خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > مادربزرگ و خالهام که آتشپارهای بود | |||
مادربزرگ و خالهام که آتشپارهای بودشهرنوش پارسیپورپانزدهمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی پور را «اینجا» بشنوید. از آنجائى كه مادر من بيش از حد عصبانى و طغيان زده بود، مادر بزرگ هميشه میگفت او شير اعراضى خورده است و دوران باردارى را نيز در شرايط سختى گذرانده. اين حقيقتى ست كه مادر بزرگ به رغم جدائى از شوهر رنج و عذاب فراوانى كشيد تا عشق به مرد را از ياد ببرد. در حقيقت غرور مادر بزرگ به شدت جريحه دار شده بوده. در سالهاى پس از جدائى، همانند اغلب زنان هم عصرش به مجالس وعظ میرفت تا سر پوشى بر اندوه خود بگذارد. اما حادثه اى باعث میشود كه ديگر كمتر به مسجد برود. او در مجلس وعظى بوده كه آخوندى كه مشغول سخنرانى بوده حرف را به زنان میكشاند و اعلام میكند كه زنان را خدا احمق آفريده و عقل زن گرد است و...مادر بزرگ میگفت كه شگفت زده به حرفهاى آقا گوش میداده و میديده كه زنها سر خود را به تائيد تكان میداده اند. بعد آخوند رويش را به طرف بخش زنان میكند و میگويد، ”اى زنها! خاك برسرتان كنند! خاك برسرتان كنند!“ خانم بزرگ خشمگين از جاى برمیخيزد. فرياد میزند، ”آهاى آخوند! خاك بر سر خودت بكنند!“ آخوند متحير به مادر بزرگ نگاه میكند. در اين ميان زنان مرتب چادر مادر بزرگ را میكشيده اند و میگفته اند، ”بشين آبجى! حيا كن! آقا حق دارن!“ مادر بزرگ مصمم از مسجد بيرون میآيد و به طرف كلانترى –نظميه؟- میرود و در آنجا از آخوند شكايت میكند. كلانترى يك پاسبان در اختيار او میگذارد و مادر بزرگ به اتفاق پاسبان به مسجد باز میگردد. پاسبان آخوند را از سر منبر پائين میكشد. سه نفرى به طرف كلانترى به راه میافتند. البته مادر بزرگ در دنبال مردان حركت میكرده و شاهد بوده كه آخوند زير گوش پاسبان پچ و پچ میكند. پس از مدتى پاسبان به طرف مادر بزرگ میآيد و میگويد، ”آبجى! خوبيت ندارد كه از آقا شكايت بكنى! كار درستى نيست...“ و اِل است و بِل است... و همين طور كه حرف میزده اند آخوند جيم میشود و میرود. مادربزرگ كه ديگر دستش به جائى بند نبوده به خانه برمیگردد. اما شب بعد دوباره راهى مجلس وعظ میشود و اين بار به روى پشت بام همسايه میرود تا ببيند آخوند چه میگويد. مرد دوباره به صحراى كربلا میزند و رويش را به طرف زنها میكند و فرياد میزند، ”اى زنها! خاك بر سرتان بكنند! خاك بر سرتان كنند!“ مادر بزرگ بلند میشود پاسخ بگويد كه ناگهان مردى كه مامور شهربانى بوده جلو میآيد و آخوند را از منبر پائين میكشد. از سر بند اين حادثه مادر بزرگ علاقه اش را به محفل اخوندها از دست میدهد، اما از آنجائى كه باز سرگشته و بى پناه بوده و راه تكيه برپاى خود را نمیدانسته دائم به عرفان میانديشيده كه همه میدانستند در تضاد با سنتهاى آخوندى ست. در فاصله اين جريان مادر ما دارد بزرگ میشود. او بچه اى ست حاضر جواب، عصبى و به شدت جذاب. در جريان يك خانه تكانى چند دست از لحاف و تشكها را از بالاى بام براى همسايه فقير پرت میكند. علت اين كه آنها به نظرش كهنه میآمدند. استعداد ديگر او اين است كه بلد است همان طور كه راه میرود از عقب لگد بزند. او به اين ترتيب چندين بار مردانى را كه به او متلك گفته اند تنبيه میكند. دوست و يار غار او خواهر زاده اش نصرت الله ميرزاست، كه با يكديگر هم سن هستند. خاله ما، فرح السلطنه، خواهرش را شير داده و خاله و خواهرزاده يك پا خواهر و برادر تلقى میشوند. اين خاله به همسرى يك شاهزاده قاجار نظامى در آمده كه از پس از تغيير حكومت به پهلوى به ارتش رضا شاه منتقل شده و به رضا شاه علاقه زيادى دارد. اين خاله براى خودش آتش پاره اى ست. من او را در سن هفتاد سالگى ديده ام كه قادر بود يك پايش را بلند كرده و طورى در كنار سرش قرار دهد كه دو پا همانند حرف الف در ادامه هم قرار بگيرند. بدنش همانند بندبازان و آكروبات بازان نرم است و قابليت انعطاف زيادى دارد. به حد افراط