خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > شنا با انگلیسیها | |||
شنا با انگلیسیهابیست و نهمين قسمت خاطرات شهرنوش پارسیپور را از «اینجا» بشنوید. زمستان سال ۱۳۳۶ به خرمشهر رفتیم. به یاد دارم که این شهر همیشه به نظرم بسیار زیبا آمده است. این شهر بر خلاف آبادان که متکی بر معماری شرقی، اما انگلیسی بود، از زیبایی یک نوع معماری محلی برخوردار بود که هنوز در خاطرم مانده است. حیاط خانه معمولاً در وسط و اتاقها دورادور آن قرار داشت. دیوارهایی که دورادور حیاط را گرفته بودند، باعث میشدند که آفتاب تند سه فصل گرم بهار، تابستان و پاییز مستقیم در حیاط نیفتد و اتاقها اندکی خنک باقی بمانند. خانه ما در کنار رود کارون و در نزدیکی هتل خلیج قرار داشت. صاحب آن حاج فیصلی، بزرگ خاندان فیصلی بود که پسرش بعدها به نمایندگی مجلس شورا انتخاب شد. او موکل پدرم بود و پدرم در کنار دعواهای بیانتهای ملکی عربهای خوزستان با یکدیگر، کارهای او را نیز انجام می داد. شهر خرمشهر درست در جایی قرار گرفته که رود کارون و اروند رود به هم میپیوندند. از خانه ما این منظره زیبا هویدا بود. اغلب میشد کشاورزان عراقی را دید که در نخلستانهای خود کار میکردند. من کمکم دوستانی پیدا میکردم که تا امروز افتخار دوستیشان را دارم. مهری دریازاده یکی از آنها بود. نرگس شایسته، دوست دیگر و هدا واثقی، نفر چهارم بود. زهره کلانتر نیز که از بچههای شوشتری مقیم خرمشهر بود و سوسن بهنام که مادرش کارمند شرکت نفت بود. فریده میثمی که از تهران آمده بود این جمع را تکمیل میکرد. دبستان و دبیرستان ایراندخت خرمشهر به مدیریت خانم تمامی تنها دبیرستان شهر بود. اندکی بعد و همراه با ازدواج شهبانو فرح، مدیر مدرسه ما تغییر کرد و خانم قطبی، دبیر جغرافیا به مدیریت مدرسه رسید. البته این تغییر از بالا انجام شده بود و در میان بعضی دبیران یک موج نارضایتی ایجاد کرده بود. خانم قطبی خاله ملکه فرح بود. شنیدم که پس از انقلاب و هنگام خروج او از ایران به دلیل همراه داشتن عکسهای مربوط به خانواده سلطنتی دستگیر میشود و بعد او را اعدام میکنند. اگر این مطلب حقیقت داشته باشد، باید گفت که او از نمونه اشخاصی ست که بدون علت، فدای این انقلاب شدهاند. فکر نمیکنم او کاری در زندگیاش کرده بود که حکم اعدام را توجیه کند. به هر حال اما ما یک باند بزرگ را تشکیل داده بودیم و به سبک خودمان ماجراجویی میکردیم. هدایایی به هم میدادیم. یک روز عید را به خاطر میآورم که از خانه دوستی به خانه دوست دیگر رفتیم و هدیه رد و بدل کردیم. من به نقرهکار صابئی هفت انگشتر نقره سفارش داده بودم با حروف اول نام دوستان. در آن موقع نمیدانستم که صابئیان صاحب قدیمیترین فرهنگ دنیا هستند و در حقیقت بازماندگان سومریان قدیم هستند. امروز صمیمانه آرزو دارم یکی از آنها را ببینم و درباره مراسم ویژه آنها و زبانشان پرس و جو کنم. دوست دیگری هفت دستبند نقره عین هم سفارش داده بود، به همین صابئیان که اغلب نقرهکار بودند. سومی شش قواره پارچه عین هم خریده بود. تنها دبیرستان پسرانه شهر نیز بایندر نام داشت. چند نفر از پسرهای این مدرسه مورد توجه تمام دختران بودند. البته اسباب خجالت است؛ اما من چندین سال به این پسرها فکر میکردم و