خانه > اردوان روزبه > گزارش > کاش کسی بیدارم کند و بگوید همه اش کابوس بوده | |||
کاش کسی بیدارم کند و بگوید همه اش کابوس بودهاردوان روزبهa.roozbeh@radiozamaneh.comبسمه تعالی
راستش نمیدانم چرا امروز گزارشام را با این نامه شروع کردم. نامه پدر یکی از کسانی که فرزندش از خیابان برنگشت. با یک دوست خبرنگار حرف می زدم می گفت: …آره، اون روزهای اوج شلوغی و شبها و دور میدان ونک ریختن و اینها، چه شبهایی بود، چه شور و حالی بود. یادش به خیر. آره گذشت! اما دیدن این نشاط، شنیدن این حرفها و یا دیدن دستبندها و پارچههای سبزرنگی که نماد یک حمایت بود، خود یک انرژی داشت. چیزی که شاید سالهای سال حاکمیت در جمهوری اسلامی ایران راجع به آن صحبت میکرد: «حضور پررنگ مردم در انتخابات»، «انتخابات میلیونی»، مردم دقیقا همان کار را داشتند انجام میدادند. مردمی که بعد خرداد۷۶ دیگر خیلی پررنگ ظاهر نشده بودند، این بار همه توی خیابانها بودند. زنجیرههای انسانی و خطهای سبزرنگ، آمد و شدها، بوقها، حرف زدنها، شعار دادنها، پیامها، همه رنگ و بوی خاصی داشت. حتا بگذارید اقرار کنم، اولین بار بود مناظرههایی برگزار میشد که خیلی بیشتر از گذشته واقعیت داشت. آدمها، برای اولین بار، از هم انتقاد میکردند. انتخابات آغاز شد و روز بیست و دوم خرداد ماه، من سعی میکردم با حوزههای مختلف تماس بگیرم. مردم، حرف ها، کسانی که پای صندوقهای رأی بودند، همه چیز جالب و شنیدنی بود. بنا بود نتیجه بعد از یک ماراتن سخت، به جایی جالب کشیده شود. اما هیچ کس باور نمیکرد تا ساعتهای بعد، این نتایج و این اتفاقات، رنگ و بویی دیگر بهخود میگیرد. رنگ و بویی که اول شاید اعتراض بود، اما بوی خون گرفت. وقتی که زود هنگام، وزارت کشور اعلام کرد: «آقای محمود احمدینژاد با آرای بسیار بالا و اختلاف زیاد با رقیب خود، آقای میرحسین موسوی، برندهی انتخابات است» تقریبا همه بهتزده شدند. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ و از اینجا، اعتراضهای آرام شروع شد. اما بیست و سه خرداد میلیونها آدم در خیابان بودند. این بار کسی باور نمیکرد. این همان آرای میلیونی بود که به خیابانها آمده بود. اعتراض، اعتراض! و این خیلی به نظر عادی میآمد. چرا که در جمهوری اسلامی، اگر فرض کنیم جمهوریت هم نقشی چون اسلامیت آن داشته باشد، اعتراض حق مردم بود. کاری که این مردم با صبر کمتر به آن اندیشیده بودند: اعتراض. این ورق تازهای در تاریخ ایران بود. کسی بر روی مردم گلوله شلیک کرد. لباس شخصی ها این بار دیگر خیلی لباس شخصی ظاهر شدند. کشته هایی با سینه های دریده. دختری که نگاهش به دوربین در واپسین لحظات مرگ جهانی را متاسف کرد و بعد دستگیری پشت دستگیری. این اندوهی بزرگ را بر جان همه انداخته بود. روز هجده تیر به یکی از دوستانم زنگ زدم که پای ثابت این رفتن ها بود. صدایی از آن سوی خط می شنیدم که مانند یک خسته بود. بی توان و انگار پشت در های بسته او می گفت: در تهران هیجده تیر رفتم بیرون. در خیابان بودم، ، مردمرو میزدند اردوان! وقتی من رسیدم میدان ولی عصر. دور میدان نیروی انتظامی و بسیجیهای لباس شخصی بودند. اصلا، اجازهی توقف به مردم نمیدادند، خیلی خشن و توهینآمیز با مردم صحبت میکردند و مردم را متفرق میکردند رفتم به سمت یوسفآباد، تا ته یوسفآباد رفتم و برگشتم پایین. مقداری شلوغتر شده بود. خواستم از خیابان فلسطین به سمت پایین بیایم، آنجا دیدم چند جوان فرار میکنند، مامورها هم دنبالشان کرده بودند، موتورهای لباس