خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > شوهر خالهام یا همان تیمسار آینده | |||
شوهر خالهام یا همان تیمسار آیندهشهرنوش پارسیپوربخش شانزدهم خاطرات شهرنوش پارسیپور را «اینجا» بشنوید. ده دوازده ساله بودم كه به خانه اين خاله میرفتم. خاله كه فقط يك پسر داشت و ديگر صاحب اولاد نشده بود، ميز ناهار خوری را در سرسرای خانه محقرش گذاشته بود. زن و شوهر فقط با حقوق شوهر نظامی بسيار دست پاك زندگی میكردند. خاله پردهای از سقف آويزان كرده بود. خودش يك طرف پرده مینشست و شوهر را در طرف ديگر مینشانيد. بعد با ناز دست پيش میآورد و میگفت، ”تيمسار جون! لطفا نمكدونو بدين به من!“ شوهر مست غرور میخنديد و نمكدان را به دست زن میداد. اين بازی بده و بستان تا آخر ناهار ادامه میيافت و آنان از وجود يكديگر لذت میبردند. خاله بعدها كه در سن شانزده سالگی بچهدار شده بود آنقدر با اين نصرت الله ميرزا بازی كرده و سر به سر او گذاشته بود كه بچه در سن سه ماهگی مینشسته، در سن پنج ماهگی راه افتاده بوده و در سن هفت ماهگی میدويده. البته به دليل چنين رشد غيرعادی هميشه عصبی بود و ناخنهای دستش را میجويد. در هنگامی كه خاله باردار بود شوهرش برای جنگ به لرستان اعزام شده بود. میدانيم كه جنگ رضا شاه با لرها جنبه بسيار وحشيانهای به خود گرفته بوده و دو طرف بیدريغ يكديگر را میكشتند. گويا سپهبد امير احمدی سردار اين جنگ بوده و آنقدر از لرها بی رحمانه كشته است كه برای زمانی دراز مادران لر بچههايشان را از امير احمدی میترسانده اند. شوهر خالهام و برادرش به اتفاق در اين جنگ شركت داشتند. در مقطعی از جنگ لرها برادر او را میگيرند. دستهايش را میبرند و او را روی اسبی نشانده و خنجری كه نامهای به آن متصل بوده در پشت او فرو میكنند و اين اسب را به ميان سپاه رضا شاه هی میكنند كه باعث وحشت شديد لشكر میشود. در مقطعی از اين جنگ چندين تير به شوهر خاله ما اصابت میكند. او به داخل گودالی میافتد و سپاهيان عقبنشينی میكنند. گلولهها از دهان او عبور كرده و باعث در شديد در فك او شده بودند. دوتن از جنگجويان لر بالای سر او ظاهر می شوند. يكی از آنها تفنگش را روی پيشانی تيمسار آينده میگذارد تا شليك كند. مرد آنقدر درد میكشيده كه آرزو داشته بميرد، اما از آنجائی كه عمرش به دنيا بوده ناگهان لر ديگر فرياد میزند: دست نگه دار! و اشاره میكند به نوار سبزی كه روی كلاه او دوخته شده بوده. جنگجوی لر دچار اين احساس شده بوده كه شوهر خاله يك سيد است. حالا از وحشت اين كه با كشتن يك سيد به دوزخ برود جلوی رفيقش را میگيرد. شوهر خاله اما آنچنان عذاب میكشيده كه میخواسته فرياد بزند مرا بكشيد، منتهی به دليل گلوله هائی كه از فكش عبور كرده بوده قدرت حرف زن نداشته. جالب است كه برادر ديگر او كه به شكار گورخر علاقه زيادی داشته در هنگام شكار همانند بهرام گور به داخل باتلاقی میافتد. تلاش كسانی كه قصد نجات او را داشتهاند بیثمر میماند. مرد با اسبش همچنان كه در باتلاق فرو میرفته كتش را كه حامل اسنادی بوده بيرون میآورد و به طرف رفقايش پرتاب میكند و آخرين وصيتهايش را میكند و سپس در برابر چشمان بهتزده آنان در باتلاق فرو میرود. يك برادر هم كه به دست لرها و به آن شكل فجيع كشته شده و سومی غرق در گلوله در گودال افتاده. عاقبت اما او را نجات می دهند. در جائی در ميانه همين جنگ است كه او خسته و زخمی به طرف تهران حركت میكند. در آن مقطع وبائی همهگير شايع بوده. ياور حسنعلی جلالی قاجار در هنگام غروب به قهوه خانهای میرسد، گويا در نزديكیهای شهر ری. از اسب پياده می شود و به داخل قهوهخانه می رود. در آغاز فكر میكند قهوه خانه خالی ست بعد اما متوجه میشود كه ده ها جسد در گوشه و كنار قهوه خانه افتاده است. ظاهرا اجساد وبائیها را در آنجا گذاشته بودند. وحشتزده از قهوهخانه میگريزد و روی اسب میجهد و به طرف تهران حركت می كند. گويا در آن موقعيت دچار پريشان حواسی ويژهای بوده، چون ناگهان آخوندی در برابرش ظاهر می شود. آخوند در حالی كه رو به او ايستاده بوده همراه با اسب او حركت میكرده، در جايی ميانه هوا و زمين. حضور اين موجود غيرعادی توجه او را از مردگان معطوف به خود میكند. در نزديكیهای تهران تصوير آخوند محو میشود. من در ناصيه شوهر خالهام كوچكترين احساسی از معنويت پيدا نمیكردم. البته او مردی بسيار ساده و مهربان بود، اما كوچكترين علائق مذهبی نداشت و هرگز نماز نمیخواند. اين كه اما او اين آخوند را به اين شكل ديده، مطلبی ست كه از مادرم شنيدم و هرگز هم اين گفته دوبار تكرار نشد. آيا واقعيت داشته و خود شوهر خاله تعريف كرده؟ نمی دانم. اما او در جنگ كوتاه مدت ارتش ايران با قوای متفقين نيز نقشی بازی كرده. در آن موقع به عنوان سرهنگ در رضائيه بوده. هنگامی كه ارتش شوروی وارد رضائيه میشود از مركز دستور میرسد كه نظاميان اسلحه را زمين بگذارند و در برابر ارتش سرخ مقاومت نكنند. به سرهنگ جلالی قاجار ماموريت داده میشود تا پرچم سفيدی را به دست گرفته و به مقابل ارتش شوروی برود. او سوار بر درشكهای شده و پرچم به دست حركت می كند. صد قدمی با تانكهای روسی فاصله داشته كه سربازی بدون علت تيری شليك میكند. روسها بدون توجه به پرچم سفيد همه را به مسلسل میبندند. درشكهچی و اسب كشته میشوند. رگباری از تير به سرهنگ میخورد و او با سر در جوی آب میافتد. تا اينجا او درست هفده تير خورده و از آن پس به او لقب پدر تير داده میشود. تانك های روسی در حال شليك مرتب عبور میكنند. سرهنگ ساعتها در جوی آب باقی میماند. عاقبت يكی از مغازهداران كه خانهاش در جوار مغازه بوده، پس از عبور كامل روسها او را از جوی بيرون كشيده به خانه میبرد، و همان شبانه او را به يكی از روستاهای اطراف رضائيه منتقل میكنند. اهل روستا با استفاده از تار عنكبوت و سقز مرهمی درست كرده و روی رج تيرهائی كه به پای او خورده میگذارند. پا شروع به سياه شدن می كند عاقبت پس از چند روز كه آبها از آسياب می افتد او را به شهر منتقل كرده و تحويل روسها می دهند. روس ها او را به بيمارستان منتقل كرده و در آغاز پا را تا زير زانو میبرند. قانقاريا اما بالاتر میآيد. مجبور می شوند پا را تقريبا از بيخ ران ببرند. جالب است كه همانند مورد پدر من، جراحی كه پا را میبريده يك پزشك آلمانی بوده كه در حالی كه سربازان روسی مسلسل به دست او را احاطه كرده بودند اين عملها را انجام میدهد. در تهران خبر به خاله من میرسد كه سرهنگ گم شده. او با زحمت زياد يك ماشين دربست میگيرد و عازم رضائيه میشود. از آنجائی كه چشمهايش عسلی و موهايش بور بوده در جريان سفر مرتب تحت بازجوئی روسها قرار میگيرد. اين مقطعیست كه آلمانیها از راههای مختلف ايران را ترك میكنند، و روسها به خاله ما بدگمان هستند. خاله دائم تركی يا فارسی صحبت میكند و ثابت میكند كه ايرانی ست. راننده اما در تمام طول راه شيشه ماشين را پائين كشيده و به زبان تركی فحشهای چارواداری میداده و به خاله تفهيم میكند كه اينطوری كمتر مورد سوءظن قرار میگيرند. در ميان راه، در قهوه خانهای خاله شگفتزده عكسهای خودش و بقيه اقوام را میبيند كه از ديوار قهوهخانه آويزان هستند. هنگامی كه از قهوهچی درباره عكسها میپرسد مرد پاسخ میدهد كه اينها اقوام و بستگان او هستند. خاله متوجه می شود كه خانهشان به غارت رفته است. عاقبت به رضائيه میرسد و پرسان پرسان بيمارستان آلمانیها را پيدا میكند و به شوهری میرسد كه تب كرده در تختخواب افتاده و پايش را برای هميشه از دست داده است. چند روزی میگذرد و خاله موفق می شود اجازه خروج همسرش را از روسها گرفته و او را گويا با همان ماشين به تهران منتقل میكند. در تهران هنگامی كه خبر به امريكائیها میرسد، لابد برای آن كه لج روسها را دربياورند، شوهر خاله را به خرمشهر فرستاده و سوار كشتی میكنند و به نيويورك میفرستند. در آنجا يك پای مصنوعی برای تيمسار درست میكنند.
------------------------------------
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خاطرات این خانم به چه دردی میخورد؟بعضی ها خیلی تندو تیز نظر داده بودند حالا نه به ان شدت ولی واقعا خاطرات جالبی نیست بیشتر یک جور منم زدن است
-- بدون نام ، Jun 6, 2007بارها در کامنت هایی که بر مطلب های پارسی پور نوشته می شود این اشاره را می بینم" او منم می رند". هرگاه داستان هایی از بالزاک، تولستوی، هوگو، ساد، چخوف، توماس مان می خوانم، به یاد کمبود فاحش ادبیات درباری و اشرافی ِ مشابه آن داستان ها در پهنه ی ادبی ایران می افتم. من خاطرات پارسی پور را تلاشی لازم برای آشنایی ملموس با گوشه ای از نسل به جامانده از قاجارها در دوران پهلوی ها و تا کنون می بینم و در عین حال لازم برای شناخت چگونگی تاثیر های آن در ادبیات و اجتماع. یادم می ماند که این نسل تنها به" شازده احتجاب" و "مصدق" محدود نیست.
-- ali siami ، Jun 8, 2007