تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

رمز دل دردهای سهراب

گفت‌وگو با عباس حجت‌پناه را از «اینجا» بشنوید.

سهراب سپهری، که همین چند روز پیش سالگرد فوتش را پشت سر گذاشتیم، کسی نبود که جلو دوربین بنشیند تا بشود از او عکس گرفت. اما می‌بینید که عکس‌های متنوعی از او در بازار پوستر فروش‌ها وجود دارد و روی جلد کتاب‌هایش با یک انار یا یک قلم‌مو رو به دوربین ایستاده است؛ بدون نام عکاس!


عکسی از سهراب که همه‌جا بدون ذکر نام عکاس"حجت پناه" دیده می‌شود

عباس حجت‌پناه عکاس و فیلم‌سازی‌ست که بیش از ۲۰ سال است در آمریکا زندگی می‌کند. او سال‌های زیادی را با سهراب سپهری، به عنوان یکی از دوستان نزدیکش، گذرانده و سفرهای زیادی را با هم به کوه و بیابان رفته‌اند. بیشتر این عکس‌ها در این سفرهای دو نفره و در خلوتی دوستانه گرفته شده است. او به زمانه می‌گوید که چطور این عکس‌ها را گرفته و چرا سال‌هاست این تصاویر بدون ذکر نامش چاپ می‌شوند. او در مورد این‌که چطور اجازه داشت از سهراب عکس بگیرد می‌گوید:

سهراب را اذیت نمی‌کردم با عکس‌گرفتن. سهراب مثل یک تُنگ بلور نازک ظریفی بود که نباید اذیت بشود. به همین دلیل، اوایل خیلی بااحتیاط سعی می‌کردم کارم را انجام دهم. بعد دیدم نه، با من راحت هست. در سفرهایی که می‌رفتیم گاهی عکس می‌گرفتم. نه این‌که با قصد قبلی یا داشتن عکس خاصی از سهراب بخواهم با دوربین اذیتش کنم.
برای همین، تا قبل از فوت سهراب من هیچ‌جا عکس‌هایش را به هیچ‌کسی نشان نداده بودم. حتا یادم هست شب هفت‌اش بود که رفته بودیم مشهد اردهال. وقتی خانواده‌اش از من عکس خواستند، گفتم اگر سهراب بود این عکس‌ها را می‌داد به شما. گفتند نه. حتا لیلی گلستان وقتی می خواست آن کتاب «سهراب سپهری، شاعر نقاش» را چاپ کند، از من خواست عکس‌هایم را بدهم.اصلا دلم نمی‌خواست. اما از یک طرف می‌دیدم بعد از این همه وقت، یک کاری برای سهراب می‌شود و باید بشود. گفتم به این شرط که اسم من را نگذارید. البته کلک به ما زده شد و نوشتند با تشکر از فلانی. اما بعد دیدم چه استفاده‌هایی شد از آن عکس‌ها. مثلا جلد کتابی چاپ شد و حتا گرافیست پایین آن عکسی را که چاپ کرده با نام خودش امضا کرده است.

چرا زمان زنده‌بودنش نمی‌خواستید که عکس‌هایش چاپ شود؟

چون آن عکس‌ها نشان دهنده‌ی یک ارتباط خصوصی میان ما بود. سهراب اصلا جمع را نمی‌توانست زیاد تحمل کند. ما یک جمع کوچک چندنفره بودیم، حداکثر ۵-۴ نفره، که دور هم جمع می‌شدیم و او خیلی میان این افراد راحت بود. ولی اگر یک نفر دیگر اضافه می‌شد، اذیت می‌شد و راحت نبود.

شنیده‌ام همیشه دل‌درد می‌گرفت!

بله! این دل‌درد یک جوکی بود میان ما که وقتی قرار بود سهراب بیاید و نمی‌آمد، همیشه می‌دانستیم می‌گوید دلم درد می‌کند. یعنی یک بهانه‌ای برای نیامدن در جمعی که غریبه‌ای به آن اضافه شده .

