رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ مهر ۱۳۸۹
گزارش زندگی- شماره ١٧٧

محمد بهمن بیگی

شهرنوش پارسی‌پور

محمد بهمن بیگی از شخصیت‌های بی‌همتایی است که در زندگی‌ام با آنها برخورد کرده‌ام. این شخصیت به گونه‌ای بر من تاثیر گذاشته است که در هرکجای دنیا بوده‌ام و در هر زمان همیشه به یاد او بوده‌ام. او از نمونه افرادی‌ست که برای من به عنوان سرمشق همیشگی درآمده است. محمد بهمن‌بیگی در بهمن ماه سال ١٢٩٩ به دنیا آمده است. براین پندارم که در یک چادر عشایری و در هنگام کوچ به دنیا آمده است.

Download it Here!

بهمن بیگی بر اثر زد و خورد ایلات و عشایر قشقایی با دولت و در میان خود به همراه خانواده‌اش به تهران کوچانده می‌شود. او در تهران تحصیل می‌کند و در مقطع آغازین سال‌های سی با استفاده از اداره‌ی اصل چهار که ابتکار ترومن، رئیس جمهور آمریکا بود جیپی به دست می‌آورد و به میان عشایر قشقایی می‌رود. هدف او ریشه‌کن کردن بی‌سوادی در میان عشایر است.

او دست به کار ساخت مدارس عشایری می‌شود. مدارس در زیر چادر و در طویله‌ها و در فضای باز. چنین است که در فاصله‌ی زمان کوتاهی بی‌سوادی در میان عشایر قشقایی ریشه‌کن می‌شود. طرح محمد بهمن‌بیگی آنقدر موفق است که دولت با پافشاری زیاد به او می‌قبولاند که عشایر دیگر را نیز زیر پوشش آموزشی خود قرار دهد.

در سفر عید به جنوب ایران چند روزی میهمان محمد بهمن بیگی بودیم. ایشان چادری در دشت سبز بهاری به پا کرده بود. جمع ما مرکب از روانشاد دکتر حسن مرندی، نجف دریابندری، فهیمه راستکار، روانشاد حبیب شقایی و همسرش، و پسر من علی که در آن موقع بسیار کوچک بود به جمع خانواده‌ی مهربان بهمن بیگی پیوستیم. سکینه خانم، همسر او از عشایر لر با لباس‌های محلی و پسری که از این بانو به دنیا آمده بود نیز در جمع حضور داشتند.

در این سفر بود که از ایشان شنیدم که دولت به او پیشنهاد کرده بود تصدی پست وزارت آموزش و پرورش را بپذیرد. بهمن بیگی گفته بود تنها در صورتی این مقام را قبول می‌کند که مرکز این وزارت‌خانه به استان فارس و شهر شیراز منتقل شود. او به هیچ عنوان علاقه‌ای به خروج از استان فارس نداشت. در آن موقع کتابی از بهمن بیگی خوانده بودم به نام «عرف و عادات عشایر قشقایی».

کتاب بسیار جالب بود و پیش از دیدن نویسنده مرا مجذوب خود کرده بود. اکنون در زیر آن چادر عشایری ما در حضور مردی بودیم که ضمن دانش زیاد این ویژگی را هم داشت که با تمام وجود به رسومات عشایری عشق می‌ورزید. یادم هست که باران می‌آمد و بهمن‌بیگی با لحنی رمانتیک می‌گفت خانم‌ها، آقایان، آیا می‌دانید که هر قطره‌ی این باران برای ما یک قطره‌ی شیر است؟ در آن زمان که پیش از انقلاب بود مصرف الکل نهی نشده بود. از این روی شراب خلار شیراز به وفور توزیع می‌شد.

خوراک را اما آشپز عشایری تهیه می‌کرد که به سبکی کاملاً محلی بود. دل و جگر گوسفندی را که در همان جا ذبح کرده بودند به سیخ کشیدند و سپس روده‌ی گوسفند را که بسیار تمیز شسته شده بود دور آن پیچیدند و کباب کردند. گوشت گوسفند اما به مصرف پلو گوشت رسیده بود. خوراکی بسیار خوشمزه که ما شهریان عقب مانده را به هیجان می‌آورد. صبح روز بعد برای بازدید از مدرسه‌ای عشایری سوار ماشین شدیم و به روستای مجاور رفتیم.

