خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > پنج قلوهایی که به دنیا نیاوردم | |||
پنج قلوهایی که به دنیا نیاوردمشهرنوش پارسی پوربخش یازدهم خاطرات شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید. اين نقيب سنتگرا كه در خانه اش غل و زنجير داشته شخصيتى شوخ و خندان بوده است. هرگاه به اتاق وارد مى شده فريادى مىزده كه تمامى نوهها در گوشه و كنار اتاق پنهان مىشده اند. بعد نقيب بادى از خود صادر مىكرده و نام نوهاى را بر زبان مى آورده. نوه اى كه ناميده مى شده از پنهان گاه خارج مى شده. و به همين ترتيب يك يك نوه ها دور او جمع مى شده اند. پدرم خاطرات بسيار خوشى از اين نقيب به خاطر داشت. او در مجموع صاحب بيست و يك فرزند شده كه همگى آنها، به جز دو پسر و يك دختر در نوزادى از دنيا رفته اند. دو سرى از اين بچه ها پنج قلو به دنيا آمده اند كه لابد بچههاى نارسى بوده اند و در غياب خدمات پزشكى مرده اند، بقيه هم گويا دو قلو و سه قلو به دنيا مى آمده اند و مى مرده اند. وجود پنج قلوهاى نقيب، كه جزو داستان هاى خانوادگى ما بود و ديدن عكسى ازپنج قلوهاى كانادائى چنان در من تاثير گذاشت كه براى ساليان دراز در آرزوى داشتن پنج قلو خيالبافى كردهام. من حتى اسم پنج دخترم را انتخاب كرده بودم (پنج قلوهاى كانادائى هم دختر بودند). بچهها عبارت بودند از بدرجهان، شمس جهان، شاه جهان، نورجهان و ماه جهان. البته من در شهر خرمشهر خواهرانى را مى شناختم كه بعضى از اين نام ها را داشتند. من اين بچهها را بدرى، شمسى، شاهى و نورى صدا مى كردم، اما سر بچه آخرى شك داشتم كه او را چه بنامم. اگر مىگفتم ماهى بچه ممكن بود عقدهاى بشود. روزها و روزها و ماه ها و بلكه سالها راه رفتم و فكر كردم بچه را چه بنامم. آخر تصميم گرفتم او را جهان صدا كنم. نقيب در سنين پيرى با بزرگ ترين نوهاش بهاء الدينخان، كه بعدها نام خانوادگى پازارگاد را بر خود گذاشت، اختلاف نظر شديدى داشت. هرقدر نقيب سنتگرا بوده و ماليات هفت طايفه را مى گرفته، بهاء الدين خان پازارگاد نوگرا و مدرن به شمار مى آمده. بهاء الدين خان پازارگاد مدير يك دبيرستان بوده. هر سحرگاه شاگردان را جمع مى كرده و به بيرون شهر شيراز مىرفته اند و فوتبال بازى مى كرده اند. بهاء الدين خان كه مخالف اين كار بوده بالاى درخت مى رود و همانجا بست مى نشيند تا جلوى بريدن درخت را بگيرد. نمى دانم چه كسانى مى خواسته اند درخت را ببرند، اما در آخر كار، در حالى كه بهاء الدين خان روى درخت بوده درخت را مى برند و او به همراه درخت به زمين سقوط مى كند. اين اخلاق سگى بهاء الدين خان بوده، و پدر من به عنوان كوچك ترين نوه خانواده از دست اين بزرگ ترين نوه بسيار شكار بوده است. پدر بزرگ من دكتر جمال در سن سى و پنج سالگى در وباى شيراز جانش را از دست مى دهد. پدرم دو ساله بوده. به قرارى كه مى گفت تمامى يهوديان شيراز دكان هايشان را مىبندند و در مراسم خاك سپارى او شركت مى كنند. ظاهرا او دندان پزشك بوده، و به گفته مهندس خشنود پازارگاد در زمينه جراحى و طب عمومى نيز در هند و انگلستان مطالعاتى كرده بوده است، و بى شك به يهوديان شيراز خدمتى كرده بوده كه او را دوست داشتند.