روزهای آخر زندگی‌ سهراب با او بودید؟

دو ـ سه روز مانده به فوتش او را دیدم. وقتی رفتم بیمارستان دیگر آخرین باری بود که دیدمش. یعنی هر چی فکر کردم نمی‌شد. به او گفتم: دیگر نمی‌توانم بیایم ببینمت.
صحنه‌ای که از آن روزها یادم هست این است؛ ملافه‌ای که رویش افتاده بود. تقریبا حجمی زیرش نبود. سهراب اصولا بدن لاغر و ظریفی داشت. ولی دیگر چنان آب شده بود که فقط یک صورت کوچک مانده بود. با آن موهایش... ولی با آن لبخندی که در آن عکس‌های دیگر هم هست. یک عکس از او دارم که هیچ موقع نشان ندادم. الان در همین صفحه‌ی آخر کتاب« سهراب سپهری، شاعر نقاش» چاپ شده و بعضی جاها. شاید دیده باشید. چشم‌هایش بسته است و دارد می‌خندد. روزی که این عکس را گرفتم و چاپ کردم یک لحظه تنم لرزید. فکر کردم این عکس برای مرگ سهراب است. با بسته بودن چشم‌هایش. اگر سمبولیک باشد... ولی این خنده همیشه همراهش بود. صمیمیتی توی این لبخندش بود. ادا نبود.

سهراب این رابطه‌ی خاص را فقط با شما داشت؟

نه. نمی‌گویم فقط با من داشت. نه، نه.

چون دوست هایش محدود بودند به هرحال...

ببینید! اگر بخواهم اسم کسی را بیاورم و بگویم که خیلی خیلی به سهراب نزدیک بود، معصومه (منیر) سیحون بود. من در آن سال‌ها با نمایشگاه‌هایی که سهراب در بی‌ینال تهران داشت، کارهایش را می‌شناختم. ولی بعدا از طریق معصومه سیحون با او آشنا شدم. سیحون از همه‌ی ما به او نزدیک‌تر بود و آخرین بار هم در حالی که دستش زیر سر سهراب بود، مرگِ او را از نزدیک دید.

پس شما بیشتر سهراب را با نقاشی‌های‌اش شناختید.

نه. هر دو. یعنی شعرش برایم جدا بود و نقاشی‌هایش هم جدا.

آن زمان تبدیل شده بود به سهراب سپهری؟

در دید مردم امروز، الان سهراب یک شناخت دیگری پیدا کرده و همه نامش را می‌دانند. اما در آن سال‌ها نقاش‌ها و شاعران فقط در جمع‌هایی، روشنفکری یا کمی کتاب‌خوان و اهل هنر، شناخته می‌شدند. می‌توانم اسم کسانی را بیاورم که آن زمان با وجود فعال بودن و هنرمند بودن، هیچ‌کس آنها را نمی‌شناخت. فرض کنید پرویز تناولی. برای خودش همان زمان مجسمه‌ساز معروف و بزرگی بود.،اماچند نفر او را می‌شناختند؟ کی‌ها می‌شناختندش؟ سهراب را هم در جمع‌های هنری می‌شناختند و رویش حساب باز شده بود. ولی او نقاشی بود که در هیچ‌کدام از نمایشگاه‌ها ظاهر نمی‌شد و در افتتاحیه‌ی نمایشگاه‌اش هم حضور نداشت.

