خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > عطف به نامه شماره 11، مورخه ۴۳/۲/۲ | |||
عطف به نامه شماره 11، مورخه ۴۳/۲/۲قسمت سی و دوم خاطرات شهرنوش پارسیپور را از «اینجا» بشنوید. در هنگام بلوغ بسیار اندوهگین بودم. آیا من دختر هستم یا نه؟ اگر نباشم، چه اتفاق خواهد افتاد. عاقبت یک روز دل به دریا زدم و با مادرم صحبت کردم و وحشتم را با او در میان گذاشتم. مادرم بسیار خونسرد حرف مرا شنید و بعد گفت «این مسأله بیاهمیتی است. ارزش یک دختر به این مسأله نیست و شوهر، آخر دنیا نیست. تو میتوانی کار کنی و آقا و خانم خودت باشی.» با این که این گفته مادر، بسیار به من کمک کرده بود؛ اما باز هم قانع نمیشدم. نگرانی داشت مرا از پای در میآورد. مسأله را با پدرم مطرح کردم. پاسخ پدر درست همانند پاسخ مادر بود. او هم گفت من به انتهای دنیا نرسیدهام و میتوانم کار کنم و این مسأله ابداً اهمیتی ندارد. امروز فکر میکنم اگر پدر و مادر احمقی داشتم، الان کجا بودم؟ اگر پدرم از مردانی بود که دست روی بچه بلند میکنند، من چه باید میکردم؟ بیشک اگر پدرم مرا کتک میزد، من نابود میشدم. منظورم از نابودی این نیست که خودکشی میکردم، اما شک نبود که بعد به انحراف کشیده میشدم. ممکن بود به انسان بسیار گوشهگیر و بدبختی تبدیل شوم؛ یا برعکس، دریده و بی حیا شوم؛ اما بسیار کم ممکن بود که بتوانم نویسنده بشوم و رفتار عادی داشته باشم. امروز نه پدر من زنده است و نه مادرم، اما من صمیمانه از هردوی آنها سپاسگزارم که شخصیت مرا له نکردند. کلاس سوم دبیرستان را که به پایان رساندم، تصمیم گرفتم از آن پس به طور متفرقه درس بخوانم. در خرمشهر رشته ادبی وجود نداشت و من در این پندار بچگانه بودم که میان رشته ادبی و نویسندگی رابطهای وجود دارد. البته اگر عقل داشتم در همان رشته طبیعی درس میخواندم و شاید میتوانستم پزشک شوم که از نظر مادی خودکفا باشم. اما باید اعتراف کنم که استعدادی در پزشکی نداشتم. یک بار در مدرسه، جسد شکم دریده موشی را دیدم که بعد متوجه شدم دانشآموزان سال پنجم دبیرستان، در آزمایشگاه زنده زنده شکم او را باز کرده بودند. البته این دستور دبیر مربوطه بود تا بتواند حرکات قلب موش را به آنها نشان بدهد. من به راستی آن قدرت را نداشتم که چنین آزمایشی را انجام بدهم. یک سالی بود که در خانه بودم که پدرم مرا به دفتر کارش صدا کرد. گفت: «دختر جان! اگر درس بخوانی، من تا آخرین روز دانشگاه مخارجت را تأمین خواهم کرد. اما مسأله این است که در خانه نشستهای. میدانم که متفرقه درس میخوانی؛ اما وقتت دارد به بطالت میگذرد. حالا دو راه در پیش داری: یا شوهر کنی؛ و یا کار کنی. من با این وضع فعلی مخارج تو را نخواهم پرداخت.» این حرف پدر بسیار مرا تکان داد. روشن است که دلم نمیخواست سربار خانواده باشم. پدرم گفت: «محلی به عنوان ماشیننویس در سازمان آب و برق خوزستان باز شده و تو میتوانی آن جا استخدام بشوی.» گفتم: «اما من ماشیننویسی بلد نیستم.» پدر گفت: «این ماشین تحریر و این تو. امروز چهارشنبه است. تو میتوانی تا صبح روز شنبه، تمرین ماشیننویسی کنی و بروی امتحان بدهی.» البته پدر من عقاید عجیبی درباره