرد. البته به روایت طنز که ما نمیفهمیم چرا... یعنی باید درک کنیم که چرا زن به شوهرش خیانت کرده و یا رفیق به دوست خیانت کرده و یا هیچکدام از این اتفاقها نیفتاده و ما رودررو با یک حادثهی طبیعی و اتفاقی هستیم. در داستان دوم که «تک و پاتک» نام دارد، موقعیت سیاسی ایران به نحوه واژگونه در یکی از کشورهای آمریکای جنوبی به اصطلاح اتفاق میافتد و نویسنده را وادار میکنند به اینکه اعترافاتی بکند. البته این داستان بیشتر به نظر میآید با روان... الان هم این وضع در ایران هست، ولی بیشتر با روان زمان حکومت سلطنتی تطابق دارد و چون فریدون تنکابنی بیشترین بخش کارش را در آن دوره انجام داده، در این زمینه هم بیشتر عنایت به آن دوران دارد. بعد از داستان «تک و پاتک» ما با داستانی روبهرو هستیم به نام «چهارشنبهها». در این داستان «چهارشنبهها» قهرمان اصلی داستان جناب سرهنگ است و خود راوی و چندنفر دیگر و این آقای سرهنگ که گویا سلطنتطلب است در همان حال سعی میکند مردم را به اتحاد و کنارهمآمدن جمع بکند و روای داستان از این مسایل ناراضی است، چون به سرهنگ اعتمادی ندارد. داستانی را که اما من در این مجموعه انتخاب کردم تا دربارهاش بحث و بررسی کنم، اسمش «صدای گلولهها» هست و نقطهی عطفی در داستانهای این مجموعه به حساب میآید. در آغازش نوشته شده: «صدای گلولهها زیر تاثیر فضای مبارزات چریکی سالهای پنجاه خورشیدی نوشته شده است. ابتدا در یک جُنگ ادبی که به ترفندی از بررسی سانسور میگریخت به چاپ رسید. با اینهمه ناشر از سر احتیاط بر آن «الجزایری» نام نهاد. در آشفته بازار اوایل انقلاب ناشری در شهر مشهد بدون اطلاع و اجازهی نویسنده آن را با همان نام به سرعت جزوهای مستقل چاپ و پخش کرد. چون این داستان در هیچ مجموعهای چاپ نشده بود، آن را در این مجموعه جای دادم. دستکم یک چیز آن هنوز تازه و جاریست و آن ستمیست که در سرزمین ما به کودکان روا میدارند.» نویسنده بعد از این مقدمه داستان را برای ما شرح میدهد. صدای گلولههایی بلند میشود در محله، مردم به خیابان میروند. دو نفر جسدشان خونین و مالین روی زمین افتاده است. در بحث و گفتوگوی بین مردم متوجه میشویم که بالاخره یک نفر قاتل را دیده، یا به اصطلاح این قهرمانی که این قتلها را انجام داده دیده است که خیلی آهسته چیزی را در جیباش گذشته و دارد دور میشود از محل حادثه که لابد اسلحهاش را در جیباش گذاشته است. و بعد داستان وقتی «ما» شرح میشود، یعنی وقتی از مردم جدا میشویم و به خود راوی و به دانای کل بازگشت میکنیم، میبینیم که یک حالت تایید بسیار جدی در نویسنده به چشم میخورد بر سر این قتل، یعنی او دو قتل. دو نفری که به قتل رسیدهاند دو افسر پلیس هستند و قاتل یک چریک باید باشد که البته در آنزمان که کتاب چاپ شده ظاهرا یک الجزایری بوده است که دارد فرانسویها را لابد میکشد. اما شروع کنیم به اینکه کمی از داستان را بخوانیم: در میان کوچههای پیچ باریک و پیچدرپیچ راه میسپرد و در اندیشهی خود، در اندیشهی کارهای خود بود که ناگهان دو تن از دو سو، از پشت سر، از چپ و راست پیش آمدند و با یک دست مچ او را چسبیدند و با دست دیگر به سینهاش، به جیبهایش، کتاش دست کشیدند و در همان حال گفتند، ما افسر هستیم. بیسروصدا بیا. لباس شخصی تنشان بود. «منم افسرم» این را گفت، با خشم گفت، با خشمی از سر آزردگی گفت و دستهایش را به دو سو تاب داد و از میان انگشتهای درهم فشردهی آنها که تردید اندکی سستشان کرده بود، دست راستش را رها کرد و با کنارهی دست ضربهای تند و سخت و شکننده به دست آن که دست چپاش را چسبیده بود زد و یک گام به عقب پرید. و هنوز آن مرد آخ نگفته بود و اولی فرصت نکرده بود بجهد و او را بگیرد، که دستاش را به جیب شلوارش برد و سلاح را بیرون کشید. و هنوز