با این همه تنهایی، سهراب رابطه‌اش با بقیه‌ی شاعران و نقاشان چطور بود؟

رابطه‌اش با همه خوب بود. من فقط یک بار، راجع به یک نقاش، از او چیزی شنیدم. آن هم به‌خاطر این‌که از نظر تکنیکی و این‌که اکلیل توی کارهایش به‌کار برده بود، حسابی سهراب را ناراحت کرد. ولی هیچ موقع راجع به هیچ نقاشی و هیچ‌کسی من ندیدم بد بگوید یا با هیچ‌کس بد باشد.
در واقع سهراب زندگی‌اش از نقاشی و شعرش جدا نبود. یادم هست یک‌بار ما رفته بودیم روستای گلستانه. نشسته بودیم و کفش‌های‌مان را درآورده بودیم و پای‌مان راگذاشته بودیم درجوی‌های آبی که توی روستاها جاری‌ست. جوی‌هایی که علف‌های سبز تویش همین‌طور تکان می‌خورند. پاهای‌مان را که گذاشته بودیم آنجا، من یک‌دفعه به او گفتم: آه سهراب! وه چه سبزم امروز! خنده‌ای کرد و گفت آره. یعنی وقتی می‌گوید وه چه سبزم امروز، چنین تجربه‌ای کرده.

و خیلی سخت بود دوستی با چنین آدمی؟

بله. به نوعی سخت بود. اما در عالم رفاقت کارهای عجیب و غریبی می‌کرد. همه فکر می‌کنند وقتی با این آدم می‌نشستی فقط باید راجع به ادبیات و فلسفه صحبت کنی. در حالی‌که بسیار بسیار آدم راحتی بود. آدمی بود که برای امروز زندگی می‌کرد. شاد، خیلی راحت. با بعضی از هنرمندها وقتی که می‌نشینی، می‌بینی زندگی‌شان را در یک قالب خاص گذاشته‌اند. اما سهراب آدمی بود که مدرنیت را کاملا فهمیده بود و تفکرات خودش را داشت. تحقیق کرده بود به‌نوعی. نه این‌که بنشیند فقط اینها را در کتاب‌ها درک کند. با سفرهایش بسیاری از تجربیات نقاشی و شعر را درآورده بود. ژاپن که رفت، با دستِ خیلی پر برگشت.‌ هم از نظر نقاشی تکنیک‌های ژاپنی را خوب یاد گرفت، هم از نظر شعر بر هایکوهای ژاپنی تسلط پیدا کرد. سهراب یک آدم جست‌وجوگر بود. هر چیز کوچکی برایش ارزش خودش را داشت و دنبالش می‌رفت.

ولی این‌که بعد از فوتش این‌قدر محبوب شد، باز هم به‌خاطر خصلت ما ایرانی‌هاست یا این‌که واقعا زمان خودش آن‌قدر کشف نشده بود؟

بخشی به‌خاطر همان خصلت ما ایرانی‌هاست. ما وقتی کسی را از دست می‌دهیم تازه به او توجه می‌کنیم. حتا اگر این موضوع را که مرده‌پرستیم بگذاریم کنار، ولی به طورکلی کسی مثل سهراب وقتی از این دنیا رفت، مردم تازه شعرش را خواندند. هر چند هنوز هم به نظر من برای سهراب کاری انجام نشده است. سهراب سپهری بعد از فوتش حتا نتوانسته‌اند یک مجموعه از کارهایش را گردآوری کنند که مردم ببینند. موزه‌ی هنرهای معاصر چند تا از کارهایش را دارد، ولی دیگرانی هم دارند و می‌توانستند یک نمایشگاه بگذارند و این بُعد سهراب به عنوان نقاش را بشناسانند.

البته فکر کنم تعداد زیادی از نقاشی‌هایش به موزه‌ی صنعتی در کرمان داده شده.

بله. فکر می‌کنم موزه‌ی صنعتی‌کرمان یک کلکسیونی داشت. اما این کافی‌ست؟ تازه نه تنها کاری نکرده‌ایم بلکه به ضرر سهراب هم فعالیت‌هایی شده؛ مثلا یک سری ازکارهای سهراب در مراحل اولیه‌ی کار و در حد اتود بوده، که چاپ شده و در دست مردم است. این کار اصلا به نظر من درست نیست. آن هم برای سهراب که این‌قدر روی کارش حساسیت داشت.
سال گذشته یک فیلمی از ایران به دست ما رسید بنام «هیچستان» راجع به سهراب. فیلم بر اساس گفت‌وگو با دیگران بود. بعضی‌ها کسانی بودند که می‌شناختم‌شان؛ مثل خانم سیحون یا کریم امامی که صحبت‌های آنها شناختی می‌داد به آدم. ولی مثلا یکی‌ـ دو تکه صحبت‌هایی بود که بسیار آزاردهنده بود.