شخصی هم در فلسطین حرکت میکردند. مردی مسن را گرفتنش، جلوی پای من، زدنش! آمدم دور میدان فلسطین، جلوی مسجد شاید پنجاه تا موتوری بود و یک عالمه آدم. برخورد مردم جالب بود. خانم پیری با یکی از بسیجیها صحبت میکرد که: «چرا مردم را میزنید؟» جواب داد که: «حقتان است، باید بزنیمتان». یعنی دقیقا، کلمهای که گفت، این بود که: «باید بزنیمتان، حقتان است». پیر زن گفت: «حضرت علی این کار را نمیکرد»، او هم باز جواب داد که: «او حضرت علی بود، ما حضرت علی نیستیم.» پس همه اعتراض کردند. همه حرف زدند. اما حرفها از جایی تغییر کرد که «یک گردان عاشورا» و یک مرد که فیلمهایش همه جا پخش شد، با گلولهی جنگی روی مردم شلیک کرد. روی برادرش، روی خواهرش، روی کسانی که میشناخت و یا شاید هم نمیشناخت، ولی بههرحال، هموطن بود، انسان بود! دستگیریها، باز هم لباس شخصیهای مجهولالهویه، آدمهایی که دیگر نمی شناختند و می زدند و می گرفتند. من که هر روز بیش از چند مصاحبه با ایران داشتم، احساس میکردم حرف زدنها دارد عوض میشود. آدمها از آن شور و نشاط به سمت نوعی اعتراض میروند. شعارها دارد عوض میشود. شعارهای سبز به «مرگ بر»ها و «مرده باد»ها کشیده میشود. چیزی که در سه دههی گذشته در ایران وجود نداشت. اما مردم خشمگین بودند. پاسخ اعتراض آنها، گلوله بود. دیروز داشتم با ورزشکاری صاحب مدال در مورد هیجده تیر صحبت میکردم. صدایش خیلی غمگین بود. میگفت: «همه را میزدند، دوباره میزدند. دیگر نمیدانم میخواهند چکار کنند». پر از ناامیدی و رنج بود. پر از تنهایی و غم بود و من داشتم فکر میکردم که روزنامهنگاری چقدر کار سختی است. تو هر روز باید بترسی، از ترسهایی که به مردمت تحمیل میشود. باور می کنید، این روزها وقتی سایتهای خبری را باز میکنم و یا تلفنی زده میشود و یا ایمیلام را باز میکنم، باید منتظر یک خبر بد باشم، یک حادثه، یک اتفاق ترسناک، یک مرگ، یک گلوله، عکسی که تحملش سخت است، صورت مچاله شده، گلوله خوردن یک انسان، جان دادن یک انسان! باور کردنی نبود؛ اینها چیزهایی بودند که من فکر میکردم، باید جای دیگری میدیدم. شاید آمریکای لاتین و یا یک کشور در قلب آفریقا. یک هنرمند نقاش وقتی خواستم از حالش بگوید، گفت: یک حالت مسخ شده داریم. مثل انتظاری است که نمیدانیم، چی قرار است پیش بیاید و یک جوری همهی دوستان و همهی کسانی را که ما با آنها در ارتباط هستیم، انگار فلج کرده و ماها که خیلی آدمهای فعالی بودیم، شاید چندین هفته است که نتوانستهایم کار کنیم. این روزها، همهاش، تکههایی از فیلم گوستاو گاوراس را خواب میبینم؛ «زد». فیلمی با آهنگ زیبا و حزنآلود میکیس تئودوراکیس و با خودم فکر میکنم که فیلم نبود، یک واقعیت بود. کاش این خون و مرگ ها خواب بود. یکی بیدارم می کرد و گفت همه اش کابوس بوده است...
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
وقتي ندا مرد گريه كردم آرام آرام و حزن انگيز وقتي سهراب مرد گريه گريه كردم ممتد و هق هق كنان وقتي ترانه مرد گريه كردم بلند و با صدا
-- لاله ، Jul 18, 2009we need foreign help,,its a bitter reality.
-- reality ، Jul 18, 2009man motasefane ghader nestam farsi benevisam agar meshavad matnam ra sabt koned dar 1 kalam man dar barabara nasle javane vatanam sharmanda va sharm saram ke chenen entekhabe baraya nasle shoma shod rorast zyadam daste ma nabod daste aghaya jeme karter bod khodavand hargez eshanra nabakhshad
-- fareba ، Jul 20, 2009