تربیت بچه داشت. مثلاً زمانی که ما از او خواهش کردیم برایمان سازی بخرد تا تمرین کنیم، گفت: «اگر شما استعداد موسیقی داشته باشید، چند قطعه سیم را به یک تخته وصل میکنید و ساز یاد میگیرید. اگر این کار را کردید، من برایتان ساز خواهم خرید.» این روش تربیتی شاید جالب باشد، اما کارساز نیست. در شرح زندگانی بتهوون میبینیم که پدر با چه زحمتی پسرش را در راه آموختن پیانو همراهی میکند. پدر من اما خودساخته بود و همه ما را خودساخته میخواست. از هیچ کاری هم عار نداشت. زمانی سرمایه کوچکی به برادر من داد که در کنار دفتر کار او، نوشابه بفروشد. این در شهر کوچک خرمشهر غیرعادی بود و خیلیها به او تذکر دادند که این کار خوبی نیست. اما پدرم گفت «کار عار نیست. او باید یاد بگیرد کار کند.» حالا در مورد من هم همین کار را میکرد. لابد این روشهای تربیتی دیل کارنگی بود که پدرم کتاب او را خوانده بود. به هر حال نگاهی به ماشین تحریر کردم و به ۴۸ ساعتی که وقت داشتم و درست همان طور که از سر لجبازی با برادر، دو هزار بار تلمبه زدم، این بار نیز نشستم بر سر ماشینتحریر پدر و به کلیدها کوبیدم. کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. فکر کنم روزی ۱۶ ساعت روی کلیدها کوبیدم. عاقبت در صبح روز شنبه، با قیافهای کاملاً خوابآلوده و اعصابی خط خطی وارد سازمان آب و برق خوزستان شدم. حقیقت این است که تا آن موقع در شهر خرمشهر سابقه نداشت که زنان به جز معلمی، کار دیگری انجام بدهند. البته زنانی هم در شرکت نفت کار میکردند که همه مقیم آبادان بودند. کارکنان سازمان آب و برق خوزستان همه مرد بودند. اسباب بدبختی است که نام کارمندان را فراموش کردهام. اما یکی از آنها مرا پشت ماشین تحریر نشاند که با ماشین تحریر پدر بسیار فرق داشت و همین مرا مضطرب کرده بود. البته جای حروف عین هم بود. من در عرض آن دو سه روزی که ماشین کرده بودم، همیشه به تخته کلید نگاه کرده بودم. میدانیم که یک ماشیننویس خوب، به تخته کلید نگاه نمیکند و توجهش به متن است و هرچه بیشتر تند زدن. مثلاً خاله من شوکت والا که از نخستین ماشیننویسان ایران بود و در اواخر عمر در سازمان برنامه کار میکرد، با آن چنان سرعتی ماشین میکرد که حیرتآور بود. البته تمام مفصلهای انگشتان او رشد زیادی کرده بود و دستش بیقواره شده بود. این خاله شوکت، پیر و مراد من بود و هست. در آینده درباره او بیشتر صحبت خواهم کرد. اما من تمام مدت به تخته کلید نگاه میکردم و در حقیقت نه پنج انگشتی، بلکه چهار انگشتی ماشین میکردم. هنوز هم به همین روش ماشین میکنم؛ منتهی امروز چون همیشه مشغول ماشین کردن نوشتههای خودم هستم، این مسأله اهمیت زیادی ندارد و من سریع ماشین میکنم. اما در آن صبح شنبه کذایی، حال بسیار زاری داشتم. آقایی که از کارمندان بخش امور اداری بود، چند نامه جلوی من گذاشت. او پیرمرد بسیار نیکنفسی بود که به زودی بازنشسته شد. همانند همه افرادی که سالها یک متن را نوشتهاند و همانند دکترها، بسیار بدخط بود. تمام نامههای او با این جمله آغاز میشد: «عطف به نامه شماره (مثلاً) ۱۱، مورخه ۴۳/۲/۲» بعد اما جملاتی میآمد که کلیشه بود و من پس از مدتی، آنها را