تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۵۵

«در خلوت خواب»

شنیدن فایل صوتی

سلام بر شنوندگان عزیز رادیو زمانه. در برنامه‌ی این هفته من درباره‌ی نویسنده‌ای به‌نام فتانه حاج سیدجوادی برای شما صحبت می‌کنم که با چاپ کتاب «بامداد خمار» به شهرت بسیار زیادی رسید و کتاب، نسبت به آنچه ما در ایران به آن می‌گوییم «تیراژ»، تیراژ فوق العاده‌ای پیدا کرد. البته من کتاب بامداد خمار را در دسترس ندارم و در این لحظه در اختیارم نیست، ولی کتاب دیگری از این نویسنده در دست من است، یک مجموعه داستان به‌نام «در خلوت خواب» که این کتاب به وسیله‌ی نشر البرز چاپ شده است و در مجموع هشت داستان را دربرمی‌گیرد. مجموعه‌ای که الان در دست من است چاپ پنجم این کتاب است.

در خواندن داستان‌های کتاب «در خلوت خواب» متوجه می‌شویم که فتانه حاج سید جوادی به طور کلی علاقه به رمان‌نویسی دارد، به همین جهت وقتی داستان‌ها را نگاه می‌کنیم می‌بینیم ساختار داستان‌های کوتاه را ندارند و هر یک از این داستان‌ها در میانه راه رمان بودن سیر می‌کند و به طور کلی موضوعات ویژه دارند، یعنی در حالتی شکل گرفته‌اند که می‌توانستند تبدیل به یک رمان بشوند. بنابراین ما با یک مجموعه قصه‌ی کوتاه روبه رو نیستیم، بلکه با داستان‌هایی روبه رو هستیم که می‌توانستند رمان باشند.

بررسی هریک از این داستان‌ها جالب است. در داستان اول به‌نام «رنگ تعلق» ما روبه رو هستیم با جمعی از بچه‌ها که همیشه باهم هستند، بازی می‌کنند، پسر و دختر، خواهر و برادر و بعد مسیر زندگی این بچه‌ها را در زندگی «عسل» پی می‌گیریم. به اصطلاح «عسل» شخصیت اصلی و مرکزی داستان است و در جوار آن ما به گذشته‌اش برمی‌گردیم ، بچه‌گی‌های آنها را می‌بینیم و شوخی‌ها و بازی‌ها را و سه دوستی که به خودشان لقب‌های مختلفی داده‌اند، استالین و نردبان و از این قبیل چیزها و زندگی شادی دارند. ولی بعد مسیر زندگی آنها را هرکدام به گوشه‌ای می‌اندازد و زندگی رنگی خاکستری می‌گیرد. [هرچند معمولا] زندگی‌های اغلب ما دچار یک چنین شرایطی است. یعنی با آن رؤیاهایی که در کودکی داریم و آرزو داریم بتوانیم کاری بکنیم، به مرحله‌ای برسیم و به رؤیاهایمان برسیم و به عشق‌مان، ولی معمولا درگیر می‌شویم با [گل و لای] زندگی و گرفتاری‌هایی که ما را از هدفی که داریم دور می‌کنند. این داستان از نظر روانشناسی اجتماعی ایرانی و به‌ویژه شهر اصفهان جالب است که برش رفتاری ویژه‌ای در ایران دارد.

داستان بعدی داستانی است به‌نام «شیشه». در این داستان ما زندگی دو پسرعمو را پی می‌گیریم که یکی مهاجرت کرده است. مردی است زیبا و جذاب و در مهاجرت... یعنی همه به او کمک کرده‌اند تا بتواند مهاجرت کند و حالا در آنجا با یک دلبر فرنگی دارد ازدواج می‌کند. پسرعموی دیگر صورت زیبایی ندارد، قیافه معمولی دارد و آخرین بچه خانواده است که می‌توانست به دنیا نیاید. او نامش اسکندر است. این یکی به‌جای اینکه به فرنگ مهاجرت کند، به جبهه‌ی جنگ اعزام شده است. بعد تجربه‌ی جنگ را با ظرافت پی می‌گیرد و به شخصیتی قوی و محکم تبدیل می‌شود.

