تاریخ انتشار: ۳ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    
گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور:

از دوستان نویسنده زخم خوردم


شهریار مندنی‌پور

صدایش خسته است یا شکسته، نمی‌دانم.

تلفن زدم تا تولدش را از طرف رادیو زمانه تبریک بگویم. باید متولد سوم اسفند ماه می‌بود؛ حداقل در تقویم "روزنمای ادبیات ایران" این را نوشته‌اند. زنگ می‌زنم و بهانه گفت‌وگو را می‌گویم. با خنده می‌گوید هفته پیش روز تولدش بوده. دیر شده اما، چه بهانه‌ای بهتر از تبریک روز تولد، تا با یک نویسنده گفت‌وگو کنی؟

شهریارمندنی‌پور یک سالی هست به آمریکا رفته. می‌گوید در این مدت نتوانسته بنویسد. رازش را هنوز نمی‌داند. معتقد است اتفاقی است که برای خیلی از نویسنده‌های ایرانی می‌افتد. وقتی زیر فشار می‌نویسند، شکوفاترند و وقتی به آرامش و آسایش می‌رسند و زندگی جدیدی را در کشوری جدید شروع می‌کنند، قلم‌شان می‌خشکد. با این حال چند ماهی است که دوباره شروع به نوشتن کرده و کتاب جدیدش در دست چاپ است.

سی سالی هست که می‌نویسد. با مجموعه داستان "سایه‌های غار" شروع کرده و آخرین رمانش که می‌توانست نام "تن تنهایی" را داشته باشد هنوز تکمیل نشده.

مندنی‌پور که تا سال قبل سردبیر هفته‌نامه "عصر پنجشنبه" در شیراز بود، حالادر ایالت رودآیلند در شرق آمریکا زندگی می‌کند. او که مجموعه داستان‌های "هشتمین روز زمین"، "مومیا و عسل"، "ماه نیم‌روز" و "آبی ماوراء بحار" را نوشته،حالا ۵۰ ساله است.

در پنجاه سالگی و درست زمانی که یک سال از زندگی‌اش در غربت می‌گذرد،دلتنگ ایران است و دل‌نگران دانشجویان ایرانی که از امکانات دانشگاه و کتابخانه‌های آن‌سوی دنیا محرومند.

گفت‌وگوی مفصل رادیو زمانه با شهریار مندنی‌پور را به بهانه روز تولدش «اینجا» گوش کنید. و متن کامل گفت‌وگو را در زیر بخوانید:

آقای مندنی‌پور من یک تقویم... یک سررسید دارم که براساس این سررسید شما باید روز سوم اسفندماه به‌دنیا آمده باشید.

نه اشتباه است.

ما به این بهانه ،زنگ زدیم و می‌بینیم ای بابا گذشته از تولدتان و تازه می خواهیم، تبریک بگوییم.

خواهش می‌کنم. روز تولد من ۲۶ بهمن ماه بود.

حالا چند ساله شده‌اید؟

پنجاه ساله.

از این ۵۰سال چندسالش را قلم زدید و کتاب نوشتید؟

از دوره‌ی دبیرستان، شروع کردم به جدی کارکردن. البته بدون قصد چاپ. دوست نداشتم خواننده را شاهد یادگیری داستان خودم کنم. ولی داستان می‌نوشتم تا امروز که باز کارم داستان‌نویسی هست. بنابراین بیشتر از ۳۰سال می‌شود که می نویسم.

شما خودتان را نویسنده‌ نسل دوم می‌دانید یا نسل سوم؟

به صورت عرفی، جزو نسل سوم قرار می‌گیرم، نسلی که بعد از انقلاب شروع کرد به چاپ آثارش. در همین نسل سوم نویسنده‌هایی هستندکه قبلا کارشان را چاپ کرده بودند.

ولی خیلی از نسل سومی‌ها در عرض یکی ‌ـ دوسال شدند نویسنده.

به آنها الان در ایران نسل چهار و نسل پنج می‌گویند، یعنی پشت سر هم نسل تولید می‌کنیم. در عرض چهار پنج سال نسلهای مختلف تولید می‌شود. به نظرم باید براساس رویکرد به ادبیات این نسل‌بندی انجام شود، سن و سال جای خودش. معمولا با فاصله‌ ۳۰ سال یک نسل را حساب می‌کنند، ولی رویکرد به ادبیات، بعد از انقلاب، تفاوتهایی پیدا کرده. بهرحال... نسل ما تا آمد بگوید من نویسنده‌ام، یک نسل جدید پیدا شد و گفت اینها کهنه و کلاسیک شده‌اند.

وقتی خیلی از داستانهای این نسلهای جدید را که می‌خوانیم، آدم احساس می‌کند که چقدر راحت می‌شود نوشت. این اتفاقی که افتاده توی داستان‌نویسی یک جور روزمره ‌نویسی و خاطره‌نویسی شده یا نه! یا فکر میکنید همان مدرنیزه توی داستان‌نویسی محسوب می شود؟

البته بطور کلی فکر نمی‌کنم اینطور باشد. یعنی طبیعی‌ست که میان نویسنده‌های جوانمان نویسنده‌های خیلی خوبی داشته باشیم که جدی دارند کار می‌کنند و آثارشان هم خیلی خواندنی‌ست؛ موفق‌اند و موفق‌تر هم خواهند شد. ولی خب،‌ موجی توی ایران راه افتاده برای" چاپ". از این لحاظ خیلی هم خوبست، چون با این روش چند صدایی در ایران تولید می‌شود و نویسنده‌های مختلفی کار می‌کنند. اما از آنطرف هم یک مقدار تساهل، سهل گیری و آسان گرفتن کار ادبیات هم، رایج شده وبه قول شما، شده خاطره‌نویسی یا طرح داستان را به عنوان خود داستان چاپ کردن. حتی سیاه‌مشق‌ها، یعنی داستان های اولیه که نویسنده می‌نویسد، بسرعت چاپ می‌شوند. این روش بیشتر به خودشان لطمه می‌زند. به نظرم به مرور زمان درست خواهد شد و این مسئله دارد تصحیح می‌شود، بخصوص اگر جریان نقد در ایران تقویت بشود. ما همین مشکل را در مورد نقد داریم و منتقدها. از یکطرف یک جریان بسیار فرهیخته‌ی نقد در ایران وجود دارد که کارش را جدی می‌گیرد و نقدهای خیلی خوبی می‌نویسد...

مثل چه جریانی؟

بگذارید اسم نیاورم، ولی منتقدهایی داریم که بیشتر خودساخته هستند و دارند کارشان را می‌کنند و نقدرا جدی می‌گیرند. از طرف دیگر هم جریانهایی هستند که ساده می‌گیرند. مثلاراجع به داستانت نقد می‌نویسند، ولی حتا اسم داستانت یا اسم کتابی که دارد نقد می‌کند اشتباه می‌نویسد.

شما خودتان خیلی رنجیدید از این قضیه؟

حقیقت‌اش را بخواهید بله. یعنی چیزی که باعث شد من قبول کنم بیشتر از یکسال از ایران خارج بشوم، سختی‌های ایران نبود، سانسور نبود. حتی به نظرم نویسنده‌ی ایرانی با بیشترشدن این سختی ها بیشتر انرژی می‌گیرد و انگیزه پیدا می‌کند برای کارکردن. اما من... از این سمت بیشتر، یعنی از طریق بعضی از دوستان نویسنده‌ام بیشتر زخم خوردم و قبول کردم کهاز ایران بیرون بیایم و روزی هم نیست که به برگشتن فکر نکنم. این هم خب جزو... تجربه‌های نوشتن است در ایران.

الان تجربه‌ی نوشتن‌تان خیلی فرق کرده با زمانی که در شیراز بودید؟

نمی‌توانم بگویم. وقتی که در ایران بودم یک جریان دیگری را در نوشتن شروع کردم. در آخرین مجموعه‌ام به اسم «آبیِ ماورای بحار» نوع دیگر نوشتن را تمرین کردم که تکنیک زیر داستان باشد، زیر لایه‌ی داستان باشد. یعنی تکنیک زیاد خودش را نشان ندهد توی داستان و همینطور تجربه‌ی زبانی دیگری شروع کرده بودم، ولی خب، مسلم است، آمدن به اینجا و به نوعی زندگی کردن، به خصوص در شرق آمریکا که مرکز روشنفکری آمریکاست و...

نزدیک نیویورک و...

و همینطور، نزدیک ماساچوست است و درهمین ایالت رودآیلند، که من زندگی میکنم، اکثر نویسنده‌های بزرگ و مشهور آمریکا به دنیا آمده‌‌اند و در همین فضا نوشتند.به شکلی که تاثیر فرهیختگی‌شان روی مردم این سمت آمریکا خیلی بیشتر است.

از وقتی رفتید آمریکا چیز جدیدی هم نوشتید؟

ماه های اول خیلی سخت بود، یعنی وقتی از من می‌پرسیدند، می‌گفتم «سبکی تحمل‌ناپذیری وجود» و یاد ترکیب نام این رمان می‌افتادم. و... تلاش می‌کرد بنویسم. اما انگیزه‌ای پیدا نمی‌کردم. با اینکه خب آرامشی بود، فضای خوب و... در دانشگاه «بروان» که جزو یکی از بهترین دانشگاه های آمریکاست ،آدمهای بسیار فرهیخته، نویسنده‌های خیلی ارزشمندی را می‌دیدم و می‌بینم، ولی برایم نوشتن خیلی سخت بود. برای همین نمی‌نوشتم، فقط داستان هایی را که درایران نوشته بودم و یک گوشه‌ای انداخته بودم را تنظیم کردم بدون اینکه شوقی برای چاپشان داشته باشم، یکی دوتا مقاله نوشتم و همینطور تلاش کردم رمانی که توی ایران سه‌بار شروع کرده بودم و ناتمام مانده بود را دوباره بنویسم.

کدام رمان؟

یک رمان در دست کار داشتم در ایران.

«تن تنهایی» را می‌گویید؟

چنین اسمی می‌تواند داشته باشد. این اسم در واقع یک اسم موقت است برایش، ولی آن را هم نتوانستم. واقعا انگیزه برایش نبود.

