رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ مهر ۱۳۸۹

بر سنگ گوری سبز

آرمین مالکی

ای شما، ظریف‌الظرف

که عشق را با کمانچه می‌خواهید!
ای شما، خشن‌الخشنا
که عشق را با طبل و تپانچه می‌خواهید!
ولادمیر مایاکوفسکی

با گذشت بیش از یک سال از موج جدید سیاست مردمی در ایران، اندک اندک وقت آن می‌رسد که از درس‌های تاریخی سخن بگوییم. سال متفاوتی که با انکار اراده‌ی مردم توسط حاکمیت آغاز شد، با هیجان و شورش ادامه یافت، به سرکوب و یاس کشیده شد و در نهایت با مصلحت‌اندیشی ِ سالارانی که در سالگرد جنبش آن را به خانه‌نشینی خواندند، به پایان رسید.

پس از تظاهرات چند ملیونی آغازین و گردباد درگیری سیاسی‌ای که تا دو سه هفته‌ی بعد (هجدهم تیر ماه) کشور را در نوردید، جنبش از حالت خودجوشی بی واسطه و کنترل نشده‌اش خارج شد و شروع به باز‌اندیشی اوضاع کرد.

دولت نا مشروع، بر خلاف تصور بسیاری، نه تنها مغلوب نشده بود بلکه در حال عقب نشینی هم نبود. همه چیز از آغاز مبارزه‌ای طولانی (از مرتبه‌ی ماه‌ها یا سال) خبر می‌داد و به همین زودی کسانی بودند که از ساده انگاری نخستین مخالفان، که از پتانسیل‌های تجمعی چند ملیونی استفاده‌ی کافی نبرده بودند، احساس حسرت می‌کردند.

از این نقطه به بعد، جنبش به صورت دورخیز‌ها و جهش‌های متوالی پیش می‌رفت. مناسبتی برگزیده می‌شد. توان تبلیغاتی جنبش بر بسیج جمعیت در آن تاریخ مشخص متمرکز می‌گردید و در خیابان‌ها ضربه‌ای به حاکمیت وارد می‌آمد.

به عبارتی، عمده‌ی توان سیاسی جنبش مصروف ابراز وجود از طریق به خیابان آوردن نیرو‌هایش می‌گردید. رویه‌ای که به زودی تبدیل به طبیعت ثانوی جنبش شد. حرکتی سیاسی براساس سالگرد‌ها که به نوعی به بازخوانی انتقادی تاریخ معاصر ایران هم می‌انجامید، و دست کم از این نظر توانست دستاوردی جدی داشته باشد.


در دوره‌ای طولانی، به خیابان آوردن نیرو‌ها تبدیل به حداقل مورد توافق تمامی نیروهای سیاسی‌ای شده بود که خود را در این حرکت اعتراضی ذی نفع می‌دانستند.


سرکوب بازدارنده است. اما بازدارندگی سرکوب، هر چقدر هم که سنگین باشد، محدود است. آن چه بازدارندگی سیاسی سرکوب را تضمین می‌کند، ترس است

کنش مشخص آمدن به خیابان، و به تبع آن رویارو شدن با پلیس، یعنی آن عنصرثابتی که در غیاب هر از گاهی شعار و سر صدای معمول، تا حدودی به حرکت فیزیکی به سمت خیابان معنایی سیاسی می‌بخشید، در شرایط فقدان وحدت نظری و چشم انداز روشن تغییر سیاسی، هم عامل و هم شناسه‌ی بقای جنبش بود.

بالا و پایین رفتن توان معترضین را نیز «عرفا» بر این اساس اندازه می‌گرفتند. زوال عرض اندام خیابانی جنبش، و به دلیل فقدان جدی جنبه‌های دیگر یک حرکت سیاسی، زوال خود جنبش، در نقطه‌ای آغاز شد که توافق حد اقلی درباره‌ی به تسخیر در آوردن خیابان‌ها از میان رفت.


نقطه‌ی عطف از بین رفتن توافق بر سر عرض اندام خیابانی را می‌توان حوادث عاشورای ۸۸ دانست. تحلیل این که در این روز چه رخ داد که این توافق از بین رفت و به نوعی این اعتلاف از هم شکافته شد، می‌تواند سر آغازی باشد بر تحلیل دلایل «شکست جنبش سبز»، شکستی که تا اندکی پیش، در نام بردن از آن تردید داشتیم، اما اکنون می‌دانیم که اگر قصد آموختن از این دوره‌ی یک ساله‌ی مبارزه را داریم، از پذیرفتن‌اش ناگزیریم.

از دیدگاهی تقویم‌شناسانه، عاشورا ۸۸ آخرین حضور قابل توجه نیرو‌های جنبش در خیابان است. به نظر می‌رشد در این روز چیزی رخ داد که باعث شد این حضور خیابانی متوقف شود. شاید بسیاری کسان که آن روز دیروقت، خسته و زخمی به خانه‌هایشان باز می‌گشتند نمی‌دانستند که این آخرین حرکت موفق از این جنس خواهد بود، اما حول و حوش حوادث این روز گفتمانی نطفه بست که کار جنبش را به تباهی کشاند.