در «خلوت خواب» ما با یک ماجرای عاشقانه‌ی ظریف روبه رو هستیم. دختر و پسربچه‌ای که هم‌دیگر را دوست دارند و با هم بزرگ می‌شوند. آنها می‌دانند که جز باهم با کس دیگری نمی‌توانند ازدواج کنند. ازدواج می‌کنند اما متاسفانه به دلیل تصادف ماشین مرد زندگی‌اش را از دست می‌دهد. حالا زن دوباره ازدواج کرده و بچه‌دار شده، اما همیشه و همیشه در رؤیاهایش خواب آن عزیز اول را می‌بیند و می‌شود گفت که توجه ندارد که چقدر خوشبخت است، چه بچه‌های خوبی و چه زندگی خوبی، و همیشه در آن رؤیای اولیه باقی مانده و نمی‌تواند از احساسات و حسی که درباره‌ی ازدواج اول و عشق اولش دارد بیرون بیاید و این داستان جالبی است و خیلی قابل بحث و بررسی هست.

بعد با داستان «لالا» روبه رو هستیم. لالا زن جوانی است که بدون پدر و مادر بزرگ شده؛ با زحمت زندگی‌ای ساخته، ولی بعد زندگی‌اش از بین رفته است. دوباره ازدواج کرده. این بار به یک زن سنتی بسیار معمولی پیش پاافتاده‌ای تبدیل شده و دوستش به دیدنش می‌آید که راوی داستان است و از اینکه آن لالای ظریف و زیبا را به قیافه‌ای می‌بیند که انتظار ندارد، احساس تعجب و رنج می‌کند و توقع دارد که او را به همان شکلی ببیند که در زمان‌های قدیم دیده است. هر دو زن، رنج و عذاب زیادی می‌کشند برای زندگی. یکی در مشکلات و گل و لای زندگی غلتیده و دومی در کار و زحمت فراوان است برای اداره‌ی زندگی‌اش. من آغاز داستان را برای شما می‌خوانم:

امروز هم دوباره به یاد لالا افتادم. یکشنبه بود. من تنها و بیکار در خانه نشسته بودم و به تلویزیون خیره شده بودم. ولی واقعا تماشا نمی‌کردم. می‌دانستم که امروز طبق پیش‌بینی هواشناسی جز آن روزهای نادری است که دریا و سطح شهر لندن دمر نخواهد شد. آفتاب درون اتاق کوچک پخش شده است و مرا به یاد آخرین سفرم به ایران و دیدار با لالا می‌انداخت...

بنابراین زن در لندن است. فعالیت می‌کند، کار می‌کند، زحمت می‌کشد و دست‌هایش از اثر کارکردن پوسته پوسته شده و خلاصه صورتش را با سیلی سرخ می‌کند. ولی وقتی به ایران رفته، به دیدار لالا رفته، لالایی که برای او همیشه تجسم یک زن ظریف و مهربان و صبور و بردبار بوده است. حالا لالا که از ازدواج اولش سرخورده و شوهرش زن دیگری داشته، دوباره ازدواج کرده و این‌بار در گل و لای مشکلات غلتیده است.

در «سمفونی حماقت» با داستان ظریفی روبه رو هستیم. مردی با ماشین تصادف کرده و روی زمین افتاده و حالا تا او را که نیمه جان است به بیمارستان منتقل کنند، زندگی اش را در ذهنش مرور می‌کند. او یک موسیقیدان است. عشق شدیدی که به یک زنی داشته و بعد زن بسیار سطحی و مبتذل از کار درآمده است. ازدواج کرده و همیشه به یاد عشق اول بوده. عشق اول رابطه‌ی او و زنش را در خودش پوشانده و نمی‌گذاشته مرد آنجور که باید زندگی بکند. اما بعدا زن را در خیابان‌ها می‌بیند و متوجه می‌شود که او بسیار موجود مبتذلی است. حالا درست در لحظاتی که می‌‌باید به ازدواجش بازگشت کند و به همسرش بگوید که اشتباه کرده و او را واقعا دوست دارد تصادف کرده است و توی خیابان افتاده. این داستان بامزه‌ای است. انسان را به دنبال خودش می‌کشد تا ببیند آخر داستان چه می‌شود. می‌توان باور کرد که زندگی اغلب ما در یک چنین جایی گره می‌خورد. یعنی فرصت‌هایی را از دست می‌دهیم برای اینکه جبران کنیم اشتباهاتی را که کرده‌ایم و یا به عزیزان‌مان حالی کنیم که چقدر آنها را دوست داشتیم. اغلب اینطور پیش می‌آید که فرصت را نداریم. یعنی هر کس به نحوی در زندگی یک تصادف می‌کند و فرصتش را از دست می‌دهد. مرگ زمانی می‌رسد که انسان هنوز نتوانسته آن چیزهایی را که نیازمندشان بوده، جبران کند. در این داستان ما با این مسئله روبه رو هستیم.