از حفظ شده بودم. اما در آن شنبه کذا، تمام این نامهها و خط بد و اصطلاحات اداری داشت مرا گیج میکرد. خوشبختانه در اتاق تنها بودم. از آنجایی که از لحظه نخست مرا کارمند فرض کرده بودند، مجبور شده بودم از هر نامه سه کپی تهیه کنم. هی اشتباه میکردم و هی نامهها را پاره میکردم. کمکم نزدیک بود گریه کنم که رییس امور اداری به یاریام آمد و توضیح داد کار اصلی من این است که به تلفنهای سازمان پاسخ بدهم. پس طرز کار با دستگاه را به من آموختند. در پاسخ به هر تلفنی میگفتم: «سازمان آب و برق خوزستان، شرکت برق، بفرمایید.» این جمله اتوماتیک که چندین سال از دهان من خارج میشد، به صورت یک تیک عصبی در آمده بود و در خانه نیز که گوشی را برمیداشتم، اغلب این جمله را تکرار میکردم. اندک اندک ماشیننویسی من بهتر شد و نامهها را با غلط کمتر و سرعت بیشتر تایپ میکردم. نخستین حقوقی را که گرفتم هرگز فراموش نمیکنم. هنوز 18 سال نداشتم و متصدی بانک در باز کردن حساب، تردید داشت. اما حساب را سازمان آب و برق خوزستان باز کرده بود. من 650 تومان حقوق میگرفتم و از شادی با دمم گردو میشکستم. این حقوق به من فرصت داد که معلم انگلیسی و معلم عربی بگیرم تا بتوانم در امتحانات شرکت کنم. کمی پیش از آغاز کار در سازمان آب و برق خوزستان که مصادف بود با تحصیل در سال پنجم دبیرستان به طور متفرقه، امیر نیکبخت، فیلسوف جوان، که متوجه استعداد من در ادبیات شده بود، مجلههای سخن و کتاب هفته را برای من آبونه شده بود. به طور مرتب این نشریات را دریافت میکردم و با دقت میخواندم. «کتاب هفته» را احمد شاملو، شاعر منتشر میکرد و «سخن» متعلق به دکتر پرویز ناتل خانلری بود. دو نشریه با هم تفاوت اصولی داشتند و برای من فرصتی فراهم آمده بود که با دو گونه ادبی مختلف آشنا شوم. اما شخص دیگری که بسیار به من یاری رساند تا در جریان رویدادهای ادبی باشم، فتحالله روزنامهفروش بود. فتحالله قیافه جالبی داشت. فکر میکنم معتاد به الکل بود. اما در عین حال یک پا روشنفکر بود. او هر روز برای فروش نشریه به اداره ما میآمد. چنین بود که من با نشریات فردوسی، بامشاد، آرش سیروس طاهباز، و بالاخره «جنگ هنر و ادبیات جنوب» که به وسیله ناصر تقوایی و منصور خاکسار منتشر میشد، آشنا شوم. آقای سیفی کارمند اداره ما نیز مرا وادار کرده بود کیهان ورزشی بخوانم. او بعدها، هنگامی که ما تیمهای تنیس تشکیل دادیم، چند باری مرا به تماشای مسابقات فوتبال برد. بدبختانه من هیچ گاه نمیتوانستم آخر مسابقات را ببینم، چون سیفی میگفت: «زود بریم، الان دعوا میشود.»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
so beautiful
-- بدون نام ، Oct 7, 2007Thanks for your memoirs; just want to point out that you said, "NEEKNAFAS" instead of "NEEKNAFS"
-- Amir ، Oct 8, 2007more success to you
Amir
mamnoonam khanoome parsipour,besiar az khandane khateratetoon lezat mibaram,dar zemn fekr mikonam in ghesamate 31 bashe ke be eshtebah 32 type shode,baz ham sepasgozaram.
-- Reza J ، Oct 8, 2007-----------------
برنامه 31 امروز منتشر می شود. ممنون از تذکرتان. - زمانه