در درگیری‌های روز مورد بحث، دست کم نه نفر کشته شدند. تعداد زیادی دستگیر شدند و احکام سنگینی (در اندازه‌ی اعدام) برای برخی از دستگیر شدگان صادر شد.

یکی از پدیده‌های مشهود و روشن این روز، سرکوب وحشیانه‌ی مخالفان بود. چیزی که با توجه به اهمیت آئینی این سالگرد مذهبی برای خود دست اندرکاران حکومت، تا حدودی هم غیر منتظره بود.

سرکوب بازدارنده است. اما بازدارندگی سرکوب، هر چقدر هم که سنگین باشد، محدود است. آن چه بازدارندگی سیاسی سرکوب را تضمین می‌کند، ترس است. قاعده، و نه استثنای، کارکرد سیاسی سرکوب پیروزی از طریق ترس است. در مورد پیامد‌های عاشورا نیز، یکی از گزینه‌های مورد استناد ترس است. حاکمیت عقب ننشسته، مردم کشته شده‌اند، جوانان کهریزکی می‌شوند و. . . .

اگرچه ترس می‌تواند تا حدودی توضیح دهنده‌ی پیامد‌های منفی این رویداد باشد، با این حال ترس تنها، نمی‌تواند برای ما توضیح دهد که چرا این پیامد‌ها پس از این روز به خصوص، و نه روز‌های خشن و ترسناک دیگری همچون سی خرداد و ۱۶ آذر، رخ داد. به عبارتی، یگانگی دینامیسم سیاسی مربوط به این روز را، اگر آن را آنگونه که از دیدگاهی تقویمی چنین است نقطه‌ی عطف حوادث سال گذشته بدانیم، نمی‌توان با استناد به عامل ترس توضیح داد.

ترس، مدلول قدرت حاکمیت، در طول رویداد‌های مشابه پیشین هم به کرات رخ نموده بود. تعداد کشته‌شدگان چند هفته‌ی پس از انتخابات، از کشته شدگان عاشورا به مراتب بیشتر بود و با این حال رخ دادن مناسبت‌های تشنج آمیز منتهی به روز عاشورا را متوقف نکرد.

برای مردم این سرزمین استبداد زده، خشونت و اقتدار حکومت چیز تازه‌ای نبود. بر عکس، به شیوه‌ای مضحک و تناقض آمیز، آن چیزی که روز عاشورا را به نقطه عطف زوال جنبش تبدیل کرد، ضعف حاکمیت بود.


ضعف حاکمیت در روز عاشورا، به دست شورشیان افتادن یکی از میدان‌های اصلی شهر، مضروب و اسیر شدن نیرو‌های سرکوبگر، باعث شد تا ابهام و تردیدی که مدت‌ها بود زیر پوست جنبش می‌خزید، عیان شود: منظور ما از آمدن به خیابان‌ها چیست؟ آیا جدی جدی می‌خواهیم نیرو‌های حاکمیت را در خیابان مغلوب کنیم، بر نقاط استراتژیک مسلط شویم و پیکر حاکمیت را در خانه‌ی خودش مثله سازیم؟ و اگر این را نمی‌خواهیم، اصلا هدف ما از آمدن به خیابان چیست؟

در چنین نقطه‌ی حساسی بود که به ناگاه بی محتوا بودن این نقطه‌ی توافق حد اقلی بر سر به خیابان کشیدن نیرو‌ها مشخص شد. بلافاصه دو تلقی مشخص از حضور خیابانی رو در روی هم قرار گرفت : به خیابان آمدن به عنوان نمایش سیاسی، به رخ کشیدن حضور و در صحنه بودن مردم واقعی در مقابل دولت جعلی، که همان دیدگاه سالاران بود. به خیابان آمدن به عنوان شکلی از کاربرد زور، که در واقع رویکردی بود که باعث یگانگی حوادث روز عاشورا شده بود.

در اینجا مهم است به دو نکته توجه کنیم: اول آن که این دو رویکرد واقعا متمایزاند. به خیابان آوردن مردم جهت نمایش سیاسی، گرچه همیشه به نوعی تهدید کاربرد زور را با خود به همراه دارد، ولی می‌تواند تاکتیک سیاسی‌ای کاملا متفاوت از خود کاربرد زور باشد.

دوم آن که در عمل، شرایط کنش سیاسی، یعنی طبیعت نظم حاکم، است که رابطه‌ی این دو پدیده‌ی متمایز را تعیین می‌کند. اگر در شرایط حاکمیت رژیمی سرکوبگر، دست به نمایش سیاسی بزنید، با سرکوب روبرو می‌شوید و حالا برای این که زنده بمانید یا باید فرار کنید و یا باید زور به کار ببرید.

دقیقا همین موضوع بود که به ناچار مسئله‌ی کاربرد زور را به مسئله‌ی روز جنبش اعتراضی تبدیل می‌کرد و مطرح شدن این مسئله هم کافی بود تا اتحاد سست‌بنیاد حول حضور خیابانی از بین برود.

