خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > نامزد داستایوفسکی | |||
نامزد داستایوفسکیسیویکمین قسمت خاطرات شهرنوش پارسیپور را از «اینجا» بشنوید. در تابستان حد فاصل ششم ابتدایی و سال اول دبیرستان در تهران بودیم، که پس از مشورت با بعضی از خویشاوندان بنا بر این شد تا نام مرا در مدرسه شبانهروزی ایتالیایی سهیل بنویسند. من بسیار شاد بودم از این که میتوانم در تهران بمانم و به شبانهروزی بروم. البته با این گزینش، دو ماه از بدترین سالهای عمر خود را گذراندم. مدرسه دخترانه و شبانهروزی سهیل را خواهران تارک دنیا اداره میکردند. آنها افرادی بسیار جدی و گاهی بسیار خشن بودند. بچههایی که در این شبانهروزی پانسیون شده بودند، اغلب بچههای طلاق و محصول جدایی پدر و مادر بودند. این مسأله باعث میشد که آنها اغلب ساکت و اخمو باشند. در تابستان آن سال، یک بار به جهت بازدید به گورستان ظهیرالدوله رفته بودیم. بانویی بر سر گوری نشسته بود و اشک میریخت. دقت کردیم گور بانو مهوش، خواننده بسیار مشهور بود که در اثر تصادف اتومبیل جان خود را از دست داده بود. این بانو تا آن جایی که به خاطر میآورم، مادر او بود که برای ما بازگو کرد که مرگ خواننده چگونه او را رنج داده و حالا باید از دختر او نگهداری کند. حالا در مدرسه ایتالیایی یک شب یکی از خواهران بر یکی از بچهها که چند سالی از من کوچکتر بود و در دبستان درس میخواند خشم گرفت. پس از مدتی دعوا، دست بچه را با خشونت گرفت و آورد در کنار من نشاند و گفت تا به او درس بدهم. من نام بچه را پرسیدم. معلوم شد دختر بانو مهوش است که مادربزرگ عاقبت او را به پانسیون سپرده بود. در این ایام من برای نخستین بار در زندگی اغلب به این فکر میکردم که آیا یک باکرهام یا نه؟ ۱۳ ساله بودم و کمکم سری توی سرها در میآوردم و نگران این مسأله بکارت بودم. این نگرانی آن قدر شدید شده بود که گاهی با علم به این که به این دلیل، قادر نخواهم بود ازدواج کنم، به این فکر میکردم که مسیحی بشوم و لباس خواهران راهبه را بپوشم و به دنیای تارک دنیاها بپیوندم. در روزهای یکشنبه دو باری در مراسم ویژه مذهبی خواهران راهبه که به وسیله یک کشیش مرد انجام میگرفت، شرکت کرده بودم. پس از مدت زمانی دعاخوانی، پدر خواهران را تبرک میکرد و قرص کوچک نانی را روی زبان آنها میگذاشت که با جرعهای از شراب تکمیل میشد. من دانسته بودم که حلقهای که خواهران راهبه در دست دارند نشانه این است که به نامزدی عیسی مسیح در آمدهاند. در آن زمان من کتاب آزردگان و برادران کارامازوف از داستایوفسکی را خوانده بودم و دیوانهوار به این نویسنده علاقهمند شده بودم. در آن زمان و در وسوسه راهبه شدن، فکر میکردم اما من که نمیخواهم مسیحی بشوم؛ پس در نتیجه تصمیم گرفته بودم در لحظهای که بناست نامزد حضرت عیسی شوم، خودم را نامزد داستایوفسکی کنم. عشق به داستایوفسکی که خود او به نوبه خود، عاشق مسیح بود، سالیان دراز بر من حکومت میکرد؛ تا زمانی که در جایی خواندم که او یک پان اسلاویست بسیار جدی بوده. این مسأله به شدت مرا آزار داد. چون داستایوفسکی را بزرگتر از آن میدیدم که دچار اندیشههای