دانش‌آموزی هفت‌ساله که در میان تحصیل در کلاس اول بود پای تخته رفت و ما مکلف شدیم هر واژه‌ای را که می‌خواهیم به او بگوییم تا بنویسد. پسرک تمام واژه‌ها را نوشت و هربار فریاد زد: بفرما! فریاد او بسیار بلند و رسا بود. بهمن‌بیگی توضیح داد که خود او این روش فریاد زدن را به آنها آموخته است. دلیل این امر بسیار ساده بود: عشایر مردمی فقیر با پیراهن‌های ارزان قیمت هستند. باید صدای‌شان بلند باشد تا کارشان راه بیافتد.

اکنون مجلسی در خانه‌ی نجف دریابندری را به خاطر می‌آورم. دکتر غلامحسین ساعدی نیز حضور داشت. او از نوع افرادی بود که با حکومت وقت تضاد شدیدی احساس می کرد. ساعدی داشت به شدت از اوضاع و این که دیگر تحملش دارد به پایان می‌رسد سخن می گفت. بهمن بیگی گفت من حاضرم کاری حقیقی به شما پیشنهاد کنم. بیا و در میان عشایر درس بده و یا به عنوان پزشک در چرخش کار کن.

فقط یک شرط دارد که به والاحضرت اشرف یا دیگر شخصیت‌ها ناسزا نگویی، اما غیر از این آزادی مطلق داری که هرکار دلت خواست انجام بدهی. به راستی هرقدر ساعدی ناامید و اندوه‌زده بود، بهمن‌بیگی سرشار از انرژی و شادی بود. شبی هم افتخار داد و با جمع دوستان به خانه‌ی ما آمد. هنوز از این که میزبان چنین میهمان والایی بودم به خودم می‌بالم. در آغاز انقلاب اسلامی بهمن بیگی از شیراز به تهران آمد و تا جایی که یادم هست مدتی میمهان خانم فخری خانم گلستان بود.

تابستان سال ١٣٥٨ بود. او مجبور شده بود از شیراز به تهران بگریزد چون به راستی ممکن بود عده‌ای ابله جان او را بگیرند. بهانه‌ها زیاد بود. خودم از دهان یکی از روشنفکران ایران بود که شنیدم می‌گفت بهمن بیگی دختران عشایر را فاسد کرده است. آنها ظاهراً در یک جشن ملی، رقص عشایری کرده بودند. خانم روشنفکر بسیار نگران بود که مبادا این دخترکان معصوم فاسد بشوند. این هم از همان بحث‌های احمقانه‌ای بود که وقتی دیگر حرفی ندارید که بزنید بر زبان می‌آورید. به هرحال حتی در آن حالت فرار بهمن بیگی شوخ و سرزنده بود. گل وجود این مرد را به راستی از شادابی و انرژی آفریننده وام گرفته بودند.

آخرین باری که بهمن بیگی را دیدم چندسالی پس از انقلاب اسلامی بود. خانم سیما کوبان به مناسبت چاپ کتاب «ایل من بخارای من»، نوشته بهمن بیگی یک نشست ادبی ترتیب داده بود. از من هم دعوت شده بود در این جلسه شرکت کنم. بهمن بیگی باز با همان انرژی مثبت در جمع ظاهر شد. کتاب البته حامل داستان‌ها و خاطرات بسیار جالب بود. یکی از این خاطرات به مقطعی بازگشت می‌کرد که بهمن بیگی و چند تن از همراهانش با جیپ به رودخانه‌ای رسیده بودند که بی‌موقع طغیان کرده بود، اما او باید از رود عبور می‌کرد و خود را به موقع به جایی می‌رساند.

عشایر در حال کوچ راه حلی به عقل‌شان رسیده بود. آنان دست جمعی جیپ را با سه سرنشین روی دوش گرفته و از رود عبور کرده بودند. این ابداً به معنای آن نبود که از اربابی اطاعت کنند، بلکه اما کار آنان به این دلیل انجام گرفته بود که این مرد کار را می‌شناختند و می‌دانستند که باید از رود عبور کند.
خاطره‌ی دیگری از بهمن بیگی به خاطرم مانده است. او پسر یک کدخدا بود و از نظر مقام اجتماعی در رده‌ای پایین‌تر از خان قرار می‌گرفت.

