خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > مادرم تحت تاثیر مادرش با پدر ازدواج میکند | |||
مادرم تحت تاثیر مادرش با پدر ازدواج میکندبخش بیستم از خاطرات شهرنوش پارسیپور را «اینجا» بشنوید. مادرم در جمع زنان بزرگ شده بود. نطفه او در زمانی بسته شد كه پدر و مادرش از يكديگر جدا شده بودند. هفت ساله بود كه پدرش را از دست داد. به خاطر میآورم روزی در يك جمع خانوادگی اين پرسش را مطرح كردم: هنگامیكه بچه بوديد خدا را چگونه در ذهن مجسم میكرديد؟ هركس پاسخی داد بسيار جالب است كه پاسخها بسيار متفاوت از يكديگر بود. خانمی پاسخ داد كه خدا را به صورت پيرمردی در آسمان میديده كه فرشتهها دور او ايستاده اند و خدا را باد میزنند. خانم ديگری پاسخ داد كه خدا را مرد جوان زيبائی در ذهن مجسم میكرده. يك نفر گفت خدا را به صورت ابر میديده. تنها مرد حاضر در جمع نيز خدا را به صورت ابر، منتهی ابر سياه میديده. اما پاسخ مادر من از همه جالب تر بود. او خدا را به صورت زن پيری میديده كه يك چارقد به سر دارد و چارقد را در زير گلو با سنجاق به هم متصل كرده بوده. او تنها كسی بود كه خدا را به صورت زن در ذهن مجسم كرده بود، و البته چهرهای كه شرح میداد به مادر بزرگ من شبيه بود كه عادت داشت روسریاش را در زير گلو سنجاق كند. من در جمع ديگری نيز اين پرسش را مطرح كردم و متوجه شدم خانم ديگری نيز خدا را به چهره زن در ذهن مجسم میكرده. اين مسئله برايم جالب شد كه افرادی كه خدا را به چهره زن در ذهن مجسم میكنند چه شباهتی با يكديگر دارند. در مورد مادرم و آن خانم متوجه شدم كه هردو بسيار پر حرف و جذاب بودند. خود من البته خدا را به چهره مرد در ذهن مجسم میكردم، اما واقعيت اين است كه مادر بزرگ در كودكی من از خدا همانند يك مرد صحبت میكرد، در نتيجه طبيعی بود كه من نيز خدا را به چهره يك مرد ببينم. اين پرسش جالبیست كه میتواند به صورت يك طرح تحقيقی در آيد. در امريكا در جمعی اين پرسش را دوباره مطرح كردم. خانم جوانی اعتراف كرد كه خدا را در چهرهای حيوانی میديده. اين مسئله نيز برايم بسيار عجيب بود. به هرحال مادر من كه خدا را در چهره يك زن میديد در پائيز سال ١٣٢٣، در هنگامه جنگ جهانی دوم با پدرم ازدواج كرد. آشنائی آنها از طريق مادر بزرگ انجام شده بود. مادر بزرگ سخت میكوشيد به يك مكتب عرفانی وارد شود. دورانی بود كه اگر زنی در پوست خود نمیگنجيد چند راه در پيش رو داشت: يا به مسجد و تكيه برود و يا اگر خيلیپيشرفت روحیكرده وارد يك جمع عارفانه بشود. راه هرنوع فعاليت اجتماعیبر رویزنان بسته بود. خانمیتعريف میكرد كه میخواسته نام پسر پدر مرده اش را در مدرسهای بنوسيد. اما هنگامیكه به مدرسه میرود مواجه با پرخاش تند مدير مدرسه میشود. به نظر مدير بسيار زشت بوده كه زنی بيايد و نام پسر هفت ساله اش را در مدرسه بنويسد. زن كه موفق نمیشود نام بچه را در مدرسه بنويسد دست به دامن يكی از خويشاوندان مرد خانواده شوهرش میشود و او نام بچه را در مدرسه به ثبت میرساند. در چنين دوره و زمانهایست كه مادربزرگ دائم در جستجوی آن بوده كه به مكتبی عرفانی وارد شود، اما راهش را نمیدانسته. خاله بزرگم كه شوهرش با پدرم خويشاوندی داشته و اطلاع داشته كه پدر به مكتب عرفانی آقای ذوالرياستين وابسته است ترتيبی میدهد تا پدر و مادربزرگ ملاقات كنند. مادربزرگ در اين ملاقات تحت تاثير پدرم قرار میگيرد. میگويد دختر دم بختی دارد كه اگر نگران او نباشد میتواند به محضر اين آقا برود و بهاصطلاح سر بسپارد. پدر اظهار تمايل میكند تا مادر آينده ام را ببيند، و هنگامیكه دختر جوان و زيبا را میبيند به او دل میسپارد و خواستگاری میكند. مادر بزرگ به مادرم میگويد اين مرد به خدا دلبسته است و شوهر خوبی میشود. درست در روز عقدكنان مادر خواستگار بسيار ثروتمندی برای مادر پيدا میشود. مادربزرگ به او میگويد ميان گزينش دو مرد مختار است، اما مرد ثروتمند مرد اين دنيا و مرد فقير كه پدرم باشد مرد آن دنيا و مرد خداست. مادر تحت تاثير مادرش تصميم میگيرد با پدر ما ازدواج كند. حالا جنگ است و گرانی و قحطی بيداد میكند. متفقين ايران را اشغال كرده اند و مواد غذايی ناياب است. مادرم بارها گفته كه در عروسی او قند منی چهل تومان مصرف شده، كه اين گويا رقمی نجومی بوده است. البته مراسم عروسی پدر و مادر بسيار ساده برگزار شده و حتی گويا شام نيز به مدعوان داده نشده است. نه داماد و نه عروس آنقدر ثروتمند نبوده اند كه بريز و به پاش كنند. بدين ترتيب مادر با جهيزهای مختصر به خانه بخت میرود. شش ماهی كه از ازدواج آن دو میگذرد عروس جوان متوجه میشود كه هنوز حامله نشده. زمانهایست كه تا زن ازدواج میكند بايد بچهای به دنيا بياورد. مادر كه به طوركلی پر حرف و خودرای بوده پدر را وادار میكند تا به اتفاق به دكتر مراجعه كرده ببينند چرا بچهای به دنيا نمیآيد. دكتر در آزمايش از پدر اطمينان میدهد كه او میتواند صاحب فرزندانی قوی و سالم بشود. در همين اوان است كه مادر باردار میشود. اما مطلب جالب اين است كه وقتی من بهدنيا آمدم و كمی كه بزرگ شدم مادر گاهی میگفت، اگر تو به دنيا نيامده بودی من از پدرت جدا میشدم. البته مادر قصد طلاق گرفتن نداشت، اما شايد از گفتن اين حرف لذت میبرد، بیآنكه بداند چگونه مرا آزار میدهد. من در تمام دوران كودكی دچار حالتی پوزش خواهانه بودم. از اين كه با به دنيا آمدن خود مادر را دچار دردسر كرده ام احساس خجالت و شرمندگی داشتم. البته اين مربوط میشود به چند سالی پس از تولد، اما تولد من برای خانواده توام با شادی بوده. من در ميانه زمستان، در شهر تهران به دنيا آمدم. مكان تولد من بيمارستان دكتر حافظیست، كه سر سه راه شاه كه در حقيقت چهار راه است قرار داشت و اكنون به جای آن يك فروشگاه بزرگ قرار دارد. اين منطقه امروز به نام سه راه جمهوری معروف است. دكتر حافظی يك پزشك يهودی بود كه بر اثر مرگ يك زن جوان يهودی كه آپانديسيتش تركيده بود دچار دردسر شد. به كانادا مهاجرت كرد. در سفر كانادا من او را ديدم. خودش را به اين ترتيب معرفی كرد: «من يك يهودی تازه مسلمان شده بهائی هستم». میدانيم كه برای بهائی شدن ابتدا بايد مسلمان شد. اما در لحظه تولد من دكتر هنوز يهودی بود، و زن جوان يهودی نيز هنوز جانش را از دست نداده بود. پس از تولد من به دليل شخصيت قابل تامل دكتر حافظی او به پزشك خانوادگی ما تبديل شد. بسياری از بچههای خويشاوندان ما در بيمارستان او به دنيا آمدند. در آن موقع رسم بدی وجود داشت كه دستهای بچه را در قنداق میبستند. شايد برای آن كه موجودات برده خو و دست بستهای تربيت كنند. در هنگامیكه پسر كوچك يكی از اقوام ما را برای بازديد از مادرم