تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يك زندگى- بخش بيست‌ويکم

اولين و آخرين کتکِ پدر

بيست‌ويکمين بخش از خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از «اینجا» بشنوید.

گفتم كه پدرم قاضى دادگسترى بود. زمانى محل كار او در شهر دماوند بود. ما يك خانه روستائى‌وار داشتيم كه چاله‌اى به نام حوض در آن قرار داشت. در آن موقع من سه، چهار سال داشتم و برادرم شهرام حدود يک سال داشت. به‌خوبى اين صحنه را به ياد مى‌آورم كه برادرم داشت عقب‌عقب حركت مى‌كرد. بعد ناگهان در چاله‌ی كثيف حوض افتاد. من آنقدر كوچک بودم كه عقلم نمى‌رسيد فرياد بزنم، اما جواهر خانم اين منظره را ديد. به‌سرعت جلو دويد و بچه را كه به فراوانى از آب كثيف خورده بود از حوض بيرون كشيد. حال شهرام به هم خورد. شروع كرد به استفراغ كردن و دچار حالت بيرون‌روش شد. مادرم و پدرم ما را برداشتند و با اتوبوس به تهران آمديم تا بچه را به دكتر برسانند. اتوبوس را به خاطر مى‌آورم، و در عين حال نبايد فراموش كرد كه در آن زمان سفر از دماوند به تهران يک مسافرت حقيقى به حساب مى‌آمد. بچه خوشبختانه نجات پيدا كرد.

در آن زمان در منطقه‌اى از دماوند گنجى پيدا شده بود. چند نفرى از افراد گردن‌كلفت قصد خوردن گنج را كرده بودند، اما پدر من كه قاضى بود و پرونده اين گنج به او سپرده شده بود مى‌كوشيد آن را به نفع مردم، يعنى به نفع دولت ضبط كند. دعواى غريبى در مى‌گيرد و كار تا به آنجا بيخ پيدا مى‌كند كه پدر مرا از دماوند به تهران منتقل مى‌كنند تا پرونده گنج از دست او خارج شود.

در تهران پدر كه بسيار سرخورده است و همانند همه ايرانى‌ها دچار احساس سياسى شده اجازه تأسيس روزنامه‌اى به نام ذوالفقار را مى‌گيرد و در روزنامه خبر از تأسيس حزبى به نام ناراضيان مهاجر از وطن و علاقه‌مند به مهاجرت به حبشه را مى‌دهد. البته او به‌كلى تنها بوده و دو شماره روزنامه چاپ مى‌كند و به وزير وقت دادگسترى حمله شديدى مى‌كند. او براى اداره روزنامه و حزبى كه يک‌نفرى تأسيس كرده و فقط خودش عضو آن است دفتر كار كوچكى اجاره كرده است.

بنا به گفته خودش در روزى كه شماره دوم روزنامه در مى‌آيد چند نفرى به دفتر كار او سرک مى‌كشند و درباره اين حزب جديد مى‌پرسند. او كه به ابتكار شخصى و بدون مشورت با كسى چنين حزبى تأسيس كرده بوده توضيح مى‌دهد كه چون اوضاع مملكت بسيار آشفته است عده‌اى بايد از ايران مهاجرت كرده و همانند صدر اسلام به حبشه بروند. شب كه مى شود اغلب روزنامه‌ها با تيتر درشت خبر تأسيس اين حزب جديد را به دست مى‌دهند. برخى مى‌نويسند اين حزب ده‌هزار نفر عضو دارد. پدر من با وحشت متوجه مى‌شود كه وارد ميدان سياست شدن كار آسانى نيست. تصميم مى‌گيرد ديگر روزنامه را چاپ نكند. اما اين كار البته به قيمت آن تمام شده كه او را از وزارت دادگسترى منتظر خدمت مى‌كنند.

البته من به‌درستى نمى‌دانم كه آيا مسأله پيدا شدن گنج در دماوند باعث منتظر خدمت شدن او مى‌شود و يا چاپ اين روزنامه. تصور مى‌كنم كه همان گنج كذائى باعث منتظر خدمت شدن او مى‌شود و خشم ناشى از اين مسأله او را وا مى‌دارد تا روزنامه چاپ كند.