می‌دانیم که این مسئله سلسله‌ی مراتب در عشایر از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است. یکی از جنگ‌های بزرگ بهمن بیگی بر سر این بود که احترام از دست رفته‌ی طایفه‌ی مطرب‌ها را به آنها بازگرداند. او به این مسئله در آثار خود توجه داده است، اما خاطره به مجلس زیر چادر بازگشت می‌کند. بحث‌هایی در جریان بود و مرد جوانی از عشایر با احساسات شدید انتقاداتی از دستگاه داشت که برزبان می‌آورد. بهمن بیگی او را با خشونت نهی کرد و به نظر من بسیار حق داشت.

همیشه ممکن بود گوش آدم حرامزاده‌ای باز باشد و بشنود و دردسر درست کند. این با فلسفه‌ی بهمن بیگی مغایرت داشت. او می‌گفت عصر حمل سلاح به پایان رسیده. اینک «قلم» جای تفنگ را می‌گیرد. او به وضوح و روشنایی می‌دید که عصر عشایر مستقل به پایان رسیده. به طور کلی تمامی آدمیان کره‌ی زمین به جایی رسیده‌اند که آزادی فردی خود را دارند از دست می‌دهند. ما در اندرونه‌ی یک دهکده‌ی جهانی زندگی می‌کنیم. تنها راه برتری یافتن سواداندوزی‌ست.

در آخرین سال‌های فعالیت بهمن بیگی امر سوادآموزی تمامی عشایر زیر نظر او قرار گرفت. کار در حال انجام بود که انقلاب رخ داد. روانشاد حبیب قشقایی می‌گفت روزی مجسمه‌ی بهمن بیگی را از طلا خواهند تراشید. البته درست کردن مجسمه از طلا امکان‌پذیر نیست، چون آن را در بهشت هم کار بگذارند بالاخره دزدی پیدا می‌شود که آن را بدزدد، اما این حقیقتی‌ست که خاطره‌ی این مرد بزرگ به چند دلیل باید در حافظه‌ی اجتماعی ایران ثبت شود. یکی از مهم‌ترین این دلایل مثبت‌گرایی مردی‌ست که همیشه و همیشه آماده بود تا کاری انجام دهد، کوچک یا بزرگ.

Share/Save/Bookmark

گزارش زندگی- شماره‌ی ١٧٦

نظرهای خوانندگان

خادمی که هیچ گاه تاریخ او را فراموش نخواهد کرد. اما افسوس که در ایران عزیز در اسارت ؛ارزشها و ضد ارزشها جایشان عوض شده است

-- محسن ، Oct 18, 2010 در ساعت 09:45 PM

با آنکه خود از همین ایلم امابدون آشنایی کافی با مسایل کوچ ورسم ورسومات ایلی آما بعلت سن میانسالی که دارم بسیاری از رنج ومشقت هایی را که عشایر عرب داشتند از کودکی بیاد میاورم زیرا زمان کوچ آنها از جایی که ما ساکن بودیم میگذشتند ومعمولا فصل بهار بود بیاد دارم که در بینشان باسواد نبود وسرمایه شان همان حیواناتی بود که بخاطرش چهار جهت جغرافیایی را در طی سال طی میکردند کودکی را بیاد میاورم که دچار مالاریا بود واداره بهداری آن زمان این عشایر را تعقیب میکردند تا به کودک دارو برسانند ویکی دوبار من نیز راهنمای جیبپ بهداری شدم تا مسیر چادر های آنان را نشان دهم اما سالها بعد که در سیراز به دبیرستان میرفتم افتخار چند بار دیدار این انسان بزرگ ونمونه ایرانی را داشتم که اگر ما تنها یکی دو در صد مردان وزنانی چنین در راس امور میداشتیم حال وروزمان بهتر از این بود او نه تنها مدارس عشایری را برای قشقایی ها که برای لر ها عربها دایر کرد در جوانسالی همان اعراب را میدیم که خود معلم از میان خود دارند وتعداد زیادی با سواد وبعد از انقلاب همان دانش آموزان درای مدارک ودارای پست ومقام.اودبیرستان عشایری را در شیراز درست کرد که با هوش ترین دانش آموزان را از میان عشایر جمع میکرد ودرشبانه روزی با همه امکانات زندگی میکردند ودر کنکور در سالی که من کلاس یازده بودم یادم نمیرود بچه های سال آخر دبیرستان عشایری شیراز که از لرها عربها وقشقایی ها بودند که البته بیشتر بچه های قشقایی بودند تنها 2 نفر از تعدادی حدود 60 نفر رشته مهندسی وبقیه همه پزشکی قبول شده بودند در حالیکه دبیرستان ما یک تا دو نفر پذیرفته دانشگاهی را داشت نمیدانم چه بر سر دبیرستان عشایری آمد آیا انبار توزیع چفیه وساندیس شده است یا کماکان دبیرستان است قطعا ملا ها پولی را صرف آموزش نخواهند کرد مگر آنکه حلیه المتقینی هم در دروس بگنجد اما بعلت دوستی وآشنتایی با بچه های قشقایی در اوایل انقلاب میدانم که بسیار انگ ها به این مرد بزرگ زده میشد وسعی در گرفتار کردنش بود کسانیکه اهل استان پارس باشند اینرا بسیار شنیده اند اما خوشبختانه شراب ناب چه در جام بلورین وچه در کاسه سفالین باشد شراب ناب است وملایان هم به ناچار از او قدردانی هایی کردند هرچند در خاکسپاری اش بسیار تنگ نظر بودند وترس از سبز ها را داشتند.اما کتابی را که نام بردید من نیز خوانده ام خاطرات جالبی در آن است البته او کتابهای دیگری نیز دارد روانش شاد باد

