تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى- بخش سی و هشتم

خاله شوکت

http://www.shahrnushparsipur.com

گزارش یک زندگی را از اینجا بشنوید.

کمی درباره خاله شوکت با شما حرف بزنم که به نظر من نماینده یک نوع ویژه از زن ایرانی است. خاله شوکت را در سن ۱۴ سالگی به شوهر داده بودند. شوهر، مردی بود 52 ساله و از آن جایی که بسیار پیر بود، دچار این توهم بود که لابد خاله دوشیزه نیست که او را به مرد پیر شوهر داده‌اند.

دست بر قضا خاله از نوع دخترانی بود که در هنگام زفاف، فاقد خون‌ریزی هستند. این مسأله شوهر بدبین را بدبین‌تر کرده بود؛ اما هنگامی که از او پرسیده بود با چه کسی رابطه داشته، خاله آن چنان با حیرت او را نگاه کرده بود که مرد متوجه شده بود درباره او اشتباه می‌کند.

خاله در ۱۵ سالگی نخستین فرزندش را به دنیا می‌آورد. اما بچه بیمار می‌شود و دائم گریه می‌کند. خاله که در آن موقع در شهرستان زندگی می‌کرد، نمی‌دانسته با بچه چه باید بکند.

عاقبت بچه می‌میرد. خاله او را برداشته و به نزد دکتر می‌برد. پزشک بچه مرده را معاینه کرده و بعد از خاله می‌پرسد آیا بزرگ‌تری دارد یا نه. خاله در شهر مشهد هیچ بزرگ‌تری نداشته و همین را به دکتر می‌گوید. دکتر می‌گوید برو به خانه و نزد همسایه و به او بگو که بچه‌ات بیمار است.

بدین ترتیب نخستین کودک خاله من از جهان می‌رود. البته در قدیم می‌گفتند بچه اول مال کلاغ است. ولی هیچ وقت نمی‌گفتند مزدوج کردن بچه‌های ۱۴-۱۳ ساله کار بدی است. اما قربانی شدن بچه نخست را وثیقه این نوع ازدواج‌های احمقانه و کثیف قرار داده بودند.

مادرم از زنی حرف می‌زد که از بچه اول تا ششم او پشت سر هم مرده بودند. دلیل این امر این بود که مادر مذهبی، روزی که بچه‌ها به دنیا می‌آمدند آن‌ها را قنداق می‌کرده و تا روزی که بمیرند، قنداق را باز نمی‌کرده که مبادا مدفوع بچه او را نجس کند.

خاله دومین و سومین بچه‌اش را در سال‌های ۱۳۰۹ و ۱۳۱۳ به دنیا می‌آورد. بچه دوم در سن ۱۰-۹ سالگی در اثر حصبه می‌میرد. خاله من عذاب زیادی می‌کشد. او از زندگی در کنار شوهرش به هیچ وجه شاد نبوده. مرد گوشه‌گیر و بدخلق بوده. زمانی نابغه‌ای به او گفته بوده اگر در انجام آداب زناشویی قناعت کند، عمر درازتری خواهد داشت. در نتیجه به جز زمان‌هایی که قصد بچه‌دارشدن داشته، هرگز با خاله ارتباطی برقرار نمی‌کرده.

هنگامی که بچه دوم خاله از دنیا می‌رود، زن پایش را در یک کفش می‌کند و طلاق می‌خواهد. طلاق می‌گیرد و به شدت مورد انتقاد مادرش قرار می‌گیرد. زن نجیب نباید طلاق می‌گرفته. خاله در گوشه زیرزمین خانه مادری زندگی می‌کرده و بعد که از اندوه شدید مرگ فرزند، بیرون می‌آید و تصمیم می‌گیرد کار کند.

به کلاس ماشین‌نویسی می‌رود و بعد در اداره ژاندارمری استخدام می‌شود. پس از مدتی به وزارت‌خانه‌ای منتقل می‌شود. خاله که زن زیبایی بود، خواستگاران زیادی داشت. اما دختر او به شدت با ازدواج مجدد مادر مخالف بود. زن جوان و زیبا، با تمام نیازهای طبیعی یک انسان، برای همیشه تنها ماند و هرگز ازدواج نکرد.

اما او که عاقل بود همیشه متوجه بود که بسیاری از رفتارهای غیرعاقلانه زنان، نتیجه نیازهای سرکوب‌شده‌ای ست اکه به صورت گریه کردن‌های هیستریک، خنده‌های عصبی، گوشه‌گیری و گرفتاری‌های دیگر ظهور می‌کند.

هنگامی که من ۱۶-۱۵ ساله بودم، خاله یک خواستگار جدی پیدا کرد. خاله درویش بود و سرسپرده و هفته‌ای یک بار به نزد پیرش می‌رفت. در میان دراویش مرد جوانی بوده که به خاله دل‌بستگی زیادی پیدا کرده بود. او خواستگار خاله شده بود و با جدیت درخواست ازدواج داشت.

دختر خاله همچنان با ازدواج مادرش مخالف بود و برای آن که او ازدواج نکند، خودش هم ازدواج نمی‌کرد. شبی را به خاطر می‌آورم که من و مرد درویش و خاله، پای پیاده راه درازی رفتیم. درویش برای من توضیح می‌داد که خاله را بسیار دوست دارد. خاله می‌گفت که دخترش مخالف این ازدواج است و درویش پاسخ می‌داد که این درست نیست و دختر نیز باید شوهر کند.

