خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > زلزله بویینزهرا | |||
زلزله بویینزهراhttp://www.shahrnushparsipur.com گزارش یک زندگی را از اینجا بشنوید. در سال ١٣٤١ بود که زلزله مهیبی تهران را لرزاند. شب بعد شخصی به تلویزیون آمریکاییها (که بی سر و صدا در ایران، برای مستشاران آمریکایی برنامه اجرا میکرد) تلفن کرد و گفت کارشناس زلزله است و همین امشب زلزله ترسناکی تهران را خواهد لرزاند. آمریکایی که خبر را گرفت، بدون تحقیق بیشتر این خبر را اعلام کرد و در شهر تهران غوغایی برپا شد. همه مردم از خانههای خود بیرون آمده و در خیابان خوابیدند. این مسأله ناگهان این حقیقت را در برابر مردم ایران قرار داد که آمریکاییها در ایران هستند. اما خبر کشتار زلزله در روستاهای قزوین که به تهران رسید، مردم وحشتزده را از جا کند. سیل کمک به سوی روستاهای قزوین جاری شد. غلامرضا تختی، کشتیگیر بسیار محبوب، یک ستاد کمکرسانی ایجاد کرد و به رقیب حقیقی نهادهای دولتی تبدیل شد. ناگهان همه و همه تصمیم گرفتند به بویینزهرا رفته و به مردم کمک برسانند. در آن موقع یکی از اقوام ما در روزنامه اطلاعات کار میکرد. آنها هم میخواستند به یاری مردم بشتابند. من که از این خویشاوند در این باره شنیده بودم، درخواست کردم تا همراه آنها بروم. یادم هست حدود 20 تا 30 خودروی زردرنگ با آرم روزنامه اطلاعات راهی بویینزهرا شد. حفظ نظم در این ارتش کوچک بسیار مشکل بود و ما که صبح زود به راه افتاده بودیم، پس از ساعتها معطلی در جادهای که جمعیت کثیری در آن سرگردان بودند و همه برای کمکرسانی به روستاییها آمده بودند، عاقبت طرفهای ساعت پنج به بویینزهرا رسیدیم. ماشینهای ما مانور کوچکی در همان حاشیه جاده انجام دادند و وسایل کمکی خود را که از مقداری پتو و خواربار تشکیل شده بود، میان مردمی پخش کردند که قبلاً به دلیل نزدیکی به جاده بیشترین کمک را دریافت کرده بودند. حقیقت این است که تعداد افرادی که برای کمک آمده بودند، از تعداد پتوها بیشتر بود. شاید یک چهارم جمعیت تهران به هر نحوی که بود، در طی چند روز خود را به منطقه بویینزهرا رساندند و برگشتند. بر این پندارم که مانور مردم ایران در جریان این زلزله، یکی از عواملی بود که پادشاه ایران را به فکر انقلاب سفید انداخت. زلزله بویینزهرا روشن کرد که مردم ایران نه رعیت، بلکه شهروندان صاحب مسئولیتی هستند که اگر لازم باشد، میتوانند برای کمک به دیگری جان خود را به خطر بیندازند. زلزله در ماه شهریور سال ١٣٤١ رخ داد و انقلاب سفید و لوایح ششگانه آن در ماه بهمن همان سال تقدیم مجلس شد. در آن موقع من دانشآموز دبیرستان ایراندخت در خرمشهر بودم. ناگهان اعلام شد که زنان نیز میتوانند در رأی گیری شرکت کنند. البته از آن جایی که هدف جمعآوری رأی بود، شرط سنی حذف شده بود. به خاطر میآورم که در این رأیگیری شرکت کردم و این اولین و آخرین رأیگیری است که در آن شرکت کردهام. یکی از دختران مدرسه را به خاطر میآورم که با تمام قوا علیه رأیگیری جبهه گرفته بود. به خوبی به خاطر میآورم که بسیاری از مردان با حالتی استهزاآمیز درباره حق رأی زنان گفتگو میکردند. به نظر عجیب میرسید که زنان در انتخابات حق مشارکت داشته باشند. سایه این مخالفتها در سال بعد و در قیام آیتالله خمینی ظاهر شد. روشن شد که محافل مذهبی با حق رأی زنان مخالف هستند. البته مخالفت اصلی متوجه تقسیم اراضی بود که اراضی خالصه را هم در بر میگرفت که منبع درآمد اصلی روحانیان بود. خرداد ماه ١٣٤٢ شورش کوری در گرفت که برد چندانی نداشت. در آن موقع نیروی چپ از مشارکت و همکاری با مذهبیون سرباز زد. من در هنگام این شورش در تهران بودم و به خوبی به خاطر دارم که شورش در محدوده خیابانهایی باقی ماند و به سطح شهر نکشید. اندکی پس از این حادثه است که جلال آل احمد به مکه میرود و ظاهرا در جریان همین سفر و یا در همان حدود است که در عراق با آیتالله خمینی بیعت میکند. او غربزدگی را مینویسد. تصور میکنم سال ١٣٤٤ بود که من این کتاب را در خرمشهر خواندم. در آن موقع 19 سال داشتم و در مجموع در مسائل اجتماعی فرد کمدانشی بودم؛ اما در این کتاب نقص میدیدم. متوجه میشدم که آل احمد ماشینیسم را با ماشین اشتباه گرفته. او روشن میکند که ماشینی خریده؛ اما اعلام میکند که نباید تابع ماشین شد. غربزدگی کتاب ضعیفی است. اما امروز