رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > این کتاب شمارهگذاری ندارد | ||
دلام میخواهد هرگز آرزویاش نکنم، فرزانه راجی این کتاب شمارهگذاری نداردشهرنوش پارسیپورنوولا یا رمانک «دلام میخواهد هرگز آرزویاش نکنم» اثریست از فرزانه راجی که پیش از این «دل انار» را از او خواندهایم. این رمانک فضایی خاکستری و روحی در-خود-بسته و تیره دارد.
در مجموع، شرح زندگی یک مادر و دختر است. میبینیم که چهطور شرایط زندگی مادری که همیشه رنج برده بر زندگی خانوادهی او سایه میاندازد. مادر، فرزند خانیست که روی همسر خود همسر دیگری گرفته. مردیست خشن و خودخواه و زمانی که بچههای همسر دوم میمیرند و دیگر نمیتواند بچهدار شود خواهان آن میشود که یکی از فرزندان زن نخست را به خانهی زن دوم بیاورند. در اینجا اما درام دردناکی رخ میدهد. مادر همانند تاجر ارزیابی میکند که فرستادن پسرش صلاح است یا دخترش. البته چون پسر دو برابر دختر ارث میبرد بهتر آن است که دختر را به خانهی هوو بفرستد. چنین است که دختربچه با شنیدن حرفهای مادر، خود تصمیم میگیرد خانه را ترک کرده و به خانهی زن پدرش برود. داستان البته از اینجا آغاز نمیشود. ما در آغاز درگیر زندگی دختر این زن هستیم. او به زن پدر و مادرش دلبسته است و قصهای را که او واگو میکند زندگی میکند. این شرح احوال دختریست که با بزش در باغی زندگی میکند. باغ، نگهبانی دارد. دختر پیراهن زیبایی به تن دارد و چکمههای عنابی به پا. هرگز به این فکر نمیکند که بیرون باغ چهخبر است تا روزی که نگهبان به خواب رفته. دختر از دریچهی در به بیرون نگاه میکند و دشت خشکی را میبیند. نگهبان که بیدار شده با خشونت در را باز میکند و او را از باغ بیرون میاندازد. دختر در دشت سرگردان میشود، حالتی بهیمی پیدا میکند و عاقبت دیوی او را میدزدد. چنین به نظر میرسد که این یک داستان عامیانه است که نویسنده در کودکی آن را شنیده. اما این داستان عامیانه، در ذات خود، نهیلیسم ترسناکی را به یدک میکشد. به بخشی از داستان توجه کنید: «ترسید، ایستاد. اما از این که جنبندهای از آن دنیای خالی دید، نور امیدی در دلاش روشن شد. شاید راه نجاتی بود. سایه به او نزدیک میشد. نه، سایه نبود. واقعیت داشت. موجودی بود مثل خودش با موهای کوتاه. دستاری به سرنداشت و پوتینهایاش سنگین و سیاه بود. بهنرمی و مهربانی حرف میزد. دخترک از او خوشاش آمد. دست دخترک را گرفت و راهنمای او به جنگل شد. زیر سایهی درختان. آنجا خنکتر بود. اما گرسنگی و تشنگی وحشتناک بود. ... چشماناش را که باز کرد آفتاب دیگر در سقف آسمان نبود. میرفت که به زمین بنشیند. هوا کمی سرد شده بود. اما بوی خوشی میآمد. بویی که تا به حال به دماغاش نخورده بود. سرش را کمی بلند کرد. کمی دورتر مرد جوان آتشی برپا کرده بود. زرد و نارنجی. رنگهایی که دختر دوست داشت. بوی خوب از همانجا میآمد. چوبی دراز از دو سر بر روی آتش بود و چیزی برآن سرخ و برشته میشد. به غریزه برخاست. دنبال بزش بود. بزی که هرگز بدون او جایی نمیرفت. کمی دورتر از آتش پوستاش افتاده بود با دو شاخ جواناش.» راوی داستان همپایهی شنیدن این داستان دارد بزرگ میشود. در مقطع آغازین دچار این توهم است که مرد شده. اعضای مردانه را در بدناش حس میکند. این نوعی کابوس است که او را رها نمیکند. آنها دو خواهر و یک برادر هستند و راوی در رویای مردشدن است. داستان بهصورت پراکندهگویی و پرواز از میدانی به میدان دیگر، شرح زندگانی راوی را در مدار شرح زندگانی مادرش تکمیل میکند. مادر راوی از لحظهای که از خانهی مادرش بیرون آمده دیگر با او حرف نزده است و هرگز او را ندیده، حتی در هنگام مرگ نیز وجود خودش را از مادر دریغ میکند. اما مجبور است زن پدر را بهعنوان واقعیت عینی بپذیرد. زن پدر که در کودکی او را بسیار آزار داده است حالا به طور دائم حلالیت میطلبد. او یک جادوگر است که داستان دختر و بز را واگو میکند. خواننده دچار این احساس میشود که ریشهی این داستان در بسیار دوردست تاریخ قرار دارد. راوی دوبار ازدواج میکند. شوهرش همانند برادرش در جستوجوی یک ایدهال اجتماعی ناپدید شده است. راوی پس از سالها دوباره با مردی که زناش به فرنگ گریخته ازدواج میکند تا دائم مورد تحقیر قرار گیرد. داستان اما در پیچاپیچ سبکی نوین از روشهای نوشتاری این ماجراها را بر هم میغلتاند و شرح میدهد. البته بسیاری از نکات ناگفته میماند. روشن نیست که برادر فدای کدامین آرمان اجتماعی شده است. شوهر نخست