خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > گزارش «مرگ يک روشنفکر» در «يک روز معمولی» | |||
گزارش «مرگ يک روشنفکر» در «يک روز معمولی»اين برنامه را از «اينجا» بشنويد. برنامه امروز اختصاص دارد به بررسی دو کتاب که از نظر محتوا و موضوع تا حدودی به هم شبیه هستند. به همین دلیل یک برنامهی ویژه برای هردوی آنها ترتیب داده شده است. کتاب اول «گزارش یک روز معمولی» مجموعه داستانی به قلم رضا شهرستانی و کتاب دوم «مرگ یک روشنفکر» نوشته محمد عبدی است. موضوعی که در این دو کتاب قابل بحث و بررسی است، شباهت آن دو به یکدیگر، از نقطه نظر توجه آنها به مسأله مرگ است. تاریخ تولد رضا شهرستانی مشخص نیست؛ اما محمدعبدی در سال ۱۳۵۳ به دنیا آمده است و نسل بعد از انقلاب محسوب میشود. رضا شهرستانی مقیم سوئد است و جالب اینجا است که هر دو نویسنده، به این مسأله توجه دارند که ممکن است مرده باشند؛ در حالی که ظاهرا زنده هستند. در اینجا ابتدا کتاب «مرگ یک روشنفکر» را بررسی میکنیم و سپس به کتاب «گزارش یک روز معمولی» از محمدرضا شهرستانی میپردازیم. نخستین داستان از مجموعه «مرگ یک روشنفکر» به این صورت آغاز میشود: صبح که از خواب بیدار شد، مثل همیشه دست و رویش را شست. کتری را پر آب کرد و روی آتش گذاشت. چای که حاضر شد، با نان و پنیر خورد. یک چای تلخ هم رویش سر کشید. مجلهای را که دیروز خریده بود، ورقی زد. موسیقی گذاشت. تازگیها عاشق بتهون شده بود. صدای موسیقی آن قدر بلند بود که صدای زنگ تلفنش را نشنید. یک سمفونی را کامل گوش کرد. تازه یادش افتاد که باید به مادرش زنگ بزند. -سلام مامان خیلی تعجب کرد و همین طور مات، این طرف و آن طرف را نگاه کرد. دوباره شماره گرفت. داستان به همین صورت ادامه پیدا میکند و شخصیتهای مختلفی که با راوی داستان روبهرو میشوند، وی را به جا نمیآورند. مرد گم شده است؛ شخصیتش را گم کرده است. البته مکان داستانهای محمد عبدی در ایران است. (اگرچه ایشان برای ارسال کتابشان، از انگلستان با ما تماس گرفتهاند و احتمالا یکی از مهاجران مقیم انگلستان هستند.) داستانهای کتاب «گزارش یک روز معمولی» شبیه به کارهای «مرگ یک روشنفکر» است. به این معنا که شرح حال شخصی است که مرده است و زندگی پس از مرگ را، در قالب جسمانی تجربه میکند. نگاه میکنیم به داستان «دخمه» از مجموعه داستان «گزارش یک روز معمولی» از رضا شهرستانی: «اول فکر کردم فرش یکدستی کف دخمه را پوشانده است. بعد که سقف ضربی و کج و کولهی بالا سر را دیدم، به فرار فکر کردم. اما پاها از فرمانهای وهمآلودی، که هر لحظه به آنها میرسید، خالی بودند. شاید خواب رفته بودند. کمی بعد، هنگامی که از تغییر سایه یک کرم کوچک و نارنجی که روی انگشت میانه دست چپم تکان میخورد، سر باز زدم، به امکان مرده بودنم فکر کردم.» به طوری که میبینیم، در این داستان هم نویسنده خود را مرده تلقی میکند. در یکی از داستانهای این کتاب، نویسنده به خانهای نقل مکان میکند؛ ولی خود را در آنجا و در مجموعه خانه، بوتهای خشک میبیند. آیا مهاجرت و مقایسه دائمی خود، با کسانی که به عنوان مهاجر، وارد جامعه آنها شدهایم، احساسی از مردگی به انسان میدهد؟ یعنی باعث میشود خود را مرده تلقی کنیم؟ یا مرگ فرهنگی است که انسان را با این حالت مواجه میکند که مرگ خود را شرح دهیم، در حالی که زنده هستیم؟ این نکتهای جالب است در این دو کتاب که میتواند ذهن را به خود مشغول سازد. شاید اگر شخص در مهاجرت به جامعهای میرفت که از نظر سطح تمدن و فرهنگ از جامعهی مادر او پایینتر بود، این احساس مردگی به این حالت پیدا نمیشد. ولی در این دو کتاب احساس میشود، کسانی که به مهاجرت رفتهاند (مثلا یکی به سوئد و دیگری به انگلستان) به نحوی زندگی خود را پایانیافته تلقی میکنند و در حالی که زندهاند، نوعی مردگی را تجربه میکنند. البته تمام داستانهای این کتابها به مسأله مردن مرتبط نیست؛ بلکه موضوعهای دیگری نیز در قالب این داستانها به چشم میخورد. واین موضوع که شاعر خود را مرده میبیند، بسیار جالب است. به آخرین جمله داستان بزرگراه از محمد عبدی توجه فرمایید: «هوای گرفته، بالاخره داره خودشو خالی میکنه. نمنم بارون رو روی گونههام حس میکنم. من گریه میکنم؟ یا آسمون؟ شاید من! شاید هم آسمون برای من! جدی جدی مثل این که بارون داره شروع میشه. رعد و برق هم میزنه. باد هم داره میاد؛ چه باد وحشتناکی!؟ حالا دیگه دارم خیس میشم. همه دارن برمیگردن تو ماشینهاشون. مثل این که نمایش داره تموم میشه. دورم حسابی خلوت شده. افسره یه نایلون انداخته روی سرش. اما کسی به فکر نیست چیزی روی من بکشه. راستش هیچ وقت از مردن نمیترسیدم. فقط گاهی فکر میکردم اگه زیاد بارون بیاد، من زیر خاک خیس میشم و این چقدر بده. حالا زیر خاک نرفته، دارم خیس میشم. چرا یکی به دادم نمیرسه. مجبورم عادت کنم. مثل اینکه زیاد هم بد نیست. آب دیگه حسابی سر و صورتم را شسته و دیگه فرقی با قبل ندارم. حالا اگه یکی ببینه، شاید فکر کنه که خوابم. نمیدونم! شاید هم واقعاً خوابم.» به یکی از بخشهای میانی داستان دخمه از رضا شهرستانی توجه میکنیم: «و بعد روز با بیشمار لبهای سرخ به درون دخمه سر میکشد. میل - شاید از روی عادت - همخوابه شدن با روز، در من ورم میکند. از سوراخ بالای سر به آسمان چرک نگاه میکنم. خمیازه میکشم و شاهد همخوابگی با کرمها میشوم. نفسم لحظهای پس میرود. اما کرمها همچنان به کار من رسیدگی میکنند و با سرعتی بیش از پیش مشغول حفاری در قسمتهای حفر نشدهام میشوند. آه اگر کرمها کار را تمام میکردند، حداقل از شر این گرما خلاص میشدم. پوست زخمیام زیر تکرار خستهکننده و چندشآور گرما و نمک میسوزد و من در راز این که در کدام روز هفته دست و پا میزنم، در رنج پیدا نکردن لنگه جورابم، به یغما میروم. تازه پای چپ در این میانه از سرما میلرزد. بیشرفها حتی مرا درست لباس نپوشاندهاند. نوبت که پای چپ رسیده، حوصلهشان سر رفته است.» اگرچه این دو داستان، به لحاظ تفاوت سبک نوشتاری نویسندههایشان متفاوت هستند (و به طور کلی میتوان گفت که رضا شهرستانی به خاطر سبک و سیاق ویژهای که در نوشتن دارد، بیشتر کار کردهاست و زحمت بیشتری در نوشتههایش کشیده است.) ولی در مسأله مرگ و دیدن آن و روایت کردن مرگ خود، این دو داستان بسیار به هم شبیه هستند. باز هم تأکید میکنیم که این مسأله مهاجرت کردن، از عوامل اصلی «خود را مرده دیدن» است. حالت خوب و خوشحال کنندهای نیست. ولی در عین حال باور داریم که انسان هنگامی که به جامعهای وارد میشود که از نظر روانی احساس میکند که جامعه از او برتر است، احتمال دارد که به حالت مردگی دچار شود و تصور کند که مرده است. شاید بخش قابل ملاحظهای از مقاومت غریبی که بعضی از فرهنگها در مقابل فرهنگهای مسلط امروز نشان میدهند، همین فرار از احساس مردگی باشد. چون انسان فقط یک قالب بدنی نیست که یک زندگی را طی میکند؛ بلکه در حقیقت یک قالب فرهنگی و حامل یک تمدن و نهاد یک فرهنگ است. هنگامی که تغییر فرهنگ میدهیم، اگر فرهنگی که بدان شدهایم، بسیار بر ما غلبه کند، میتوانیم باور کنیم که مرگ فرهنگ قبلی فرا میرسد. به عبارت دیگر مجبور میشویم پوست بیندازیم؛ یک پوست اندازی تلخ. تلخیای شبیه به زنده زنده مردن. و من در کار این نویسنده این مسأله را احساس میکنم. رضا شهرستانی به طور اختصاصی یک داستان خیلی جالب در انتهای کتاب خود آورده