خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > «جنگل اسفالت دارالخلافه» | |||
«جنگل اسفالت دارالخلافه»http://www.shahrnushparsipur.com
آقاى سيفى، كارمند سازمان آب و برق خوزستان از طرفداران پر و پا قرص ورزش بود. چند بارى مرا به تماشاى مسابقه فوتبال برد و بعد پيشنهاد كرد زمين تنيس شركت نفت را كه پس از رفتن انگليسىها متروك شده بود دوباره راه اندازى كنيم. همين كار را هم كرديم و با اجازه گرفتن از شركت نفت هفتهاى چند بار براى بازى تنيس به اين زمين میرفتيم. چند خانم ديگر نيز داوطلب شدند و اوقات بسيار خوشى داشتيم. در دوران مدرسه واليبال بازى میكرديم و تا حد مسابقه دادن با شهر آبادان پيش رفته بوديم. اين بار اما تنيس را با جديت دنبال كرديم و تا به آنجا پيش رفتيم كه موفق شديم با شهرهاى آبادان و تهران و همچنين تيم خارجىهاى مقيم آبادان مسابقه بدهيم. خانمى كه در تهران مسئول ورزش زنان بود در روزنامه كيهان ورزشى اين طور ادعا كرده بود كه زنان علاقهاى به ورزش ندارند. به توصيه آقاى سيفى من پاسخى نوشتم و به عنوان مسئول زمين تنيس بانوان خرمشهر آن را براى كيهان ورزشى فرستادم، كه با عنوان: «ما ورزش را از صاحبان آن گدايى میكنيم»، به چاپ رسيد. مسئول اين روزنامه در آن موقع صدرالدين الهى بود كه من پيش از آن با نام مستعار داستانى برايش فرستاده بودم به نشانى مجله تهران مصور. او بسيار از اين داستان خوشش آمده بود. حالا اما اين مقاله نيز با تيتر درشت به چاپ رسيد. درجوار اين فعاليتها براى تمرين داستاننويسى هرروز پنج صفحه مطلب مینوشتم. هرچه را میديدم و هركه را میديدم توصيف میكردم. البته در سن چهارده، پانزده سالگى آغاز به نوشتن رمانى كرده بودم كه خلاف آنچه فكر میكردم رمان بلندى خواهد شد، در حدود شصت صفحه شد. امروز اين داستان در اختيارم نيست، اما ماجراى مردى بود به نام بهزادان كه در آغاز يورش اعراب به ايران به دليل رنج فراوانى كه میكشد خودسوزى میكند. هنگامى كه به آن دنيا میرود به سه دليل محكوم به عذاب میشود: من يكى از اين ذرات را تعقيب كرده بودم كه دچار حوادث مختلف میشد. قرارداد اين بود كه ذره روى هر شيئى يا انسانى كه مینشست با آن هم هويت میشد. اين ذره سفر دراز هزار و سيصد سالهاى را ادامه میداد و عاقبت روى گلى مینشست كه عاشقى به معشوقى هديه میداد و بعد پدر معشوقه با خشم گل را به ميان خيابان پرتاب میكرد و ماشينى گل را له میكرد. ذره كه تمام اين رنجها را تحمل كرده بود، به عنوان نخستين ذره وجود بهزادان آزاد میشد. در اين موقع صدايى به بهزادان میگفت كه نخستين ذره وجودش آزاد شده. روشن است كه او حالا بايد ميليونها سال تحمل میكرد تا ديگر ذراتش آزاد شوند. در اينجا بهزادان تكان مختصرى میخورد و بعد دوباره چپقش را چاق میكند. البته براى من روشن نبود كه بهزادان چگونه در برزخ میتواند چپق بكشد، اما من به اين چپق نياز داشتم تا حالت بىاعتناى بهزادان را به تصوير بكشم. اين زمانهاىست كه شعر زيباى «كفشهايم كو»، اثر سهراب سپهرى در بامشاد به چاپ میرسد و غوغائى به راه میاندازد. و اين همان زمانى ست كه احمد شاملو ترجمه ناقصى از حماسه گيل گامش را به دست میدهد و باعث میشود كه تا امروز من دچار انديشه درباره اين اسطوره باشم. و اين همان زمانى ست كه فروغ فرخزاد تولدى ديگر را به چاپ میرساند و به نوبه خود غوغا میكند. اين كه فروغ شعر آغازين اين ديوان را به مردى كه دوست داشت هديه كرده بود به نظر میرسد حسادت شديد گروهى را جلب كرد. ظاهرا بسيارى از مردان دست اندر كار ادبيات در آن زمان دچار اين توهم بودند كه فروغ نه به مردى كه دوست داشت بلكه شعرش را بايد به آنها هديه میكرد. تا به امروز درباره اهميت تولدى ديگر و تحولى كه در شعر معاصر فارسى بوجود آورد مطالعه درستى انجام نشده است، اما يكى از پى درآمدهاى اين كتاب ميدان غريب هتاكى و ناسزا بود كه در مجله فردوسى آغاز شد. ظاهرا حادثه از يك ميهمانى در منزل ابراهيم گلستان كه به افتخار مسعود فرزاد برپا شده بوده آغاز میشود. من به روايت يكى از كسانى كه در اين ميهمانى حضور داشته و همچنين به روايت سيروس طاهباز تكيه میكنم. در اين ميهمانى جلال آل احمد میگويد: «من ترجمه نمايشنامه كرگدن، اثر اوژن يونسكو را به گلستان هديه میكنم كه به نوبه خود کرگدنىست». البته اين حرف زيبائى نبوده، اما به صورت گزليكى در دست كسانى قرار میگيرد كه به دلايل مختلفى، از جمله علاقه فروغ فرخزاد به او دچار احساس حسادت بودهاند. من در اين موقع هيچ يك از نويسندگان ايران را از نزديك نمى شناختم، اماز لحن هتاكىهائى كه انجام میشد متوجه میشدم كه شخصى به نام ابراهيم گلستان به شدت مورد حسادت اين افراد قرار گرفته. شاعر و نويسندهاى به نام ر.