تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى- بخش سی‌ام

بله، درست است

قسمت سی‌ام خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از «اینجا» بشنوید.

رود کارون و کناره‌های آن از زیباترین مناطق ایران است. شب‌ها با پدر در کنار این رود قدم می‌زدیم و درباره هزار و یک مسأله گفتگو می‌کردیم. پدر از فیلم «اسرار نیویورک» که در کودکی به صورت صامت دیده بود، سخن می‌گفت. در یکی از صحنه‌های این فیلم قهرمان فیلم ناگهان وارد بشکه آب شده و در آن ناپدید می‌شود. فکر می‌کنم این فیلم از مقوله داستان‌های علمی - تخیلی باشد که شاید بد نباشد آن‌ها را داستان - دانش بنامیم.

پدر در اثر دیدن این فیلم سر ذوق آمده بود و هنگامی که متوجه شد من هم گاهی داستان می‌نویسم، اعتراف کرد یک داستان علمی نوشته است. داستان او در یکی از کرات بسیار دور دست اتفاق می‌افتاد. بدبختانه چیزی از آن را به خاطر ندارم. اما یادم هست که نثر آن شباهت زیادی به روش نوشتاری نامه‌های اداری داشت. آن روز، من به آن بهایی ندادم و امروز تأسف می‌خورم که این نوشته از میان رفته است.

سرگرمی دیگر پدر کار بر روی یک کتاب انگلیسی درباره «سیما شناسی» بود. در این کتاب چهره‌هایی از مردم به چاپ رسیده بود که شباهت زیادی به حیوانات داشتند. پدر برای درک مفهوم این کتاب با استفاده از لغت‌نامه انگلیسی به فارسی، کلمه به کلمه را استخراج کرده بود. او به راستی علاقه‌مند بود از مطالب این کتاب سر دربیاورد که متأسفانه به علت ندانستن زبان انگلیسی این کار ناممکن بود.

در آن موقع مرد بلوچی در خانه ما کار می‌کرد که دچار نقص طبیعی جسمانی بود و به زحمت می‌توانست راه برود. نام او سلمان بود. پدرم او را بسیار دوست می‌داشت. سلمان مرد غیرتمندی بود. در غیاب پدرم در دفتر او را قفل می‌کرد و به احدی اجازه نمی‌داد وارد آن جا بشود. ما گاهی با کمال بی‌رحمی سلمان را می‌آزردیم. یک روز که من باید قلمی را از دفتر پدرم برمی‌داشتم و سلمان اجازه نمی‌داد او را هل دادم. سلمان که علیل بود بر زمین افتاد. او نه به من بلکه به تمام مقدسات عالم ناسزاهای رکیک گفت؛ اما باز هم کلید دفتر پدرم را به من نداد. ما سلمان را به راستی اذیت می‌کردیم. او را به دلیل آن که نمی‌توانست ظرف‌ها را تمیز بشوید، تحقیر می‌کردیم. یکی هم نبود که بگوید خب خانم محترم، از ظرفشویی او ناراضی هستی، خودت برو ظرف‌ها را بشوی.

از آن جایی که سلمان به دلیل نقص جسمانی، قادر نبود وظایفی را که باید انجام بدهد، انجام دهد، پدرم مرد لنگ دیگری را هم به خانه آورد. نام او را فراموش کرده‌ام؛ اما این دو نفر روی هم رفته به اندازه توان یک نفر آدم کار می‌کردند. هر گاه مادرم در این باره با پدرم بحث می‌کرد، او می‌گفت: «روزی این دو نفر به این خانه حواله شده و شما کاری به این کارها نداشته باش.»

اکنون که به این رفتار پدر فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد باید از یک سابقه تاریخی بیاید در یکی از اسطوره‌های سومری خواندم که خدایان زن و مرد در لحظه‌ای که آبجوی زیادی خورده‌اند و مست هستند، دست به آدم‌سازی می‌زنند. در فردای آن روز متوجه می‌شوند که هریک از این آدم‌ها نقصی دارند. به فکر فرو می‌روند که برای آن‌ها چه باید کرد.

در آغاز فن موسیقی را به افراد کور یاد می‌دهند. بعد بقیه افراد معلول را به عنوان کارمندان دربار پادشاه استخدام می‌کنند. بخشی از این دستور امروز نیز به مورد اجرا در می‌آید. بسیاری از روشن‌دلان، موسیقی‌دانان برجسته‌ای هستند. می‌توان آن‌ها را در خیابان‌ها دید که ساز‌های مختلفی را می‌نوازند. از نمونه‌های بی نظیر در میان آن‌ها دکتر اسکندرآبادی است، که به راستی خداوندگار هوش و استعداد و ویلون‌نواز بسیار ماهری است. او در آلمان زندگی می‌کند.

اما دستور دوم بسیار جالب به نظر می‌رسد. کلیه افراد معلول باید به استخدام دربار در بیایند. چنین به نظر می‌رسد که در پنج هزار سال پیش بشریت به آن حد از هشیاری رسیده بوده که می‌توانسته برای مردم علیل که در زندگی وحش فدا می‌شدند، امکاناتی فراهم آورد. در این میدان دربار معنای بسیار مهمی پیدا می‌کند. در حقیقت به نظر می‌رسد که پنج هزار سال پیش، دربار جایی بوده که خردمندترین افراد، فرمانروای آن بوده و کارکنانش را مردم علیل تشکیل می‌داده‌اند که استخدام آن‌ها در مشاغل عادی کار مشکلی بوده.