نژادپرستانه باشد و واقعیت این که از آن پس، علاقه من به داستایوفسکی فروکش کرد. البته همیشه و تا به امروز باور داشتهام که او نویسنده بسیار بزرگی است. به هر حال در آن دو ماهی که در پانسیون ایتالیایی بودم، به شدت دچار این وسوسه شده بودم که تارک دنیا بشوم. پس از دو ماه، که دیگر نتوانستم شبانهروزی را تحمل کنم با خانواده تماس گرفتم و به خرمشهر بازگشتم. مادرم که متوجه شده بود من به عنوان دختر ۱۴-۱۳ ساله نیازمند اتاقی هستم، اتاق ناهارخوری را که با پردهای از اتاق پذیرایی جدا میشد، در اختیار من گذاشت. کمکم عشق به رهبانیت و تارک دنیا شدن در من فروکش کرد. در عوض با خواندن خاطرات برادران امیدوار که دور دنیا را گشته بودند، دچار تمایل شدید به جهانگردی شدم. از آن جایی که چندین سال بود به نویسندگی علاقهمند شده بودم و در آرزوی آن بودم که کتابی همانند کتابهای داستایوفسکی بنويسم، کمکم به این جمعبندی رسیدم که دیپلمم را بگیرم و بعد به دانشگاه رفته و کتابی بنویسم و بعد دور دنیا راه بیفتم. از آن جایی که انسان علاقهمند است تا جایی که امکان دارد از رنج بگریزد، من نیز فکر نویسندگی و جهانگرد شدن را در خودم پرورش داده بودم و از تخیل در این باره لذت میبردم. در همین سنین بود که به قصد آویزان کردن یک تابلو، در هنگام کوبیدن یک میخ به دیوار متوجه مفهومی شدم که بدون این که بدانم، مقدمه اندیشه دیالکتیکی بود. تفاوت جدی و صد درصد میخ و سوراخی که ایجاد میکرد و ارتباط تنگاتنگ سوراخ و و میخ، به مفهوم دو ضد، که همکاری خود به خودی آنها برای حفظ قاب ضرورت مطلق بود، مرا به اندیشه فرو برد. همانند همه شاگردان مبتدی دیالکتیک، این ضدین طبیعی، در وهله نخست برای من نیز ارتباط تنگاتنگی با رفتار جنسی پیدا میکرد. به فکر فرو رفته بودم. اندام جنسی زن شباهت به این سوراخ و اندام جنسی مرد شباهت به آن میخ داشت. من شروع به نگاه کردن به اطرافم کردم. ارتباط پیچ با لولای در، ارتباط خود در با چارچوب آن، ارتباط شیشه قاب با خود قاب، ارتباط گندم با زمین، ارتباط لباس با نحوه پوشیدن آن و خلاصه ارتباط هر چیز با هر چیز، به نحوی از انحا، نیاز به یک نیروی نرینه و یک نیروی مادینه داشت. پس در غیاب هگل و مارکس، که تا آن موقع گویا حتی نام آنها را نشنیده بودم و البته در غیاب اندیشه بسیار زیبا و دوگانهگرای آیین دائو چین، من به یک جمعبندی رسیدم که: «تا چیزی در چیزی فرو نرود، چیز سومی به وجود نمیآید.» البته از آن جایی که این جمعبندی به شدت جنسی بود، هرگز جرأت نمیکردم درباره آن صحبت کنم. اما صمیمانه بگویم که جنبه جنسی این اندیشه به هیچ عنوان برای من مطرح نبود. یعنی مطرح بود، اما در حد یک برداشت نیمچه فلسفی از قانونمندیهای هستی. در آن موقع برای وارد کردن آب به تانکرهای آب روی پشتبام، مجبور بودیم تلمبه بزنیم. من مشغول تلمبه زدن بودم که برادرم آمد و گفت اگر خیلی زرنگی، تا صد مرتبه تلمبه بزن. من همین طور که به مسائل فلسفی خود فکر میکردم و هی اشیاء جدیدی پیدا میکردم که جنبه پر و خالی داشتند، تلمبه زدم و به شماره صد رسیدم. برادرم گفت اگر خیلی زرنگی تا ۲۰۰ تلمبه بزن. من هم در گرماگرم