نمیدانستم باید عاشق کدامشان بشوم و اصولاً باید عاشق آنها بشوم یا نه. ما در سن و سالی بودیم که فرد جستجو و طلب عشق میکند. اما شهر سنتگرا اجازه چنین ماجراجوییهایی را نمیداد. پارتیهای ما دخترانه بود و هرگز پسری را دعوت نمیگرفتیم. در عوض دیدن دو پسر که در خیابان راه میروند و دست یکدیگر را میگیرند بسیار عادی بود. البته من دچار این تصور نیستم که میان این پسرها ارتباط عاطفی نزدیک وجود داشته؛ اما از همین فرصت استفاده میکنم و به این معضل اجتماعی ایران اشاره میکنم که از نظر عرفی معاشرت پسر و دختر مکروه شناخته میشود؛ اما جامعه در برابر ارتباط دو همجنس ساکت است. میتوان باور کرد که ارتباط ناخواسته دو همجنس در جامعه ما باید زیاد باشد. البته ما دختران ارتباط خاصی با یکدیگر نداشتیم. اما با هم میرقصیدیم و در غیاب پارتنر پسر، خود نقش دختر و پسر فرضی را بازی میکردیم. بچههای آبادان اما این مشکل را نداشتند. آبادان به دلیل وجود شرکت نفت و نفوذ قدیمی انگلیسیها، شهر آزادی بود. بارها برای من پیش آمده است که در یک پارتی در آبادان شرکت کردهام. جشنهای زیادی در باشگاههای مختلف آبادان برپا میشد و رقص میان زن و مرد آزاد بود.در تابستان سال ۱۳۳۷ پدر خانهی یک شرکت نفتی را که به مرخصی رفته بود، کرایه کرد تا در طول تابستان بتوانیم زیر کولر زندگی کنیم و از تهویه مطبوع لذت ببریم. نام این منطقه بوارده شمالی بود. تا همین اواخر من دچار این فکر بودم که بوارده یک نام انگلیسی است. اما بعد در جایی خواندم یا کسی تعریف کرد که بوارده، به معنای گل سرخ یک دختر بسیار زیبای عرب بوده که مردم او را به نام پدرش، بووارده صدا میکردند. در آبادان دو محله بوارده شمالی و جنوبی از اهمیت زیادی برخوردار بودند و کارمندان شرکت نفت در آن جا زندگی میکردند. بریم منطقه دیگری بود که به کارمندان رتبه بالای شرکت نفت اختصاص داشت. بریم نیز نام یک نوع از خرمای آبادان است. تلفن ما در این خانه شمارهای بود. تلفن خرمشهر از نوع تلفنهای مغناطیسی بود که باید دستهای را میچرخاندیم و با مرکز تماس میگرفتیم و از آن طریق به خانه کسی وصل میشدیم. تلفن آبادان اما همانند تلفنهای امروزی، با گرفتن شماره به مناطق مختلف وصل میشد. در این تابستان، ما دائم دوچرخه سواری میکردیم. اتفاق میافتاد که تا هشت نفر سوار یک دوچرخه میشدیم. تفریح دیگر ما رفتن به استخر بوارده جنوبی بود. از صبح تا غروب در آب دست و پا میزدیم و از زندگی لذت میبردیم. یک روز را به خوبی به خاطر سپردهام. ساعت حدود شش بعد از ظهر بود و تا نیم ساعت بعد استخر تعطیل میشد. ۹۰ درصد کسانی که در آب بودند، بیرون آمده بودند و لباس پوشیده بودند، از جمله خود من. در این موقع در استخر باز شد و ۹-۸ دختر و پسر انگلیسی در ردیف سنی ۱۵ تا ۱۸ سال وارد استخر شدند. مایوهایشان را زیر لباس پوشیده بودند و به آب پریدند. ناگهان غوغای عجیبی به راه افتاد. تمامی کسانی که لباس پوشیده بودند از جمله خود من، دوباره توی آب پریدیم تا با انگلیسیها شنا کنیم. استخر ناگهان چنان پر شده بود که دیگر جایی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. انگلیسیها به سرعت از آب بیرون آمده و به شتاب از استخر رفتند و البته من به خوبی به یاد دارم که دچار نوعی احساس حقارت شده بودم. ما به راستی جای آنها را که کوشیده بودند در آخرین لحظات از آب لذت ببرند، تنگ کرده بودیم. این زمانی بود که خارجیهای آبادان عملا از رفتن به استخر محروم شده بودند و استخرها به تمامی در اختیار ایرانیها بود. راستی چرا ما این کار را کردیم؟ چرا حضور انگلیسیها یا به طور کلی خارجیان، تا این حد برای ما جالب بود؟ البته میپذیرم که اغلب ما که دوباره به استخر بازگشتیم، بچه بودیم اما این هم مسأله را توجیه نمیکند. باید اعتراف کرد که هالهای از اقتدار دور این خارجیان را گرفته بود و چنین به نظر میرسید که اگر ما با آنها قاطی شویم، اتفاق مهمی برایمان خواهد افتاد. در یکی از شبهای همین سال ۱۳۳۷ بود که مادر و پدر به خانه برگشتند و هیجانزده تعریف کردند که عبدالکریم قاسم در عراق کودتا کرده و پادشاه را کشته است. روی سخن آنها با من بود و نمیدانم چرا آنها دچا این توهم بودند که من بچه بسیار باهوشی هستم. واقعیت این است که من هرگز به عراق فکر نکرده بودم. اصلاً نمیدانستم این کشور درست در کجا قرار گرفته و نمیدانستم که سیستم پادشاهی داشته، اما خودم را از تک و تا نینداخته بودم و پا به پای پدر و مادرم به رادیو عراق گوش میدادم. از کل آن چه که گوینده به زبان عربی میگفت، من فقط یک کلمه «غولَ» را میتوانستم تشخیص بدهم که بعدها متوجه شدم به معنی «خبرگزاری» است. اما این «غول» طنین گستردهای در ذهن من پیدا کرده بود و تشابه آن با واژه غول فارسی، باعث توهماتی در ذهن من شده بود. چند روز بعد عکسهای ترسناکی در روزنامه به چاپ رسید. عکسهایی از اوباش دیده میشد که اجساد برهنه و دست و پا بریده پادشاه و نخست وزیر را در روی زمین میکشیدند. اگر اشتباه نکنم پادشاه عراق در لحظه کشته شدن ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در نتیجه نمیتوانست بسیار گناهکار باشد. سالها بعد در موزه بریتانیا در هنگام دیدن حکاکیهای کاخ آشوربانی پال دچار شگفتزدگی شدم. در کنار در کاخ دهها و بلکه صدها نقش از مردانی وجود دارد که دو دست و دو پای آنها را بریدهاند و همه را در کنار کاخ به زنجیر کشیدهاند. امروز به این میاندیشم که بسا پادشاه ۲۵-۲۴ ساله عراق فدای آن پادشاهان آشوری شده بود که دست و پای آن همه انسان را بریده بودند. گفته میشود مردم کمحافظه هستند؛ اما نباید این طور باشد. منتها گویا نسلهای آینده، انتقام پدران خود را پس میدهند. نوشتن این مطلب هم زمان است با ماجرای شیعهکشی و سنیکشی که اکنون در عراق در جریان است و بسیار مرا متأثر و نگران میکند. ماجرا به کجا خواهد کشید؟
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
A very nice story. I think as a hospitable nation Iranians always have tendencies to mix and welcome foreigners in their home and country. Your attemp to mix with the British kids was natural.
As for the word 'GHOOL' I wonder if you possibly misspelled the word 'Ghol' with the Persian letter Ghein instead of Ghaaf? I have been out of Iran for many years but I am jsut wondering. I think Ghol va Moghaveleh ba 'ghaf' is the correct one.
Ba Tashakor
-- miz-abdol-azim khaneh Gharib ، Oct 6, 2007