چرا آقای مندنی‌پور؟ احتمالا باید شرایط برایتان خیلی متفاوت شده باشد.

راز همین است.

فکر کنم بخاطر اینکه الان تحت فشار نیستید، نمی‌توانید بنویسید.

یکی از مسایلش این می‌تواند باشد. اولین سخنرانی‌ای که کردم راجع به همین موضوع‌ بود و سوالم این بود که چرا نویسنده‌های ایرانی وقتی به غرب آمدند، کمتر موفق بودند. ما تعداد انگشت‌شماری داریم از نویسنده‌ای که مهاجرت کرده یا به تبعید آمده و توانسته باشد موفق بنویسید. معمولا یا تکرار کرده‌اند یا... می‌بینیم دیگر... یا خودکشی کردند و یا به نحوی با خودکشی تدریجی خودشان را نابود کردند. این کار یک راز است توی ادبیات ما. به هرحال تا سه‌ـ چهارماه پیش من این مشکل را داشتم...

یعنی حل شده و حالا می توانید بنویسید؟

آره! برایم سمپوزیوم گذاشتند که آقای اورهان پاموک هم دعوت شده بود. در این سمپوزیوم باید یک متن می‌نوشتم. نشستم مطلبی نیمه‌طنز به صورت یک داستان نوشتم که خیلی موفق بود و مخاطب‌ها خیلی دوستش داشتند، که اکثرا هم آمریکایی بودند. بعد دیدم انگار می‌توانم بنویسم. دیگر شبانه‌روز نشستم و کار کردم. یعنی همان شکلی که ایران کار می‌کردم. روزی ۸ ـ ۷ ساعت کار کردم و اتفاقا هفته‌ی پیش تمام شد. یعنی برای خودم زمان گذاشته بودم که دیگر باید در فوریه، این ماه، تمامش کنم. قرار است ترجمه بشود و اگر قرارچاپش گذشته شد، می‌توانم آنموقع درباره‌اش صحبت کنم.

آقای مندنی‌پور، من می‌خواهم یک چیزی به شما بگویم که شاید بروید توی عالم نوستالژیک. می‌خواهم از هفت نامه "عصر پنجشنبه" بپرسم. خیلی از ما شما را با عصر پنجشنبه می‌شناسیم. این یکسال چه اتفاقی افتاد برای این نشریه؟ هنوز توی شیراز دارد کار خودش را می‌کند؟

آره! دارد کار خودش را می‌کند.

بدون شهریار مندنی‌پور؟

اصلا عصر پنجشنبه موجود مستقل است و ربطی به من ندارد و الان آقای کشاورز که جزو داستان‌نویس های خوبمان هست، سردبیر مجله است و دارد خیلی خوب کار می‌کند.

آقای مندنی‌پور خیلی غمگین صحبت می‌کنید، یا من بد موقع تلفن کرده ام یا خسته‌اید، یا اینکه...؟

وقتی اسم ایران می‌آید غمگین می‌شوم. داشتم فکر می‌کردم به مصاحبه‌ی شما، یادم آمد که مدتی پیش از رییس دانشگاه «براون» ایمیلی برای همه اعضای علمی دانشگاه فرستاده شد. توی ایمیل نوشته بود که یکی از دانشجویان این دانشگاه، شب گذشته با ماشین رانندگی می‌کرده، پلیس از او خواسته که توقف کند.او یا متوجه نشده یا نخواسته توقف کند،به راهش ادامه داده. پلیس به این دانشجو اهانت کرده. رئیس دانشگاه براون که یک خانم آفریقایی‌- آمریکایی است، یک کمیته تشکیل داده بود از اعضای علمی و بخش تامین امنیت‌ دانشگاه را احضار کرده بود، نماینده پلیس را هم احضار کرده بود که این موضوع را بررسی کنند که دیگر توهین به دانشجو تکرار نشود . وقتی این ایمیل را خواندم، واقعا اشکم درآمد. چون همان روز صبح خبر دستگیری دانشجویان ایرانی را می‌خواندم... خبر برخورد با آنها را می‌خواندم.

راحت نیست، یعنی آدم نمی‌تواند کنده بشود از سرزمین خودش. هنوز این خبرها هست و می‌بینم... وقتی فضای اینجا را می‌بینم و بعد یاد دانشجوهای شایسته‌ی کشور خودمان می‌افتم که چقدر این بچه‌ها بااستعدادند چقدر متعهدند و چقدر شجاع‌. با اینها مقایسه‌شان می‌کنم، با دانشجوهایی که اینجا درس می خوانند. خب، اینها زندگی طبیعی دارند، دارند درسشان را می‌خوانند و برای آینده‌شان برنامه ریزی می‌کنند. نمی‌شود مقایسه نکرد، دل آدم به درد می‌آید که آن همه جوان با استعداد و شایسته قدری نمی‌بینند و هم‌سن‌وسالهایشان اینور دنیا اصلا نمی‌دانند چه امکاناتی دارند. اینها هم قدر زندگی‌شان را نمی‌دانند.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)