شوخ است و شوخىهاى ويژه خودش را دارد. او را در نه سالگى براى شوهر هيجده ساله اش عقد كرده اند تا بعد در سن سيزده سالگى به خانه بخت برود. به گفته خودش در روز عقدكنان با ديدن خربزه قاچ شده دچار هيجان عجيبى میشود. با دستهاى در دستكش سفيد پوشيده شده قاچ خربزه اى برمیدارد و شروع به خوردن میكند. آب خربزه از دهانش روى لباس عروسى سرازير میشود. مادر بزرگم خجالت زده در مقابل خانواده داماد او را بغل میكند و لب حوض میبرد تا دست و صورت عروس نه ساله را بشويد. خاله اين داستان را به عنوان انتقاد میگفت، گرچه كه از زندگى زناشوئى اش به شدت راضى بود. اكنون هنوز در دوره احمد شاه هستيم. داماد گاهى براى ديدن نامزدش به خانه مادر بزرگ ما میآيد. او كه در هشت سالگى به انگلستان اعزام شده و تا هفده سالگى آنجا بوده فارسى را با لهجه حرف میزند. هرگاه به خاله خبر میدهند كه داماد آمده میدود جلوى آينه يك تپه سرخاب روى يك گونه و يك تپه سرخاب روى گونه ديگر میگذارد. بعد شليته و شلوار میپوشد، يك روسرى تورى روى سرش میاندازد و میرود به اتاق مجلسى، روبروى داماد مینشيند. زوج جوان در سكوت كامل به روبروى خود خيره میشوند و جرئت گفتگو ندارند. مادر بزرگ ما كه از سكوت داخل اتاق متحير بوده يكبار از لاى در نگاه میكند و متوجه شرم حضور زوج میشود. به دخترش نصيحت میكند كه زن بايد از شويش دلبرى كند تا پاى بند او بشود. اينك دلبرى خاله: خاله همانطور كه قادر است پايش را درست مماس سر قرار دهد، قادر است دستش را طورى خم كند كه انگشتان دست ساق دست را لمس كنند. او در اين حالت میتواند دستش را طورى لمس نگه دارد كه گوئى دست فلج است و روى خودش تا شده. حالا شوهر نظامى كه اسبش را در دالان خانه به ميخ بسته و روبروى نامزدش ساكت نشسته گاهى نفس بلندى میكشد. خاله كه يازده دوازده ساله است، ناگهان میگويد: ”اجازه میديد براتون يك پرتقال پوست بكنم؟“. تيمسار آينده مملكت به شدت خوشحال میشود و با صداى بسيار كلفتش میگويد: ”البته! البته!“. خاله دستش را كه ظاهرا فلج است و شل و ول روى ساعد افتاده پيش میآورد و يك پرتقال را با زحمت از ظرف ميوه برمیدارد. نظامى جوان وحشت زده به دست فلج همسرش نگاه میكند. زن جوان پرتقالى را كه به طرف خودش سرانيده با زحمت و با كمك دست چپ كه به ظاهر سالم است، پوست میكند. مرد جوان از خوردن پرتقال امتناع میكند و فرار را بر قرار ترجيح میدهد. يك راست به سراغ مادرش میرود و شرح ماجرا را میگويد. عصر همان روز، مادر و خواهر داماد، خود داماد و دكتر لقمان ادهم بى خبر قبلى در خانه مادر بزرگم را میزنند. زن كه از اين مجموعه آدم به شدت رودربايستى دارد در را باز میكند و مضطرب و نگران، بى آن كه از اصل ماجرا خبر داشته باشد آنها را به داخل اتاق دعوت میكند. خاله شيطان ما را خبر میكنند كه بيايد و با خانواده شوهرش ملاقات كند. او كه دستش را پشت سر قايم كرده وارد اتاق میشود و گوشه اى مینشيند. خانواده داماد رشته سخن را به دست دكتر لقمان ادهم میدهند. دكتر میگويد: ”دخترم، میخوام يك پرتقال براى من پوست بكنى!“ خاله ما اطاعت میكند. دست چلاقش را پيش میآورد و يك پرتقال را با زحمت به داخل ظرف هل میدهد. مادر بزرگ ما كه متوجه قضيه شده است، لبخندى میزند و ساكت میماند. دكتر دست دختر را نيمه راه میگيرد. آن را بلند میكند. دست بالا میرود. دكتر دست را رها میكند، دست شالاپى پائين میافتد. اين بازى دقايقى طولانى ادامه میيابد، به نحوى كه دكتر هم باور میكند كه دختر بيچاره چلاق است. مادر بزرگ ما كه ديگر بازى را كافى میداند میگويد: ”فرح بس كن ديگه!“ ناگهان دست خاله ما خوب میشود. جمع شگفت زده تر از آن است كه بخندد. دختر چندبار اداى چلاقها را در میآورد. حيرت همگانى كه تمام میشود شليك خنده جايش را میگيرد و داماد از همان لحظه ديوانه وار عاشق زنش میشود، عشقى كه بيشتر از پنجاه سال ادامه میيابد. ادامه دارد....
------------------------------------
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|