درست بیرون نکشیده بود و جلو نیاورده بود و لولهی آن را بالا نگرفته بود، که شلیک کرد. گلوله به شکم مرد خورد. به بالای شکم. جایی میان شکم و سینه. و مرد به زمین غلتید و دیگری گریخت و جوان هم به دنبال او دوید و نزدیک که میشد شلیک کرد. باز یکی دیگر و باز یکی دیگر. گلولهها پشت و سینه و سر مرد را شکافت. جوان بازگشت و دو گلولهی دیگر در سر مرد نخستین رها کرد و سلاح را به جیب گذاشت و دکمهی کتاش را بست و راه افتاد و رفت. چه معلوم! شاید هم مثل قهرمانان فیلمهای جنگی که در کودکی دیده بود، پس از شلیککردن و پیش از آنکه سلاح را در جیب بگذارد، توی لولهی آن فوت کرده بود و دود باروت را از آن تارانده بود... البته نویسندهی ما تایید زیادی بر این کشتار دارد. یعنی به نظرش میآید این خیلی معقول است که وقتی شما گرفتاری اجتماعی داشته باشید، سلاحی بردارید و به مغز این و آن بکوبید. چون در یک صحنه کاملا شرح داده میشود که چطور گلوله را یارو، طرف به شکم افسر زده، ولی بعد برمیگردد و دو گلوله هم در مغزش شلیک میکند. علت این مسئله چه هست؟ چون بچگی سختی این شخص داشته است. یعنی هرکاری میکرده با توهین و تحقیر همراه بوده است. پاکت درست میکرده به بقال میفروخته، بقال سرش را کلاه میگذاشته و خانوادهی پدر میزدندش، مادر اذیتاش میکرده، سینما که میرفتند پاسبان دم در هلاش میداده و با اینکه بلیط داشتند، ولی خب اذیت و آزارشان میداده و خلاصه این گرفتاریها و بعد اشکالاتی که در بچگی این موجود وجود داشته است باعث شده که او بیاید برود چریک بشود و به این نحوه کشتار بکند. البته کلمهی چریک هم اینجا نمیآید، برای ظاهرا داستان در خودسانسوری نوشته شده و قرار بوده است مشخص نشود. من البته چون شاهد اعدام ده هزار جوان بالندهی ایرانی بودم، و چون در سال ۱۳۶۰ میانگین سنی جوانها را به دست آوردم و این میانگین نوزده سال و ششماه بود، یعنی با طیف جوانی روبهرو بودیم که به قصد تحول در جهان و جامعه اسلحه بهدست گرفته بودند و بعد بشدت تنبیه شده بودند، چون من دیدم با چشمهای خودم که وقتی جمعیت به خیابان ریخت، شاه رفت، و شاه نایستاد که بکشد و آزار بدهد و گفت، من را نمیخواهید، خیلی خوب میروم، او رفت و بعد نیروی بعدی آمد و نیروی بعدی آن کاری را کرد که شاه قاعدتا باید میکرد. یعنی کشتار. سوالی که من از آقای تنکابنی بعنوان نویسنده دارم این است، ایشان به چه دلیل تایید دارند بر عمل شخصی که چون در زندگی رنج کشیده، باید سلاح بردارد و دیگری را بکشد. من توجه میدهم به آقای تنکابنی که ایران جای بسیار خاصیست. اقوام فارس، ترک، بلوچ، کرد، عرب باهم زندگی میکنند و ترکمن. اگر ما بخواهیم خیلی هروقت عصبانی شدیم سلاح برداریم و به سر هم بکوبیم، مشخص نیست کی، کی را خواهد کشت. ایران از نظر جغرافیایی هم جای بسیار حساسیست و مورد توجه تمام دنیا. ما دیدیم که بر سر کشتهشدن دو نظامی آمریکایی در ایران چه بلایی بر سر کشور رفت و اصولا به طور کلی بحث من با آقای تنکابنی این است، چرا ما بایستی همدیگر را بکشیم. آیا راه بهتری برای مبارزه وجود ندارد و شما که شاهد اعدام ده هزار نفر بودید، با توجه به این که به برداشتن سلاح معتقدید و کشتن، چرا جامعه را ترک کردید؟ چرا به آلمان آمدید؟ چرا نایستادید و نکشتهاید تا کشته بشوید؟ و حالا که کشته نشدید و خودتان نجات پیدا کردهاید، چرا باز دوباره تشویق میکنید مردم را؟ دچار این توهم نیستید که کتاب شما به ایران میرود و دستبهدست در زیرزمین میگردد و باز در اندیشهی افرادی که بشدت عصبی و ناراحت هستند، تصور و توهم را بوجود میآورد که سلاح بهدست بگیرند و همدیگر را بکشند و یا نیروی انتظامی را بکشند. و بعد تصور میفرمایید با یک چنین مسئلهای مشکل در ایران حل میشود؟ یعنی سلاح برداریم چهارتا پاسبان و دوتا افسر را بکشیم و توجیهمان هم این باشد که داریم رنج میبریم و عذاب میکشیم؟ آقای تنکابنی امروز سلاح در جهان عبارت است از زیردریاییهای اتمی و ناوهای هواپیمابر و هواپیماهایی که هدف را از فاصلهی دور میزنند و موشکهایی که میآید و با دقت به هدف میخورند. ما چرا در یک چنین جهانی باید مردم را تشویق کنیم به آدمکشی و از این کار چه نتیجهای عاید جامعه شده است که ما خوشحال باشیم با توجه و عنایت ما دوباره مردم سلاح بهدست میگیرند و دست به کشتار میزنند؟ آیا اعدام ده هزار انسان بس نبوده؟ من نمیگوییم مبارزه نکنیم، ولی این مبارزه باید جهتی داشته باشد، هدفی داشته باشد. هدف از این کشتن چه هست؟ یعنی به کجا قرار است ما برسیم؟ اینها واقعا سوالهاییست که برای من مطرح است و هرچه فکر میکنم پاسخی به دست نمیآورم. نوشتهی شما بشدت من را آزرد. گاهی نحوهی استدلال شما خیلی حیرتآور است. مثلا جایی که منار و چاه را باهم مقایسه میکنید. میخوانم این جمله را: این افسانه را شنیدهاید؟ از سادهدلی پرسیدند منار چیست؟ پاسخ داد: همان چاه است که وارنهاش کردهاند. من این را باور دارم. در برابر هر چاه یک منار وجود دارد. هرچقدر چاه ژرفتر و سیاهتر و عفنتر، این بلندتر و روشنتر و پاکتر. حالا این ادامه پیدا میکند که یکی بالای منار است، یکی توی چاه است. ولی واقعیت این است، آخر این چه مقایسهایست بین چاه و منار. چاه برای خودش موجودیتی بسیار خوبیست. در چاه آب هست، آبهای زلال و مردم از این آبها مینوشند. مقایسه با منار چه ارزشی دارد و منار چه معنایی دارد، چه اهمیتی دارد منار؟ آقای تنکابنی این برنامهی من امروز به پایان رسید و متاسفانه نتوانستم به نتیجهای که میخواهم برسم. ولی من شما را واقعا به یک بحث دعوت میکنم، بر سر این مسئلهی چریکی، مشی مسلحانه و تشویقی که نویسندگانی نظیر شما از آن کردهاند و باعث مرگ و میر اینهمه جوان شدهاند. ما مسئولایم آقای تنکابنی، براستی مسئول هستیم. باید روشن بشود که اگر مشی مسلحانه درست بوده، شما الان در آلمان چه میکنید و چرا در کنار زندانیهای دیگر جانتان را از دست ندادید؟ میبخشید که من بیرحمانه حرف میزنم، ولی این یک واقعیت است.
Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
II really liked the discussion brought by Mrs Parsipur and especially the last paragraph
-- sahar ، Nov 19, 2007Thank you Ms. Parsipoor.
-- kamal ، Nov 20, 2007Yes, our pseudo-intelectuals who promoted a militant attitute in our youth, are responsible for what came after; shamefully, without admitting the failure of their doctorine, some of them still try to teach the sick old ways.
Thanks again for challenging them.
Truely,
Kamal
many thanks, that is great it is a real debate that we need it
-- بدون نام ، Nov 20, 2007what is the points of killing
who must stop killing
Thanks Ms. Parsipoor,
-- Kamal ، Nov 21, 2007I agree with you; the intelectulas who promoted a militant attitide in the youth a are responsible for the vicious cycle of violence which espceially came after revolution.
Yours'
Kamal
با سلام
-- فرهاد حیدری ، Nov 21, 2007خانم پارسی پور عزیز
از شما برای برنامه فوقالعاده خوبتان تشکر میکنم.
بعضی از اسما" روشنفکران ما متاسفانه قابلیت یاد گرفتن را از دست داده اند-چراکه برای هر انسان معمولی یک بار انقلاب برای همیشه بس می بود.
بهر حال امیدوارم رک و پوست کنده حرف زدن
وارد فرهنگ ما شود.
آیا هر کتاب یک پیام اخلاقی هم باید داشته باشد؟
-- بدون نام ، Nov 21, 2007آیا نویسنده معلم اخلاق است؟
آیا نویسنده درقبال خواننده مسولیتی دارد؟