اندیشه تا ۳۰۰ تلمبه زدم و خلاصه بعد ۳۰۰، بعد ۴۰۰ و عاقبت رسیدیم به دو هزار. حالا من کمکم از اندیشه فلسفی بیرون میآمدم و برادرم هم متوجه شده بود دارد ظلم میکند. دیگر اصراری نکرد تا بیشتر تلمبه بزنم. 18 ساله بودم که به امیرهوشنگ نیکبخت برخوردم. او مردی بسیار دانشمند بود و به ویژه فلسفه زیاد میخواند. داستان دلکشی نوشته بود به نام «نامههایی چند از شیخ صنعان.» من در برنامههای بعدی درباره این داستان صحبت خواهم کرد. درست به دلیل دانش گسترده او بود که به خودم اجازه دادم به او بگویم که تا چیزی در چیزی فرو نرود، چیز سومی به وجود نخواهد آمد. امیر نیکبخت بسیار خندید و من که به نظر خودم یک نظرگاه فلسفی ارائه داده بودم، به شدت خجالت کشیدم. به هر حال در همین ایام بود که کلاس سوم دبیرستان را به پایان رساندم و چون تصمیم داشتم نویسنده بشوم و دچار این باور احمقانه بودم که برای نویسنده شدن باید در رشته ادبی تحصیل کرد و تنها دبیرستان شهر فقط رشته طبیعی داشت، پس از مدرسه بیرون آمدم تا به طور متفرقه درس بخوانم. کتابهای درسی رشته ادبی را خریدم و با اجازه پدر از دبیر عربی مدرسهمان خواهش کردم در ازای پولی در ماه به من عربی بیاموزد. آقای کروبی معلم بسیار خوبی بود. به او گفتم که قصد جهانگردی دارم. روشن شد که یکی از آقایان دبیران نیز قصد جهانگردی دارد. بنا بر این شد که ما یکدیگر را ببینیم و در این باره بحث کنیم که آیا میتوانیم با یکدیگر به جهانگردی برویم یا نه. این آقای دبیر شبها در مدرسهای به طور متفرقه درس میداد. قرار بر این شد که او را در این مدرسه ببینم. به دیدارش رفتم. نام او را در خاطر ندارم. مرد جوانی بود و ما مدتی درباره جهانگردی صحبت کردیم. البته من در آن موقع آمادگی برای جهانگردی احساس نمیکردم. این طرحی بود برای آینده. بعدها دیگر این آقا را ندیدم و اکنون فکر میکنم اگر مسأله را جدیتر گرفته بودم، شاید سرنوشت من عوض میشد و در حدود سن ۱۷ سالگی به یک جهانگرد تبدیل میشدم. یادم هست بر سر این جهانگردی با خیلیها صحبت کرده بودم، از جمله دوستم سوسن بهنام. او هم داوطلب شده بود که به اتفاق به جهانگردی برویم؛ اما البته به به مشکل مادی هم فکر میکرد. به نظر سوسن بهتر این بود که ما گربههای ایرانی را که در جهان مشهورند، بر میداشتیم و با خودمان به دور دنیا میبردیم و آنها را میفروختیم و پول در میآوردیم تا خرج سفرمان را در بیاوریم. بعد هم البته قصد داشتیم که با استفاده از این پول به پاریس رفته و به آرامگاه صادق هدایت برویم و در آن جا عکس بگیریم. رؤیای جهانگردی هرگز به مرحله عمل نرسید. اما من زیاد سفر کردم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
khanoome Pasipoore Aziz,
-- Mohsen ، Oct 9, 2007Khanoome Mahvash khanandehe an salha dar ebnebabooieh madfoom ast na dar aramgahe zahiroadoleh. ba sepas faghat baraye tashih bood
ghorbane shoma MOHSEN
اين جمله «تا چیزی در چیزی فرو نرود، چیز سومی به وجود نمیآید» را يادم هست دوره راهنمايي، من هم از يكي از دوستانم شنيده بودم و خنديده بودم. عالمي است نوجواني.
-- كمال ، Oct 10, 2007