ب. آنچنان هتاكى میكرد كه شگفت انگيز بود. چندين نفر ديگر نيز به همين نحو عمل میكردند و براى من كه در خرمشهر نشسته بودم و با اشتياق اين نشريات را میخواندم مسئله ايجاد كرده بودند. در همين ايام مقالهاى براى مجله فردوسى فرستادم كه با عنوان «جنگل اسفالت دارالخلافه» به چاپ رسيد. اين مقاله را در پاسخ هياهوى ديگرى فرستاده بودم كه برسر علاقه دختر جوانى به يك نوازنده گيتار و شكايت پدر دختر از او آغاز شده بود. افرادى میكوشيدند نشان بدهند كه اين عمل دختر، يعنى علاقمند شدن به يك نوازنده گيتار به معناى غربزدگىست. البته در همين ايام كتاب ضعيف و فاقد ارزش علمى «غربزدگى»، اثر آل احمد نيز كه بعدها به مانيفست بعضى جريانهاى مذهبى تبديل شد نيز به چاپ رسيده بود. مقاله من سر و صداى زيادى كرد و چاپ آن مصادف شد با رفتن به تهران و شركت در كنكور دانشگاه. در دانشگاه قبول شدم. پدرم برايم نوشت كه امسال از نظر مالى قادر نيست خرج دانشگاه مرا بدهد و بهتر است من در سال بعد به دانشگاه بروم. از آنجائى كه به دلايل متعدد زندگى در خرمشهر برايم سخت بود تصميم گرفتم در تهران بمانم و چون موفق نشدم كارم را به تهران منتقل كنم استعفا دادم و از طريق روزنامه به عنوان ماشيننويس حسابدارى، كارى در كارخانه توليد دارو پيدا كردم. داستانى نيز به نام مستعار براى جنگ هنر و ادبيات جنوب فرستاده بودم كه با نام مستعار به چاپ رسيده بود. صفدر تقى زاده، مترجم زبردست و ناصر تقوائى به اين نتيجه رسيده بودند كه نويسنده مقاله مجله فردوسى و اين داستان بايد يك نفر باشند. مرا پيدا كردند و به من تذكر دادند كه ادامه كار در مجله فردوسى به صلاح من نيست. اين توصيه را پذيرفتم. و كار در مجله فردوسى به جائى رسيد كه فروغ فرخزاد را فاحشه لقب دادند. البته يك سال پس از هتاكىهائى كه به راستى اعصاب خواننده را خط خطى میكرد. وتا جائى كه به ياد دارم درست يك هفته پس از اين مقاله زننده فروغ در تصادف ماشين كشته شد و از طرف همين مجله لقب شاعره شهيد گرفت. اخيرا كتاب «آبروى از دست رفته كاترينا بلوم» را میخواندم و متوجه شدم اين مسئله هتاكى و آزاررسانى به افراد نه ويژه ايران بلكه يك رفتار جهانى ست. چنين به نظر میرسد كه خرد كردن يك فرد و داغان كردن زندگى مردم در بعضىها حالت لذت شديد ايجاد میكند. در پايان كتاب كاترينا بلوم خبرنگار هتاكى كه زندگى كاترينا بلوم را داغان كرده به ديدار او میآيد و انتظار دارد كه زن جوان با او همخوابه شود. البته پاسخ او چندين گلوله است كه جان مرد هتاك را میگيرد. در مورد ويژه فروغ فرخزاد و ابراهيم گلستان اما هيچ يك از اين دوتن هرگز پاسخى ندادند، منتهى يكى در حالتى عصبى جانش را از دست داد و ديگرى جلاى وطن كرد. من بدون رودربايستى مسئولان و نويسندگان اين مجله را در مرگ فروغ فرخزاد مسئول میدانم. در اينباره باز صحبت خواهم كرد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خواهش ميكنم يك قسمت از خاطرات خود را به فرخ پسر خاله مرحومتان اختصاص دهيد.
-- بدون نام ، Oct 16, 2007با سلام. خاطرات شما وقتی که با فضای فرهنگی ادبی دوره ای خاص گره می خورد جذابیت بیشتری پیدامی کند. خصوصا برای علاقمندان به ادبیات داستانی و پی گیران فعالیتهای مطبوعاتی تان.www.maral65.blogfa.com
-- ع.ذ ، Oct 18, 2007با سلام به شهری عزیز
می خواستم بپرسم مسئولان مجله ی فردوسی چه کسانی بودند؟
-- س ، Feb 18, 2009این طور که می بینم حسادت بین آقایان ریشه های عمیق تری داردو با تجاربی که در برخورد با مردان از طبقات مختلف عادی ،تحصیلکرده و روشنفکر و شاعر و نویسنده داشته ام دارم به این نتیجه می رسم که این حضرات هر چه ادیب تر و روشنفکرتر باشند درجه ی اجتهادشان در حسادت از نوعی که شرحش رفت ،بیشتر است.
برای همین زن ایرانی اگر بخواهد استقلال رای و نظر و عاطفی داشته باشد و خودش باشد و نقش بازی نکند ،کم کم از صحنه ی فرهنگی محو می شود.با درود به همسلولی قدیمی--س