نیز روشن نیست برای چه خود را مرده جلوه داده است. البته گویا در میانهی جنگ بوده و به این ترتیب از آن میدان گریخته است. خواننده در هنگام خواندن این داستان دچار اندوه میشود. میان این داستان و بعضی از انواع موسیقی مدرن شباهتیست. اخیرا گاهی از رادیو انواعی از موسیقی را میشنوم که لذت نمیبرم، اما رادیو را هم نمیبندم؛ یک ساز و تنها یک ساز بی وقفه نتهای محدودی را تکرار و تکرار میکند. از اثر این تکرار است که حالتی از موسیقی، یا مقدمات یک نوع موسیقی به انسان القاء میشود. فرزانه راجی نشان میدهد که نویسندهی دارای قابلیتیست. در بیان آنچه میخواهد بگوید نیز موفق است. موضوع مورد بررسی او موضوع پیچیدهایست و او ترفندهایی یافته است تا این پیچیدگی را بیان کند. به بخش دیگری از این رمانک (نوولا) توجه کنید: «بلند شدم. چراغ را روشن کردم و جلوی آینه رفتم. از دیدن قیافهی خودم یکه خوردم. روی گونهها و چانهام کرکی سیاه رنگ نشسته بود. پستانهایم کاملا صاف شده بود. قدم به نظر بلندتر میرسید و شانههایام پهنتر. تکهپارچهی نارنجی هنوز توی مشتام بود. پارچهی نارنجی همچون کرمی باریک به دور چوب کبریتی پیچیده بود. میترسیدم آن را باز کنم. میترسیدم جادو باطل شود. با احتیاط جادوی مادربزرگ را توی سوراخاش بازگرداندم. دوباره جلوی آینه رفتم. نه، جادو باطل نشده بود. بیسروصدا به حمام رفتم. قیچی را آوردم. جلوی آینه ایستادم. دلام نمیآمد موهایام را بچینم. همیشه پسرها از پشت سر که میآمدند از موهایام تعریف میکردند. بعد از کنارم که میگذشتند گاه پیش میآمد که یکیشان میگفت: «خرطوماش را دیدی؟» آن وقت همگی میخندیدند. اگر موهایام را از دست میدادم ...» در مقایسهی این دو بخشی که از کتاب نقل شد میتوان دریافت که چهگونه نویسنده در آن واحد با آمیختن سبکهای متفاوت، کتاب کمحجماش را پیش برده است. بخشهایی از کتاب به کلی واقعگرایانه تصویر شده است. البته بهطور کلی با اثری واقعگرایانه رودررو هستیم که به مناسبت خواب و کابوس و باور به جادو و قصهگویی دارای بار محتوایی متفاوتی شده است. فرزانه راجی نشان میدهد ادبیات را جدی گرفته است. او از هیچ نوع مکتب نوین ایرانی تقلید نمیکند، بلکه سبک کار خودش را دارد، و به مناسبت پیرنگ (پلات) ویژهی اثرش زبانی برای بیان مقصود پیدا کرده است. نکتهی جالب دیگر این که کتاب شمارهگذاری ندارد. چنین است که نویسنده به شما فرصت میدهد از هرکجا که خواستید کتاباش را بخوانید. حقیقت نیز این است که این کتاب را میتوان از انتها یا از میانه آغاز کرد و آغاز را آخر خواند. کمی شبیه حرفزدن که انسان بسیار به حاشیه میرود. در انتها به چند خط دیگر از کتاب توجه کنید: «مثل اینکه توی بهشت بود. چیزی که بیدارش کرده بود یک گلابی رسیده بود که از یک درخت گلابی خانهی مادر روی پشهبند افتاده بود. آسمان غوغا بود. نمیدانست چهوقت روز است. تمام ستارههای آسمان بالای سر او و بالای پشهبند جمع شده بودند. هوا خاکستریرنگ بود اما هنوز تمام ستارهها دیده میشدند و در آن هوای گرگ و میش منظرهای بهشتی به وجود آورده بودند. نمیدانست چرا فکر میکرد بهشت باید این شکلی باشد. تا مدتی مبهوت آسمان و ستارههایاش بود و آن گلابی رسیده. میدانست پشهبند که جمع شود سهم او خواهد بود. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
حرف کاف در آخر کلمه هم برای تصغیر به کار می رود هم جهت تحقیر . اما از آن جهت که در دوران معاصر بیشتر جهت تحقیر از آن استفاده شده . مانند مردک و زنک . از آن به ندرت استفاذه می کنند که سو تفاهمی پیش نیاید . از خانم پارسی پور که خود نویسنده اند انتظار می رود که با ظرافت های زبانی آشنا باشند . نوولا را در ایران رمان کوتاه یا رمان نیمه بلند می خوانند . کسانی که این ترکیبات را به کار می برند کلمه رمانک هم به ذهنشان رسیده است . اما به دلایلی که بر شمردم استفاده از آن را جایز ندانسته اند .
-- bi naam ، Jan 16, 2010 در ساعت 04:45 PMبا نظر خوانندۀ قبلی موافقم و فکر می کنم تا زمانی که یک واژۀ فارسیِ گویا برای "رمان کوتاه" پیدا نشده بهتر است از همان واژه نوولا استفاده کرد.
"دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم" را دو سال پیش خواندم و در عین حال که هنر نویسندگی فرزانه راجی را ستایش می کردم، به یاد دارم که بخش هایی از متن برایم مبهم و گیج کننده بود.
حتما دوباره آن را خواهم خواند.
-- شیرین دخت نورمنش ، Jan 16, 2010 در ساعت 04:45 PM