که به آن نگاه میکنیم، متوجه میشویم که نویسنده به نحوی گنگ و الکن میخواهد به این واقعیت برهنه و بیرحم بپردازد که مجموعه شرقی در برابر مجموعه غربی دارد از پوسته تهی میشود و باید فکری به حال این معضل کرد. کتاب سر و صدای فراوانی به راه میاندازد و اندکی بعد به مانیفست گروه مذهبی تبدیل میشود. حالا به خاطر میآورم که هنگامی که نخستین جلسه کانون نویسندگان در سال ١٣٤٧ برگزار شد. محمود اعتمادزاده، معروف به «بهآذین» که از اعضای حزب توده بود، و جلال آل احمد در آن نفوذ فوقالعادهای داشتند. این باید هسته آن اتحادی باشد که اندکی بعد منجر به همکاری نزدیک حزب توده با گروه مذهبی شد. در سال ١٣٤٥ تلویزیون ملی ایران گوینده استخدام میکرد. من هم در این آزمون شرکت کردم. زمان کوتاهی بود که مقاله پر سر و صدایی را در مجله فردوسی به چاپ رسانده بودم. داستان کوتاهی را نیز برای جنگ هنر و ادیبات جنوب فرستاده بودم. صفدر تقیزاده و سیروس طاهباز و پوران صلحکل و ناصر تقوایی مرا پیدا کردند و شبی آنها را در کافه تریای هتل تهران پالاس که در خیابان شاهرضا قرار داشت، دیدم. همان شب سیروس طاهباز مرا برای شرکت در یک میهمانی به خانهاش دعوت کرد. این همان روزی بود که باید برای گذراندن آزمون گویندگی به تلویزیون ملی ایران میرفتم. آزمونگر اسدالله پیمان بود. امتحان دادم و بنا شد چند روز بعد برای گرفتن جواب آزمون به تلویزیون مراجعه بکنم. پس از پایان آزمون به منزل سیروس طاهباز و همسرش پوران رفتم. جمعی از نویسندگان و شاعران ایران در خانه آنها جمع شده بودند. در میان آنها ناصر تقوایی، میم آزاد، محمدعلی سپانلو، اسمعیل نوری علا، یک نقاش معروف و بالاخره فروغ فرخزاد را ملاقات کردم. فروغ اندکی عصبی به نظر میرسید و یکی از حاضران در مجلس او را عصبیتر کرد. در همان شب بود که او مرا به خانهاش دعوت کرد. آخر شب و پس از پایان میهمانی، طاهباز مرا به خانه خالهام رساند. در راه به او گفتم که بناست در تلویزیون به عنوان گوینده استخدام بشوم. گفت که این کار خوبی نیست و بهتر است از انجام آن صرف نظر کنم. من که کارمند حسابداری کارخانه تولیدارو بودم، هرگز برای گرفتن پاسخ این آزمون به تلویزیون باز نگشتم. اما در سال بعد که با ناصر تقوایی دوست شده بودم، دوباره به تلویزیون مراجعه کردم و این بار به عنوان ماشیننویس به استخدام این سازمان در آمدم. این درست همزمان با رشد نیروهای چریکی در ایران بود. جو چریکی غوغا میکرد. در همین سال است که برای دومین بار در کنکور سراسری دوره شبانه شرکت کردم و باز قبول شدم و این بار موفق شدم وارد دانشگاه بشوم. مرد جوانی به نام بیژن ف (که بعدها متوجه شدم به جریان ستاره سرخ نزدیک است و یک مائوئیست محسوب میشود) از دوستان ما بود. او از من خواست مبانی فلسفه ژرژ پولیتسر را برای او کپیبرداری کنم. من هفت نسخه را با زحمت کپی کردم. تمام متن را با دست نوشتم. این در حالی بود که کوچکترین تمایلی به عضویت در هیچ گروه چریکی نداشتم. البته به شدت تحت تأثیر جنگ ویتنام بودم و برای ویتنامیها غصه میخوردم. در حالی که باردار بودم؛ اما گاهی به سرم میزد که بروم به ویتنام و در کنار ویتکونگها بجنگم. جو بدین گونه بود که وقتی مدیر عامل تلویزیون مرا به دفتر خود فرا خواند و کارهای بهتری به من پیشنهاد کرد، از قبول همه آنها سر باز زدم. ترجیح میدادم ماشیننویس سادهای باقی بمانم و مسئولیت بزرگتری قبول نکنم. هوشنگ، برادر بیژن، حشرهشناس بسیار باهوشی بود و در نوع خود یک نابغه محسوب میشد. آن قدر به او بورس دادند و او را بارها به آمریکا بردند تا عاقبت مقیم آمریکا شد. اما بیژن ناپدید شد تا مدتی بعد در مقام یک چریک فعال ظاهر شود. ماجرای او را در آینده برای شما بازگو خواهم کرد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بویینزهرا غلط است. بوئینزهرا درست است. همان طور که رییس غلط است و رئیس درست. سعی کنید یکبار رییس را همانطور که دارید مینویسید تلفظ کنید به اشتباه خودتان پی میبرید.
-- ... ، Nov 5, 2007در پاسخ به این دوست عزیز فکرمی کنم آیین نگارش جدید فرهنگستان براین مبناست که از الفبای عربی که با فارسی مشترک نیست استفاده نکنیم. یکی از این موارد حمزه است که شما اشاره فرمودید. تنوین هم قانون مشابه دارد، به عنوان مثال، احیانن به جای احیانا.
-- مریم ، Nov 6, 2007