مادرم براى آن‌كه كار پدرم از بين نرود به ديدن شخص بانفوذى مى‌رود كه در عين حال صاحب چندين روزنامه و مجله بوده. اين شخص از مادرم مى‌پرسد آيا شوهر شما با روس‌ها كار مى‌كند؟ مادرم پاسخ منفى مى‌دهد. بعد مى‌پرسد پس حتماً با انگليس‌ها كار مى‌كند. باز مادرم پاسخ منفى مى‌دهد. مرد مى‌گويد پس حتماً شوهر شما فراماسون است و از مقاماتى اجازه فعاليت سياسى گرفته. مادرم باز پاسخ منفى مى‌دهد. آن آقا بعد مى‌گويد پس حتماً شوهر شما ديوانه است. گنجى پيدا شده و او آنقدر هاى و هوی كرده كه همه را از خود رنجانده است. بعد هم اين روزنامه كذا و كذا.

پدر به اين ترتيب كار قضاوت را كه از آغاز هم آن را دوست نداشت از دست مى‌دهد. بعد به اهواز مى‌رود و در آنجا جواز وكالت مى‌گيرد و عاقبت موفق مى‌شود در شهر كوچک خرمشهر دفتر وكالتى براى خود باز كند. اين حوادث در حد فاصل سال‌هاى ١٣٢٩ تا ١٣٣١ اتفاق افتاد. ما در همين سال ١٣٣١ به خرمشهر رفتيم و در بالاخانه كوچكى مستقر شديم. اندكى بعد به بالاخانه نوساز ديگرى منتقل شديم. البته اين خانه‌ها بسيار فقيرانه و كوچك بودند، اما بعدها كه من در روى مهرهاى باستانى خانه‌هايى شبيه به اين خانه‌ها را ديدم مطمئن شدم كه ما در خانه‌هايى زندگى مى‌كرديم كه مردمان سومر قديم نيز در آنها مى‌زيستند.

اين خانه‌ها معمارى جالبى داشتند. حياط در وسط بود و اتاق‌ها در اطراف آن. به دليل بودن اتاق‌ها در اطراف، حياط هميشه در سايه بود و براى منطقه گرمى همانند خرمشهر اين بهترين معمارى به شمار مى‌آمد. بالاخانه‌هاى ما اما سه اتاق در سه طرف داشت و طرف چهارم كه رو به شمال قرار داشت سراسر رو به كوچه باز بود و باد مرتب در اطراف مى‌پيچيد و اتاق‌ها را خنک مى‌كرد.
در آن موقع تهويه مطبوع وجود نداشت و كولر منحصر به خانه‌هاى شركت نفت بود. اهالى محلى كولرهاى طبيعى داشتند كه ساختمان جالبى داشت. روى يک پنجره خارهايى را كه معروف به خارشتر بود كار گذاشته بودند. و بعد از بالا قطره‌قطره آب روى اين خارشترها مى‌چكيد. باد كه به اين مجموعه مى‌خورد هواى اتاق را خنک مى‌كرد. اين كولر دست‌ساخت محلى بود و فكر مى‌كنم ساختمان كولر بايد از همين كولرهاى قديمى الهام گرفته باشد.

برادر من شهريار تازه به دنيا آمده بود. پدر ديگر فعاليت سياسى را بوسيده و كنار گذاشته بود. حالا سخت مى‌كوشيد خانواده كوچكش را از نظر مالى تأمين كند. روزى را به خاطر مى‌آورم كه به همراه پسر همسايه بچه را برداشتيم و به پشت بام رفتيم. اتاقک كوچكى روى پشت بام و مشرف به كوچه بود. ما بچه را به زحمت به روى اين اتاقک منتقل كرديم تا بعد خودمان هم به او به پيونديم. در همين موقع مردم در خيابان ما را ديدند و شروع به فرياد زدن كردند، چون به‌راستى هر لحظه ممكن بود بچه از آن بالا به داخل كوچه سرنگون شود. من و باقر، پسر همسايه، با ديدن مردم كه در خيابان جيغ مى‌كشيدند وحشت‌زده گريختيم. من به انتهاى پشت‌بام رفتم، اين در حالى بود كه برادر كوچكم كه كمتر از يک سال داشت روى اتاقك مانده بود. در همين موقع مادرم به بام رسيد و بچه را نجات داد. او بسيار عصبانى بود. به طرف من آمد و با خشونت بازوى مرا كشيد، اما نمى‌دانم در چهره من چه ديد كه ديگر دعوايم نكرد. حقيقت اين است كه من داشتم از وحشت جانم را از دست مى‌دادم.