روشن است که مردم مخارج دربار را تأمین می‌کرده‌اند و دربار نیز از این مردمان نگهداری می‌کرده است. به راستی که خدایان دستور خیلی جالبی داده بودند. در باره سلمان صحبت می‌کردم که به معنای واقعی کلمه غرور یک درباری را داشت. در عین ناتوانی جسمانی از روحی بزرگ و با شخصیت برخوردار بود. او به راستی می‌توانست یک درباری باشد.

یکی از تفریحات اهالی خرمشهر بازدید از کاخ شیخ خزعل بود. خرابه‌های این کاخ در کنار اروندرود قرار داشت. ساختمان جالبی بود. در آن زمان که آن را دیدم نقاشی بزرگی بر سردر آن بود که موضوعش را فراموش کرده‌ام. کاخ که در حقیقت یک خانه بزرگ رو به ویرانی بود؛ اما بازدید از آن همیشه جذاب به نظر می‌رسید. اغلب افراد خانواده خزعل، از جمله بی‌بی خزعل، خواهر او در خرمشهر زندگی می‌کردند.

شبی به اتفاق مهندس بت یوسف، از دوستان پدر که آشوری بود، به خلیج فارس رفتیم. در آن موقع آب دریا بالا آمده و شور شده بود. مهندس بت یوسف نسبت شوری آب را از کارون تا خلیج فارس اندازه می‌گرفت. من و مادر و پدر و دوست آلمانی ما زیگفرید گومل، به اتفاق مهندس بت یوسف و خانمش در مسیر اروند رود حرکت کردیم و تا دریا رفتیم.

در نزدیکی سحر هوا آن چنان سرد شده بود که همه ما می‌لرزیدیم؛ اما ستاره‌ها آنچنان درخشان بودند که به راحتی می‌شد صورت‌های فلکی را تشخیص داد. در آن شب من نمی‌دانستم که ما داریم در یکی از قدیمی‌ترین مسیر‌های دریایی جهان حرکت می‌کنیم. اگر اسطوره گیل‌گامش که قدیمی‌ترین اسطوره دنیاست، به راستی در همین منطقه رخ داده باشد، این مسیر احتیاطا همان مسیری است که او حرکت کرده و خود را به اوتناپیشتیم رسانده که سازنده کشتی بوده که در توفان بزرگی که همه نابود شده‌اند، خود و خانواده‌اش و حیوانات را نجات داده است.

اوتناپیشتیم همتای آشوری نوح است. برای زمان درازی فکر می‌شد که نوح سازنده کشتی نجات‌دهنده بشریت بوده؛ اما بعد اسطوره گیل گامش از زیر خاک بیرون آمد و امروز اسطوره‌های قدیمی‌تری از زیر خاک بیرون آمده و نام زیوسودرا، نوح سومریان کشف شده که بنا بر گفته اسطوره، صاحب یک کشتی آسمانی فلزی است. آیا روزی بشر به اوج تمدن رسیده و بعد نابود شده است؟ آیا ما بازماندگان فرهنگی هستیم که که حتی کشتی آسمانی داشته است؟

حقیقت روشن نیست، اما هرچه هست ما بازماندگان بدی هستیم و گاهی بسیار بد عمل می‌کنیم. روزی را به خاطر می‌آروم که جسد قطعه قطعه شده یک زن در چمدانی در رود کارون پیدا شد. روشن بود که قتل ناموسی اتفاق افتاده است. در آن موقع ایوب که عرب بود، در خانه ما کار می‌کرد و برخلاف سلمان مردی سالم و بسیار نجیب و مهربان بود.

در لحظه‌ای که ماجرای قتل را در روزنامه می‌خواندم نوین افروز در تلویزیون پیانو می‌زد. من به شدت خشمگین بودم. قتل را عربی از اعراب خوزستان انجام داده بود. به ایوب گفتم: «می‌بینی ایوب، چه بر سر این زن بدبخت آورده‌اند؟» گفت: «بله درست است.» گفتم: «این کار بسیار بدی است.» گفت: «درست است.» گفتم «به این زن نگاه کن که پیانو می‌زند. بهتر نیست که ما به جای کشتن زن‌ها به آن‌ها یاد بدهیم که پیانو بزنند؟» گفت: «بله درست است.» گفتم: «پس این درست است که زنی را تکه تکه کرده و در رودخانه بیندازند؟» گفت: «بله درست است!» گفتم: «ایوب جان این کار بسیار بسیار غلطی است.» گفت: «بله درست است.» خلاصه هر چه من گفتم، او گفت «درست است.»

عاقبت متوجه شدم او گرچه باور دارد که نوین افروز کار مهمی انجام می‌دهد، اما نمی‌تواند بپذیرد که یک دختر یا زن، کوچک‌ترین گام منحرفی بردارد. این نکته بسیار ظریفی است. زنان عرب کار فرسایشی سنگینی بر عهده دارند. می‌توان گفت بخش اعظم اقتصاد جامعه عرب خوزستان بر دوش زنان است. اما همین زنان اگر نگاهی به بیگانه یا خودی بیندازند که بد ارزیابی شود، کشته می‌شوند.

اما مردمانی که پنج هزار سال پیش در این منطقه زندگی می‌کردند، بسیار پیشرفته‌تر و متمدن‌تر از من و ایوب بوده‌اند. آن‌ها مردمان ناتوان را به جای تحقیر کردن، به خدمت دربار درمی‌آوردند و برای زنان تا حد خداوندگاری احترام قائل بوده‌اند. سازنده «انکیدو» که بعدها یار غار گیل گامش می‌شود، بانو خدا «آرورو» است. او این موجود را از آب و خاک به وجود می‌آورد و آن کس که او را تربیت می‌کند «شمهت» زن روسپی است. من در آینده و در فرصت‌های مختلف کوشش خواهم کرد درباره این اساطیر با شما صحبت کنم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)