عمه ام كتابچه قطورى داشت كه به يادگار از دكتر جمال باقى مانده بود. او مى كوشيده يك فرهنگ انگليسى-فارسى اصطلاحات پزشكى تاليف كند. اين كار نيمه كاره باقى مانده. نقاش هم بوده و پس از مرگش صدها پرتره از بيمارانش را در كشوى ميز او پيدا مى كنند. استعداد نقاشى به فرزندان عمويم روانشاد جمالزاده ارث رسيده است. پسر او، بيژن جمالزاده نقاش بسيار مشهورى در آلمان است كه با نام خودش و نام مستعار سارا مون نقاشى مى كند. خواهر او، روانشاد ژاله نيز نقاش بسيار خوبى بود. مادر پدرم، زمانى كه او هفت سال داشت از دنيا مىرود. پدر يتيم و بىسرپرست در خانه اجدادىاش بزرگ مىشده و ظاهرا پرستارى داشته كه به شدت دلبسته او بوده. در فاصله دوسالگى تا هفت سالگى ست كه مجبور بوده نظارت عاليه بهاء الدين خان را تحمل كند. يك بار ننه اش در كنار حوض خانه او را مى شسته. برايم روشن نيست به چه دليلى، اما بهاء الدين خان از اين كار خوشش نمى آيد و آنقدر با تركه او را كتك مى زند كه بچه غش مى كند. يك بار ديگر به اتفاق برادرش كه يك سال از او بزرگ تر بوده در انبار چند دانه خرما مى خورند. احساس تربيتى بهاء الدين خان مى جوشد. دستور مى دهد گونى خرما را بياورند. به دو بچه امر مى كند كه بايد تمام خرماها را بخورند. مسئله غم انگيز اين است كه بهاء الدين خان مى نشيند تا ببيند آنها خرماها را مى خورند يا نه. عمو منوچهر بعضى از خرماها را در جيبش مى تپانده اما پدر بيچاره من كه كوچك تر بوده و عقلش نمى رسيده خرماها را مى خورده. بيمار مى شود و دو ماه در بستر مى افتد. پدرم بهاء الدين خان را دوست نداشت. با چشمانش ديده بود كه او در حياط بزرگ خانه، روبروى نيايش ايستاده و با او ستيز مى كرده، بعد پيرمرد را هل مى دهد كه باعث سقوط او مى شود. از پس اين حادثه است كه نقيب در بستر مى افتد و اندكى بعد مى ميرد و پدر من به راستى بى كس مى شود. نمى دانم در چه زمانىست كه مظفر، برادر بزرگ پدرم و همين بهاء الدين خان در شركت نفت آبادان استخدام شده بودند. آنان در آنجا فعاليتهائى مى كرده اند كه انگليسى ها حكم اعدامشان را صادر مى كنند. دو پسر عمو شبانه به طرف شيراز مى گريزند، و خوشبختانه زمانى به شيراز مى رسند كه روز پيش از آن، پليس جنوب، كه در خدمت انگليسى ها بوده، منحل شده بوده است. چنين است كه آنها نجات پيدا مى كنند. روشن است كه بهاء الدين خان از عموى بزرگ من، گرچه خشن تر، اما لايق تر بوده. در آغاز سلسله پهلوى و اجبارى شدن داشتن شناسنامه و نام خانوادگى برادران و خواهران او همگى نام خانوادگى پازارگاد را براى خود انتخاب كرده اند. بدون شك اين از اثر اقدامات او بوده. خانواده پدرى من اما، پراكنده و بى سرپرست، هركدام نامى براى خود انتخاب مى كنند. عموى بزرگ كه در بهبهان بوده، به مناسبت نام پدرش جمال، براى خود شناسنامهاى به نام جمالزاده مى گيرد. عمه ما كه همسر شخصى به نام كشميرزاده بوده شناسنامه اى به نام كشميردخت مى گيرد. عمو منوچهر كه يك سال از پدر بزرگتر بوده براى خود نام خانوادگى جمالپور را انتخاب مى كند. اما مظفر، برادر بزرگ تر كه از نوع نابغه هاى بسيار باهوش و لاجرم نامتعادل بوده براى خودش نام خانوادگى نقيبى پارسى پور و براى پدرم نام خانوادگى پارسى پور را انتخاب مى كند. پس پدر من نخستين پارسى پور است. اما مظفر، كه پس از نجات از دست انگليسى ها با ارث پدرى چندين كاميون خريده بوده بدبختانه گرفتار ترياك مىشود و تمام كاميونها را دود مى كند و به هوا مى فرستد. سپس شروع به نقاشى روى قلمدان مى كند. اين قلمدان ها را زير خاك مى كرده و بعد به عنوان عتيقه به خارجيان مى فروخته و پول خوبى به دست مى آورده. مرتب هم به پدر من مى گفته انتقام خودش را از همه آخوندها خواهد گرفت.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم پارسي پور سلام.
-- علی صیامی ، Apr 14, 2007در بطن و متن بسیاری از نوشته هایتان: داستان، خاطرات و مصاحبه، صراحت لهجه ای را می بینم که در ما ایرانی های راز ورمزی – دروغگو و خالیباف- کمتر دیده می شود. فکرمی کنم زیبایی و ارزشمندی مطلب های شما، برای من، به صداقتی است که با خودتان در نوشته های تان دارید و پشت هیچ شخصیت کاذبِ- خودساخته و یا دیگران ساخته- پنهان نمی شوید. شما به بسیاری از اخلاقیات و خواست های طبیعی انسانی می پردازید و پرداخته اید، که در جامعه ی ما به زبان آوردنش را تابو می دانند و لی همیشه خودگویه اش می کنند. و عمدتا چه زیباست که به مانند بسیاری دیگر به سوم شخص متوسل نمی شوید و از خود می گویید.
من به این صراحت شما، که من فکر می کنم ناشی از شکل گرفتگی فردیت درشماست، احترام بسیار می گذارم.
دورویی و تعارفات نون قرض دادن، فضیلت ایرانی!، در شما کمترین است. پس دوستان کم و دشمنان بسیارخواهید داشت.
برایتان شادی آرزو می کنم.
علی صیامی
هامبورگ
14.04.07
عکسی که در این مقاله دیده می شود متعلق به پدر ما است نه پدر بزرگ.
شهباز پارسی پور (برادر شهرنوش)
-- Shahbaz Paripour ، Nov 10, 2007