-- جادوگر ، Oct 18, 2010 در ساعت 09:45 PM

محمد بهمن بیگی مردی فعال اما بسیار جاه طلب بود. دلش می خواست همیشه انگشت نما باشد اواز ایل «عمله» بود و ته دلش احساس حقارت می کرد ولی با تکیه به زبان انگلیسی وهمان جاه طلبی اش در «اصل چهار» شیراز استخدام شد و با کارشناسان امریکایی ارتباط نزدیک برقرار کرد وطرح «تعلیمات عشایری» هم ازهمان اصل چهار شیراز شروع شدوکارشناسان امریکایی، کار را به او سپردند.او دایماَدرسفر ودر میان عشایر بودچون که هم فوق العاده سفر دریافت می کرد هم خود واتوموبیل جیپ استیشن اصل چهار را به رخ می کشید وهم با همراهان و مهمان هایش توسط کدخداها وخان های درجه دو و سه پذیرایی می شدند.هیچ خان واقعی، نه پیش ونه پس از انقلاب به او توجهی نداشت هرچند که در تشیع جنازه و خاکسپاریش جمعیت عظیمی از شاگردان شصت سال پیش مدارس عشایری بافرزندان و نوه ها و نبیره وخانواده های آنها را دیدیم، جمعیتی که بیشتر از آن در سی سال اخیر شاید برای دو سه تا مقام مذهبی راه اندازی شده بود.

-- بدون نام ، Oct 19, 2010 در ساعت 09:45 PM

شهرنوش عزیز خوشحالم که از آقای بهمن بیگی یاد کردید. مرد بزرگی بود. ویژگی کار او آن بود که زندگی مدرن و مدرنیسم را به شیوه درست به میان مردم ایلش برد. بنظر من در میان دست اندرکاران فرهنگی دوره پیش از انقلاب او از معدود کسانی بود که توانست این کار را انجام دهد. یعنی ویژگی های اساسی زندگی مدرن و نه فقط پوسته ظاهری آن را به مردم معرفی کند. کاش مثل او بیشتر داشتیم.
او از دوستان پدر من بود و در دیدارها هرگز در او جاه طلبی یا حقارت که در کامنت قبلی نوشته شده ندیدم.
این از سر آن عادت بد است که بزرگانمان را کوچک کنیم.
یادش گرامی باد.

-- رویا شکیبایی ، Oct 19, 2010 در ساعت 09:45 PM

با سپاس از مقاله تان. اسم کامل نخستین کتاب مرحوم بهمن بیگی "عرف و عادت در عشایر فارس" است.

-- مجید تفرشی ، Oct 19, 2010 در ساعت 09:45 PM

با سپاس از مقاله تان. اسم کامل نخستین کتاب مرحوم بهمن بیگی "عرف و عادت در عشایر فارس" است.تیتر درست کتاب دیگر ایشان هم "بخارای من ایل من" است.

-- مجید تفرشی ، Oct 19, 2010 در ساعت 09:45 PM

بهمن بیگی عشایر ایران را زنده کرد. ولی حیف که ما انسانها موقعی به فکر ارج نهادن به نعمتی می افتیم که دیگر نداریمش و یا به بلایی گرفتار شده باشیم

-- مراد نادری ، Oct 21, 2010 در ساعت 09:45 PM