به بيمارستان میآورند و به او میگويند نامزدت به دنيا آمده، پسرك كنجكاوانه جلو میدود و به من نگاه میكند و با تعجب میگويد اما نامزد من كه دست نداره. همه به خنده میافتند. اندكی پس از تولد من كار پدرم به شهرستان منتقل میشود. آنها مرا در كالسكهای میگذاشتند و در شهرستان كوچك بروجرد، شايد هم گلپايگان، در خيابانها به گردش میرفتند. امام جمعه شهر به پدرم پيغام میدهد كه به خانم بگوئيد چادر سرش كند. پدرم بهائی به اين حرف نمیدهد. در اين موقع او قاضی دادگستریست و میكوشد قاضی درستكاری باشد. در يك محاكمه از ميان يازده قاضی ده نفر رای به اعدام متهم میدهند و پدرم رای به تبرئه میدهد. قاضيان به بحث مینشينند، و عاقبت حكم به پانزده سال زندان برای متهم میدهند. پدر من بيشتر از آن عاطفی بود كه بتواند قاضی باشد، به همين جهت چند سال بعد، پس از چاپ روزنامهای و درگيری با وزير دادگستری وقت از قضاوت استعفا داده و جواز وكالت گرفت و به جای محاكمه مردم دفاع از آنها را به عهده گرفت. در اين باره بعد صحبت خواهم كرد. زوج جوان از پيدا كردن بچه بسيار شاد هستند. عكسهای زيادی از دوران كودكی من وجود دارد كه نشانه توجه و علاقه پدر و مادر است. اما من كودكی زودرنج و گوشه گير بودم. در عين حال گاهی نيز تمايل به بازی و شيطنت داشتم. حوادثی كه در كودكی برای من اتفاق افتاد همانند نقش در سنگ در ذهنم باقی ماند و تمامی زندگی بعدی مرا ساخت. هر حادثهای به طور معمول فقط يك بار اتفاق میافتد، اما عوارض آن برای هميشه باقی میماند. سرنوشت چنين خواست كه من به خاطر چند حادثه هميشه دچار احساس گناه باشم. آيا اين احساس گناه در افراد بشر همگانی ست؟ ظاهرا اين احساس همگانیست. پايه مذهب در خاورميانه برهمين احساس گناه نهاده شده است. انسان به دليل خوردن گندم به راز بدنش واقف شده. روشن شده كه مرد و زن متفاوت از يكديگر هستند، و چون به هم ميل كردهاند از بهشت رانده شدهاند تا باقی عمر خود را در احساس گناه بگذرانند. شايد البته پس از ميليونها سال زندگی در حالت وحشی لازم بوده است انسان را از چيزی بترسانند. ابوريجينها، بوميان استراليا كه زندگی بسيار طبيعی و ماقبل كشاورزی داشتند نيز دارای اسطورهای درباره رفتار جنسی هستند. در اين اسطوره آسمان كه مرد است با همسرش زمين به هم چسبيده اند و دائم در حال عشق ورزی هستند. بعد درختها كه بچههای آنها هستند به دنيا میآيند و ميان زمين و آسمان فاصله ايجاد میكنند. اين داستان مقدمهایست برای ايجاد احساس گناه. باز در اين باره صحبت خواهيم كرد. مطلب پیشین: خاله فارسه ------------------------------------
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
مامانتون خیلی نازنینه. یک خانم روز و خوش صحبت و بسیار خون گرم و صمیمی که خودش را با هر سنی منطبق می کنه. من دو بار دیدمشون . دو بار در ایران و یک بار در وین. و هربار به من می گفتند:,,تو من را یاد ثریا میاندازی.,, با این که زمان آشنایی کوتاه بود اما احساس سمپاتی باهاشون پیدا کرده بودم. بهشون سلام برسونید.
-- وغ وغ صاحاب ، Jul 22, 2007والا؛ راستیتش من هر چند با علاقه فراوان این خاطرات را دنبال می کنم اما نمی دونم چرا هر بار صداشو نو میشنوم همچین ترس ورم میداره! یه جورایی تو صداشون یه چیز ترسناکی هست!
-- kamen ، Jul 28, 2007