با از بین رفتن تنها مضمون مشترک تبلیغات نیروهای سیاسی علاقه‌مند به جنبش هم، قدمی بیشتر تا زوال و نابودی آن باقی نمی‌ماند. از این دیدگاه سست بنیادی یک ائتلاف سیاسی، صرف نظر از میزان احساس نیاز به تحول و گشایش سیاسی، فروپاشی آن را هم از آغاز رقم زده بود. تنها چیزی که می‌توانست موقعیت را طور دیگری رقم زند، پیروزی سهل الوصول بود که خیال خامی بیش نبود.

با توجه به آن چه آمد، خردپذیر است اگر ادعا کنیم که به خصوص با توجه به شیوه‌ی مبارزه‌ای که جنبش اعتراضی در یک سال گذشته برگزیده بود، یعنی حضور خیابانی، علت اساسی زوال جنبش را می‌توان ابهام و بی تصمیمی در زمینه‌ی کاربرد زور دانست.

دو قطبی اساسی‌ای که ناکامی جنبش را رقم زد، حول این مفهوم شکل گرفت. ابهام در باره‌ی معنا و چگونگی کاربرد زور، باعث شکل گیری دو قطبی طرف داران خشونت و طرفداران صلح (خشن الخشنا و ظریف الظرفا!) شد و در نهایت این دو قطبی کار جنبش را تمام کرد.

ممکن است این شبهه پیش بیاید که مگر می‌توان شکست جنبشی سیاسی را به یک نارسایی نظری نسبت داد؟ مگر تضاد‌ها و تناقضات عینی‌تر و مشهودتر درون جنبش سبز را می‌توان نا دیده گرفت، و تضادی تئوریک را پررنگ کرد؟

آیا تضاد بین منافع اقشار تحصیل کرده‌ی تکنوکرات و کارگران، طبقات مالک و طبقات غیر مالک، تضاد بین نیرو‌های مذهبی و سکولار، تضاد‌های بین‌المللی به محوریت قطب نئولیبرال و. . نبودند که ناکامی جنبش را رقم زدند؟

پاسخ نگارنده این است که تمامی این تضاد‌ها به جای خود هستند و نقش خویش را بازی کرده‌اند. اما در مرحله‌ی کنش سیاسی، موضع گیری‌ها ساده سازی می‌شود.

درمقطع زمانی پایان پاییز ۸۸، گرایشی که معتقد به ادامه‌ی جنبش ولو با کاربرد زور بود، و گرایشی که نمی‌خواست جنبش از حدود قانونی و مسالمت‌آمیز فراتر برود، از یکدیگر متمایز شدند. گروه‌هایی که منافع متضادی داشتند، هر یک در سمتی از این دو قطبی کنار هم قرار گرفتند، دو قطبی‌ای که تا حدود زیادی ساختگی بود.


قاعده، و نه استثنای، کارکرد سیاسی سرکوب پیروزی از طریق ترس است

آن چه می‌تواند به عنوان تاثیر تضاد‌های واقعی موجود بین نیرو‌های جنبش مطرح شود بود که باعث صورت بندی نادرست مسئله‌ی کاربرد زور شد. تاکید بر مختصات نظری این مسئله، و شیوه‌ی کج‌نمایی که در گفتمان سیاسی آن دوران بدان پرداخته شد، به معنی انکار یا ماست مالی تضاد‌های واقعی جنبش نیست، برعکس تلاشی است برای فهمیدن این که چگونه یک بدفهمی تا حدودی عامدانه‌ی نظری، می‌تواند راه گشای گروه‌های سیاسی خاص باشد، و این که عدم آمادگی فکری مردم، به منزله‌ی کنشگر عمده‌ی سیاسی، در رویارویی با این بحث، توانست نتایج وخیمی به همراه داشته باشد.

در نهایت، وقت آن است که به خاطر یک از جا دررفتگی زبانی پوزش بخواهیم. آن چه تا کنون از رابطه‌ی زوال جنبش اعتراضی و مسئله‌ی کاربرد زور گفتیم، مسلما بر پایه‌ی درکی حد اقلی از مفهوم عبارت «کابرد زور» استوار بود.

اما به ناگاه از سوء‌تفاهم و کج‌فهمی در باره‌ی صورتبندی این مسئله سخن گفتیم. خود گویی، همه‌ی آن چه در قسمت‌های بعدی این مقاله خواهد آمد را پیش فرض فهم خواننده از این مقدمه گرفتیم. اگر مایل نباشیم که تمام بحثی که تا کنون آمد، صفحه‌ای بر صفحات این کج‌فهمی بیافزاید، بسزاست که هر چه زود‌تر بحث در این مفهوم را تدقیق کنیم که منظور‌مان از کج‌فهمی مسئله‌ی کاربرد زور چیست.

Share/Save/Bookmark

مطالب مربوط:
«زور» چگونه کار می کند؟
کار تصویر و اعمال «زور»
دو فرم خشونت ناب - چیستی کاربرد زور - بخش اول
دو فرم خشونت ناب - چیستی کاربرد زور - بخش دوم
دو فرم خشونت ناب - چیستی کاربرد زور - بخش سوم
خشونت نهفته در «ثبات»