«خرگوش» داستان بعدی این مجموعه است. خانم که توانسته است خانه و بخشی از ارث پدری را به دست بیاورد و برای خودش آپارتمانی بخرد و بیاید، به دلیل سروصدایی که در خانه همسایه‌ی مجاور می‌شنود، به نظرش می‌آید خرگوشی روی بالکن خانه‌ی مجاور هست و بعد به یاد دوران بچگی‌اش می‌افتد که چگونه در آرزوی اینکه یک خرگوش داشته باشد، چون دوستش به او گفته که خرگوش او زاییده و قول داده که یکی از خرگوش‌ها را برای او بیاورد، و او چطور مرتب به دوستش کمک می‌کند برای اینکه مسایلش را حل بکند تا شاید بتواند صاحب خرگوش بشود. و بالاخره خرگوش را می‌آورند، ولی بجای اینکه دوست به او بدهد به خانم معلم می‌دهد و داغ یک خرگوش برای همیشه در دل این دختر باقی می‌ماند.

«پوچ» داستان جالبی است. زنی در پاریس است و شوهرش رفته است. ما تا آخر داستان را متوجه نمی‌شویم که شوهر به کجا رفته است. ولی دائم دچار این توهم هستیم که گویا شوهر زن را گذاشته است و با زن دیگری رفته. به طور کلی البته بعد متوجه می‌شویم که مرد زندگی‌اش را از دست داده است. ولی گویا در این دستمایه که زنی شوهرش را از دست داده [و یا یک مرد]، چندین‌بار در این داستان‌هایی که فتانه حاج سیدجوادی نوشته است تکرار می‌شود. تم ساده و روشنی است که ما را متوجه می‌کند احتمالا یک چنین حادثه‌ای یا در زندگی نویسنده رخ داده، یا در زندگی یکی از نزدیکان او که سخت او را تحت تاثیر قرار داده است. یعنی چگونه یک مرد می‌تواند بین یک زندگی و شادمانی‌های زندگی در کنار یک مرد سایه بی‌اندازد و خلاء و دره ایجاد بکند.

آخرین داستان این مجموعه « از زندگی» است. زندگی مردی است که بسیار شهوتران است و مرتب از فرصت‌ها برای خیانت به زن و خانواده‌اش استفاده می‌کند و بعد با یک درام ترسناک و دردناک روبه رو می‌شود. البته در این داستان ما متوجه یک تناقضی می‌شویم. مردی که می‌تواند به زنش خیانت کند و یا اصولا زنباره است، تصور نمی‌کنم با این سادگی آمادگی داشته باشد که ایثار بکند و خودش را از بین ببرد. ولی به‌هرحال داستان یک چنین برشی دارد. مردی که ناگهان سعی کرده با یکی از عزیزترین کسانش رابطه برقرار بکند. چون او را نشناخته و از این بابت دچار یک اندوه فلسفی می‌شود و خودش را نابود می‌کند.

فتانه حاج سیدجوادی تا آنجایی که در این قصه‌ها به چشم می‌خورد، شور و علاقه‌ی خاصی به اندیشه‌های فلسفی یا عرفانی یا افکاری از این قبیل ندارد. او برشهای ساده زندگی را مورد بحث و بررسی قرار می‌دهد. یعنی می‌شود گفت یکی از دلایل موفقیت‌اش همین است. داستان‌گو است. داستانی را به زبان ساده بیان می‌کند، قابل فهم و قابل درک. برش ساختار طبقاتی که معمولا مورد توجه او قرار دارد، طبقات متوسط جامعه ایران به‌ویژه شهر اصفهان است و گاهی در تهران این اتفاق‌ها می‌افتد.

داستان‌های فتانه حاج سیدجوادی در مرز نوعی ادبیات خوب، ناب و در عین حال پاورقی‌های مجلات در نوسان است. یعنی او به سادگی و راحتی می‌تواند داستان‌های سرگرم‌کننده بنویسد. ولی اینکه بتواند ادبیات در یادماندنی و به نحوی ادبیاتی به‌وجود بیاورد که برای تمام فصول باشد، بایستی ما منتظر زمان بشویم. البته در بامداد خمار ما بررسی ظریفی از یک داستان عاشقانه داریم که سخت قابل تامل است و می‌شود گفت که داستان مانا و ماندگاری است. ولی در داستان‌هایی که در «خلوت خواب» به چشم می‌خورند، به نظر می‌آید که هرکدامشان اسکلت یک داستان بلندتر هستند. یعنی نویسنده دست گرمی می‌زند برای یک کاری که شاید در آینده عرضه بکند و این داستان‌ها را با تغییراتی تبدیل بکند به رمان‌های بلند. به‌هرحال فتانه حاج سیدجوادی نویسنده‌ی مطرحی است و به شدت مورد توجه مردم است و علاقمندان زیادی دارد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)