من می‌گفتم که خاله باید با درویش ازدواج کند و دختر نیز باید این واقعیت را بپذیرد. خاله شهامت انجام این کار را نداشت؛ اما به شدت نیازمند بود مردی او را دوست بدارد. پس راه‌پیمایی ما ادامه داشت و خاله که تفریحات زندگی‌اش در حداقل بود با لذت به من گوش می‌داد که او را تشویق به ازدواج می‌کردم.

البته ازدواج سر نگرفت. چون دختر خاله دچار به اصطلاح دپرسیون (افسردگی) حاد شد. او صراحتاً اعلام کرد یا مادر ازدواج نخواهد کرد و یا او خودکشی خواهد کرد. خاله من از مرد درویش درخواست کرد که دیگر به خانه او نرود.

من می‌دانم که بچه‌ها به شدت نسبت به زندگی مادر و پدر خود حساس هستند. اما آن‌ها باید بدانند که پدر و مادر نیز نیازهایی دارند که اگر ارضا نشود، گرفتاری فراوانی ایجاد خواهد کرد. مثلاً خاله در اعماق وجودش نسبت به دخترش احساس بیزاری می‌کرد. در او عیب‌هایی می‌یافت. هرگز با او درد دل نمی‌کرد.

دختر مشکل دیگری را هم روی دست او گذاشته بود. پافشاری شدیدی می‌کرد که مادرش با پدرش آشتی کند. حالا خاله با ۳۸ سال فاصله سنی با شوهر، کوچک‌ترین رغبتی به این مرد نداشت. اما متوجه بود که او بسیار تنها و بدبخت است و نیاز به مراقبت دارد. در نتیجه پذیرفت که دوباره در یک خانه زندگی کنند،

اما تلاش دخترخاله برای ازدواج مجدد پدر و مادرش به نتیجه‌ای نرسید. دختر خاله می‌گفت اگر مادر دوباره با پدر ادواج کند سهم‌الارث حقوق پدر را پس از مرگ او خواهد گرفت و خاله می‌گفت ابدا نیازی به این پول ندارد و با دسترنج خودش زندگی خواهد کرد.

بدین ترتیب خاله ما که زنی آگاه و روشنفکر بود، خودش را به پای زندگی دخترش سوزاند و هرگز موفق نشد زندگی آرام و موفقی را در کنار یکی از خواستگارهایش پی‌ریزی کند. خاله شعر می‌گفت. علاقه طبیعی او به زندگی زناشویی که به شکست انجامیده بود، او را وا می‌داشت تا وارد نوعی فعالیت اجتماعی شود. اما جامعه در آن موقع نیازی به زنان فعال اجتماعی نداشت.

خاله با جمعی از اقوام و دوستان جلساتی هفتگی برگزار می‌کردند و روح احضار می‌کردند. این ماجرای روح احضار کردن بسیار جالب بود و کم‌کم شهرتی برای این گروه ایجاد کرده بود. البته ماجرای احضار روح به انجمن معرفت‌ الروح بازگشت می‌کرد که خاله و مادر من عضو آن بودند. بعد اما آن‌ها جلسات مستقل خودشان را ایجاد کردند و مشغول احضار روح شدند.

ماجراهای بسیار جالبی اتفاق می‌افتاد که من در هفته آینده یکی از جالب‌ترین آن‌ها را برای شما بازگو خواهم کرد. فکر می‌کنم هنوز هم در ایران عده‌ای مشغول به احضار ارواح باشند. البته در سطح جهانی این کار رواج دارد. اعتقاد عجیبی برای دسته‌ای از مردم وجود دارد که روح مستقل از انسان به حیات خود ادامه می‌دهد.

در این زمینه داستان‌های عجیبی شنیده‌ام و گاهی با چشم خود دیده‌ام که اگر عمری به دنیا باقی بود برایتان تعریف خواهم کرد. فقط در این لحظه بدانید که برای چندین سال تب احضار روح و آوردن ارواح خانواده ما را فرا گرفته بود. ارواح شخصیت‌های بزرگی در این نشست‌ها ظاهر می‌شد.

یکی از این ارواح خیام، دانشمند و شاعر بزرگ ایران بود که پس از مرگ نیز رباعی‌هایی سروده بود. البته من که رباعی‌ها را می‌خواندم به نظرم بسیار سست می‌آمد و شگفت زده بودم که چرا استعداد شاعر بزرگ ایران پس از مرگش تا این حد سقوط کرده است.

باز هم در این باره صحبت خواهم کرد.

***

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی پور کتابی بفرستند می توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی بفرستند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

Khaterate zibayi hastand.ba tashakor az sarkar khanom Parsipour

-- Reza ، Nov 18, 2007

خانم پارسي پور اگر وسط خاطرات نصيحت نكنند و موضع نگيرند مطلب خواندني تر ميشود.

-- شهاب ، Nov 20, 2007

شما هنوز در مدرنيته قرن نوزدهم بسر ميبريد.ومردم ايران را احمق فرض كرده ايدوهمچون يك دون كيشوت سعي در نجات آنها داريد.عيبي ندارد مردم هم به شما ميخندند.

-- بدون نام ، Dec 11, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)