نام مرا در كلاس اول دبستان نوشته بودند و ذهن من در شش سالگى به‌كلى فاقد تمركزى بود كه بتوانم درس بخوانم. اما فعاليت سياسى درون مدرسه را به خاطر مى‌آورم. روزى را به خاطر مى‌آورم كه دانش‌آموزان غرش‌كنان و جيغ‌زنان شعارهايى را بر زبان مى‌آوردند و از يك طرف حياط به طرف ديگر حياط مى‌دويدند. كم و بيش به خاطر مى‌آورم كه شعارها مربوط به دكتر مصدق بود، اما ابداً به خاطر نمى‌آورم كه به نفع او بود يا بر ضد او. من هم همراه بچه‌ها مى‌دويدم و جيغ مى‌زدم. بدون شک اولياء مدرسه در ايجاد اين سر و صدا نقش داشتند. اكنون فكر مى‌كنم كه شايد هم سر و صداى دانش‌آموزان ناشى از فعاليت حزب توده بوده. هرچه بود دبستان كوچك ما كه نامش را هم به خاطر نمى‌آورم بسيار آشفته و هيجان‌زده بود.

خاطره ديگرى را هم از اين دوران در ياد نگه داشته‌ام. باران شديدى باريده بود. من از مدرسه به خانه باز مى‌گشتم. به كوچه كه رسيدم سيل همه جا را گرفته بود. امكان نداشت بتوانم از ميان آب‌ها گذر كنم. ايستاده بودم و به خانه‌مان نگاه مى‌كردم كه آن طرف كوچه قرار داشت. برادر بزرگ باقر از راه رسيد مرا در بغل گرفت و به آن طرف كوچه برد. بعد در فاصله يك سال ما سه خانه عوض كرديم. در خانه سوم بود كه در صبحگاه يك روز بهارى براى اولين و آخرين بار از دست پدرم كتك خوردم.

داشتيم در حياط صبحانه مى‌خورديم. بادى وزيد و لرز كوچكى به تن من نشست. ژاكتى داشتم كه آن را در صندوق گذاشته بودند، اما من دچار اين احساس شدم كه به دليل سرما بايد آن ژاكت را بپوشم. اعلام كردم كه سردم است و ژاكت لازم دارم. مادرم گفت كه هوا خوب است و ژاكت لازم نيست. اما من پافشارى كردم كه ژاكت لازم دارم. پدر و مادر كوشيدند ساكت بمانند، اما الهه لجبازى در من حلول كرده بود و دائم زارى‌كنان اعلام مى‌كردم كه ژاكت لازم دارم. بعد شروع به زار زدن كردم. فكر مى‌كنم تا ساعت ده صبح زار زدم. در اينجا پدرم گفت كه اگر ساكت نشوم مرا كتك خواهد زد. من باز زار زدم. پدر متظاهر به اين حركت شد كه دارد كمربندش را از شلوار بيرون مى‌كشد تا مرا بزند، اما من باز زار زدم. عاقبت پدر كه بسيار خشمگين بود با كمربند ضربه‌اى به پشت من زد. ناگهان ساكت شدم. هرگز باور نمى‌كردم كه كتك بخورم. اين ضربه چنان مرا ادب كرد كه ديگر هرگز ديده نشد كه گريه بى‌جايى بكنم.

و عاقبت مادر به اين نتيجه رسيد كه نمى‌تواند زندگى در اين شهر گرمازده را تحمل كند. به تهران و به خانه مادربزرگ برگشتيم و در يكى از اتاق‌هاى خانه او مستقر شديم. مادربزرگ از آمدن ما خوشحال نبود. نام مرا دوباره در كلاس اول دبستان كاوه نوشتند. اين بار اما من شاگرد بسيار زرنگى شده بودم. هنوز چند ماهى از سال تحصيلى نگذشته بود كه شروع به خواندن مجله كردم. البته لابد معلوماتى كه در سال قبل كسب كرده بودم در اين كار مؤثر بود. نخستين جمله‌اى را كه خوانده‌ام به‌خوبى به خاطر مى‌آورم. در روى جلد مجله ترقى عكس زن جوانى به چاپ رسيده بود و جمله‌اى در زير آن به چشم مى‌خورد. من با زحمت شروع به خواندن كردم: "اين دختر ايرانى در اَروَپا غَوغائى به راه انداخت." مادرم در حالى كه مى‌خنديد مرا بوسيد. پس من شروع به خواندن مجله‌ها كردم.

مطلب پیشین: مادرم تحت تأثیر مادرش با پدر ازدواج می‌کند

------------------------------------
دیگر خاطرات شهرنوش پارسی‌پور

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)