تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

سينما ديانا، فيلم‌فارسی و اين فرار مرگبار

پرويز جاهد




از بچگی از فيلم‌فارسی خوشم نمی‌آمد و ميانه‌ی خوبی با آن نداشتم. از داستان‌های تکراری و احمقانه و شخصيت‌های قلابی آن، که کلاه‌های مخملی بر سر می‌گذاشتند و پاشنه‌ی کفش‌شان را می‌خواباندند و دستمال يزدی توی هوا تکان می‌دادند، لجم می‌گرفت (به استثنای قيصر، که بعدها ديدم، و از آن خوشم آمد). البته فيلم‌های فارسی دوران بچگی من، با فيلم‌های فارسی دوران قديم (دهه‌های سی و چهل) خيلی فرق داشت. فيلم‌های فارسی آن دوران، داستان‌های اخلاقی ساده و انسان‌دوستانه‌ای بودند که تبليغ مهر و محبت و شفقت و پاکی می‌کردند. ارزش‌هايی که ديگر در فيلم‌های فارسی دوره‌ی ما وجود نداشت. به‌جای آن، هرچه بود دعوای يک مشت لات چاقوکش بدقواره بود که بر سر يک زن کاباره‌ای با هم می‌جنگيدند، يا توی کافه‌ها مست می‌کردند و عربده می‌کشيدند.

عمويی دارم که فقط چند سالی از من بزرگ‌تر است و عاشق سينما و فيلم فارسی بود و هست. يکی از آدم‌های نازنينی بود که در دنيای کوچک، ساده ولی باصفای آن زمان، که هنوز خبری از تلويزيون و ويدئو و کامپيوتر و گيم و اينترنت نبود، پای مرا به سينما باز کرد و از اين بابت خودم را خيلی مديون او می‌دانم.
آن موقع کارگر کارخانه‌ی نساجی شاهی بود و شش روز در هفته، سه شيفت کار می‌کرد. تنها تفريحش اين بود که روز جمعه به سينما برود. آن زمان شهر کوچک ما دو تا سينما داشت: يکی «سينما ديانا» و ديگری «سينما نپتون». سينما نپتون در آتش انقلاب سوخت و خاکستر شد و اکنون به‌جای آن، يک پاساژ دو طبقه سر برآورده است. سينما ديانا نيز، که تا چند سال پيش داير بود، اين بار که از آن خيابان رد شدم، ديدم که آن را با بولدوزر کوبيده و صاف کرده‌اند و احتمالا می‌خواهند جای آن يک مرکز خريد يا پاساژ ديگری بسازند. يعنی الان بچه‌های اين شهر کوچک و غمزده، ديگر حتی يک سينما هم ندارند تا اوقات بيکاری و تفريحشان را آنجا بگذرانند (لابد مسئولان محترم اين شهر فکر می‌کنند که چه بهتر! چون سينما ممکن است اخلاق بچه‌ها را فاسد کند و از آنها مشتی لات و معتاد و آدمِ لاابالی بسازد).

برگردم سر ماجرای من و عمویم. گفتم عاشق فيلم فارسی و سينمای فردين و ترانه‌های ايرج بود که فردين در فيلم‌ها می‌خواند (يعنی لب می‌زد). خودش هم ته صدايی داشت و آوازهای ايرج را در خلوت زمزمه می‌کرد. سينما رفتن برای او آیين خاصی داشت. قبلش حمام می‌رفت، سر و صورتش را اصلاح می‌کرد و بهترين لباسی را که داشت می‌پوشيد و خود را برای تماشای قهرمانان محبوبش بر پرده‌ی سينما آماده می‌کرد. يکی دوتا رفيق هم داشت که آنها هم مثل او عاشق سينه‌چاک سينمای فارسی و فيلم‌های فردين و رضا بيک‌ايمانوردی بودند و اغلب با آنها دمِ سينما قرار می‌گذاشت. چون دوست نداشت فيلم را تنهايی تماشا کند و دسته‌جمعی بيشتر بهش کيف می‌داد. خصوصا بعد از تماشای فيلم، که با هم کلی بر سر فيلم و صحنه‌هايی که ديده بودند جر و بحث می‌کردند. به همين دليل، وقتی که دوستانش گرفتار بودند، به سراغ من می‌آمد و مرا سوار دوچرخه‌اش می‌کرد و به سينما می‌برد تا تنها نباشد. من هم با اين که از فيلم‌ها و قهرمانان محبوب او خوشم نمی‌آمد، اما هرگز لطف او را رد نمی‌کردم و همراهش می‌رفتم. چرا که نه پولش را داشتم که خودم به سينما بروم و فيلم‌های دلخواهم را ببينم، و نه اجازه‌اش را داشتم. سينما در هر شکلش، برای من سينما بود و جذابيت و کشش خاص خود را داشت. به هر حال، خيلی از بچه‌های هم سن و سال من از همين شانس کوچک نيز محروم بودند و آرزو می‌کردند جای من بودند، يا عمو و دايی‌اشان عاشق سينما بود.

سينما ديانا فقط فيلم‌های فارسی يا هندی نشان می‌داد. سينما نپتون هم محل نمايش فيلم‌های آمريکايی، يعنی فيلم‌های محبوب من بود. عمو هم عادتش اين بود که اول جلوی سر در سينما نپتون می‌ايستاد و حسابی پوسترها و عکس‌های فيلم‌های خارجی را برانداز می‌کرد. من هم توی دلم خدا خدا می‌کردم که او با ديدن عکس‌های بازيگران خوش‌قيافه‌ی آمريکايی نظرش عوض شود و، به‌جای تماشای فيلم‌فارسی، مرا به ديدن يک فيلم وسترن يا پليسی آمريکايی ببرد. اما آرزوی بی‌فايده‌ای بود؛ چراکه او بعد از مدتی، سرش را تکان می‌داد و راهش را به طرف سينما ديانا کج می‌کرد.

اما عيد آن سال اتفاق عجيبی افتاد. روز عيد، بعد از تحويل سال نو، عمو به خانه‌ی ما آمد و گفت که می‌خواهد مرا به سينما ببرد. گفت که اين بار می‌خواهد مرا به ديدن يک فيلم پليسی آمريکايی خوبی ببرد که برای عيد آورده‌اند و او هم تعريفش را زياد شنيده و دوست دارد ببيند. هيجان زيادی برای ديدن فيلم داشتم. باورم نمی‌شد. به سينما نپتون رسيديم که چراغ های نئونش روشن بود و زيبایی خيره کننده‌ای داشت. عکس‌های «يول برينر» و «کرگ داگلاس» هم روی سر در سينما تماشايی و وسوسه‌انگيز بود. فيلم «نوری بر فراز هفت دريا» را نشان می‌دادند. دلم تاپ‌تاپ می‌کرد و برای ديدن فيلم لحظه‌شماری می‌کردم. اما ديدم عمو اين پا اون پا می‌کند و سراغ گيشه نمی‌رود. بعد هم، مثل هميشه، سر دوچرخه را به طرف سينما ديانا کج کرد. غصه‌ام گرفته بود. دلم می‌خواست به خانه برگردم. گفتم عمو پس عيدی من چی شد. تو که قول داده بودی. گفت حالا صبر کن تا ببينی. منظورش را نفهميدم. وقتی به سينما ديانا رسيديم آدم‌های زيادی را ديدم که جلو گيشه صف کشيده بودند. باورم نمی‌شد. سينما داشت فيلم «اين فرار مرگبار» استيو مک‌کویين را نشان می‌داد. برگشتم و به عمو نگاه کردم که لبخند شيطنت آميزی روی لبش بود.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)