خانم منصوره حسینی، نقاش، توضیح می‌داد که «سهراب یک‌بار قرار بود یک کار به من بدهد و ده‌ـ دوازده‌تا کارش را آورد تا ببینم. من همین‌طور یکی یکی نگاه کردم، خوشم نیامد. پاره کردم ریختم دور». اگر این حقیقت داشته باشد و این خانم یک چنین کاری کرده، شما فکر کنید اصلا با هر معیاری چه طور می‌شود راجع به این مسأله صحبت کرد؟ یک نفر دنبال یک نقاشی بین آثار یک نقاش بگردد و از هر چه خوشش نیامد پاره کند؟

یا مثلا آقای غلامحسین نامی از ماشین سهراب به عنوان «ماشین لکنته»ی سهراب اسم می‌برد. سهراب یک ماشین لندرور بزرگ فرمان سمت چپ داشت که فقط یکی از این نوع ماشین در ایران وجود داشت و بسیار هم ماشین خوبی بود. یعنی همه‌ی ما آرزو داشتیم یک چنین ماشینی داشته باشیم. لکنته‌ای وجود نداشت!

بعد از مرگ سهراب همیشه شنیدم آدم‌هایی که راجع به دوستی و صمیمیت‌شان با سهراب صحبت می‌کنند. مثلا کسانی می‌گفتند با سهراب می‌نشستیم پای منقل و خودمان را می‌ساختیم. سهراب در عمرش حتا سیگار نکشید. برای این‌که دوستی‌شان را اثبات کنند سهراب سپهری را تریاکی می‌کنند.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

حالا به حرف من رسيدي؛ «سهراب»!
هي گلو پاره مي‌كنيم: آقا ! اسم و امضاي صاحب اثر زير عكس، فراموش نشود، پليز! اما كو گوش شنوا؟ ظاهرن همين‌جا هم فراموش‌تان شده اين نكته‌ي ظريف را !
شاد باشيد.

-- ح.ش ، May 2, 2007

اين را می‌گويند«امر به معروف»!...«زمانه»ای‌ها گوش کردند و بلافاصله بعد از آن «فرياد»، اين‌طور تصحيح شد آن شرح عكس ناقص :«عکسی از سهراب که همه‌جا بدون ذکر نام عکاس"حجت پناه" دیده می‌شود.»... البته دل‌خور نشدم که کامنت‌ام را درج نکرد...ولي خوش‌حال‌ام ؛ چون اين ماجرا در جاي ديگري ثبت شد.
شاد ياشيد.

-- ح.ش ، May 2, 2007

سهراب ته دنیا رو دید و ...............

-- من ، May 3, 2007

و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي سر رسد از پس كوه

-- H M ، May 3, 2007

.......و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد.....
و خاصيت عشق اين است!

-- الهام ، May 4, 2007

دم عباس حجت پناه گرم که حق دوستی را بجا آورده در خور دوست عمل کرده و دنبال نام آوری بیجا نبوده است
اگر چه ما نام او را در تلویزیون ملی و با مستند های خوبش به یاد داریم

-- ف ا ، May 5, 2007

مرسی از مصاحبۀ خوبتان....خیلی صممیمی بود.....مثل خود سهراب...........ساده و روان...
ساده باشید

-- م ا ، May 5, 2007

مصاحبه بسیار خوب و روانی بود . ممنون

-- مارال ، May 6, 2007

حرفهای تازه ای بود در باره عزیزترینی بنام سهراب بزرگ...

-- افسانه غفاری ، May 23, 2007

Did Shohrab steal the poem of "Vah Cheh Sabzam Emrooz"
from Abbass Hojat panah ?Wow

-- Ahamad ، Jun 22, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)