است که ربطی به مسأله مرگ ندارد و موضوع جالب دیگری را مورد بحث و بررسی قرار میدهد. البته این داستان هم از مقوله مرگهای فرهنگی است. در داستان «خرید یک رؤیا» باباعلی عادت دارد که هر روز به نماز جماعت برود. او در مسجد نماز میخواند و علاقهمند است که در جمع حاضر باشد. بسیار مواقع پیش میآید که پیشنماز مسجد غیبت میکند (ممکن است در سفر باشد یا به مناسبتی حضور ندارد یا کاری برایش پیش آمده است.) در این حالت یک نفر دیگر پیشنماز میشود و اغلب کسانی که پیشنماز میشوند، از نظر باباعلی و همسرش، آن کسی نیستند که شایستگی پیشنماز شدن را داشته باشند. روزی همسر باباعلی که یک قالی دارد و چشم قالیفروشی که اغلب اوقات پیشنماز میشود، به دنبال آن قالی است، با خود فکر میکند که چرا باباعلی پیشنماز مسجد نباشد. بالاخره یک بار هم باباعلی میتواند پیشنماز مسجد باشد. وی برای آن که به شوهر خود شخصیت بدهد و او را خوشحال کند، قالی خود را به رایگان در اختیار قالیفروش قرار میدهد و شرط میکند که با پیشنماز شدن باباعلی مخالفتی نداشته باشد. قالی فروش شرط را می پذیرد و قالی گرانقیمتی را از آن خود میکند. نوبت پیشنمازی مسجد به باباعلی میرسد و هنگام نماز پیشنماز مسجد حاضر نمیشود وقالی فروش اعلام میکند که باباعلی پیشنماز مسجد باشد و آن وقت حادثه عجیبی اتفاق میافتد؛ باباعلی نماز را میخواند و دائماً فراموش میکند که تا کجای نماز را خوانده بوده است و نماز را تکرار میکند. بدین صورت نمازی که حدود یک ربع طول میکشیده است تا حدود دو ساعت طولانی میشود. مردم آرام آرام و مخفیانه فرار میکنند و باباعلی مدام به پشت سر خود نگاه میکند و نماز را تکرار میکند و باز دچار تردید میشود و دوباره نماز میخواند. این داستان بسیار جالبی است. داستانی است که قلب انسان را میسوزاند. زیرا انسانیت و معرفت غریبی در آن به چشم میخورد. احتمالاً رضا شهرستانی به تازگی و از محیطی بسته به سوئد مهاجرت کردهاست. به انتهای برنامه رسیدیم. در همین جا با شما خداحافظی میکنم و خواندن این دو کتاب را به شما توصیه مینمایم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
با درود به شما.
-- پرهام ، Sep 27, 2007من با خواندن این متنن جذب کتاب شدم.
از کجا باید تهیه کنم؟
انتشاراتی ، چیزی ؟؟؟
و چه سخت است كه گاهي به اين باور مي رسم كه فرهنگ ايران مرده است. مي گويم كاش مي شد ايرانيان ايراني و نه تازي پرست (البته زبان مهم نيست. فارس، عرب، آذري، كرد، لر، بلوچ و ... ، هر كه خود را ايراني ميداند و نه چيز ديگر )به يك شهر در يك كشور بيطرف مانند هند ميرفتند و تشكيل جامعه ايراني مي دادند. نام شهر را هم براي خروج از تكرار نام ايران ، مي گذاشتند "آريا" يا يه چيزي تو همين مايه. اين طوري دلمان خوش ميشود كه در فرهنگ خودمان زندگي مي كنيم. الان كه بسيار نااميد هستم از آينده فرهنگ ايران.
سوال: در نا اميدي بسي اميد است / پايان شب سيه ---- است.
الف- سپيد
ب- سياه
ج- خاكستري
د- اين شب پايان ندارد
نظر احمقانه اي است، نه ؟!
-- ماني ، Sep 29, 2007خانم پارسی پور عزیز
ممنون از معرفی کتاب؛اما باید اشاره کنم که همان طور که در کتاب آمده، تاریخ چاپ آن 1381 در ایران است (نشر ورجاوند) و نمی دانم چرا فکر کرده اید که من این داستان ها را در انگلستان نوشته ام! در نتیجه مبنای تحلیل تان درست نیست و این داستان ها - که بین سال های 1376 تا 1381 در ایران نوشته شده اند- هیچ ربطی به مهاجرت ندارند.
همان طور که می دانید فکر کردن به مرگ در بسیاری از شاهکارهای ادبی غرب هم به عنوان یک دغدغه بشری هست و ربطی به خود را مرده پنداشتن ندارد.
-- محمد عبدی ، Oct 3, 2007