رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل؛ بخش چهارمسایت علی اوحدی

نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل!

علی اوحدی

در تقویم ایرانی، پانزدهم ماه می، بیست و پنجم اردیبهشت ماه را روز بزرگداشت فردوسی خوانده‌اند. فردوسی حدوداً سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد و مهم‌ترین انگیزه‌ی او در سرودن شاهنامه ایران‌دوستی و تقویت روح آزادمنشی و استقلال‌طلبی ایرانی‌ها و احیای زبان فارسی بود، اما این کار درست مخالف نقشه‌ای بود که محمود غزنوی و خلیفه‌ی عباسی طرح کرده و به اجراء آن مشغول بودند.

برای همین فردوسی در دربار غزنه مورد بی‌مهری سلطان قرار گرفت. از مهم‌ترین داستان‌های شاهنامه، داستان رستم و سهراب است. علی اوحدی، نویسنده، پژوهشگر، و بازیگر تبعیدی در مقاله‌ای با عنوان «نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل» به بازخوانی این داستان جاودانه و حماسی می‌پردازد.

به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی، مقاله‌ی آقای اوحدی در چهار بخش از نظر خوانندگان زمانه می‌گذرد. در بخش نخست نویسنده به چگونگی آشنایی رستم و تهمینه و در بخش دوم به لشگرکشی سهراب و تأمل رستم در کار این پهلوان نوخاسته پرداخته بود و پس از آن‌که در بخش سوم این جستار اندیشه و بیم رستم را به ما نمایاند، اکنون به نبرد پدر و پسر می‌پردازد. پدر در سویه‌ی نظام قرار دارد و پسر سودای جهانی بی‌مرز و بی داد را در سر می‌پروراند:

تحریریه‌ی فرهنگ، رادیو زمانه

پنهان ناآرام پهلوان در جستجوی راز ناگشوده، او را در دل شب به حریم دشمن و تا بزمگاه سهراب می‌کشد. رستم با کدام راز برملا شد‌ ای در پایان شب به اردوگاه ایران باز خواهد گشت؟

تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون

رستم محو تماشای سهراب است که «زَندِ رزم» پی کاری بیرون می‌آید. برومندی را در تاریکی می بیند و از بر و بالاش در می‌یابد که تورانی نیست. غریبه را با فریاد به روشنایی می خواند تا روی بنماید. رستم اما پیش از آن که رازش بر ملا شود، زند رزم را هلاک می‌کند. عجبا که این دلیل روشنایی، تنها همراه سهراب که رستم را می‌شناسد، در دل شب به دست رستم به خاک می‌افتد.9 تقدیر همه جا در کار تخریب پل‌های آشنایی ست. مرگ زند رزم، فرو ریختن بخشی از امید ما به خوش‌فرجامی داستان است. با کشته شدن او یک ستون امید می‌شکند و یک پایه‌ی تراژیک استوار می‌گردد.

زمانی دراز می‌گذرد تا سهراب از نبود زند رزم با خبر شود. «کجا شد که جایش تهی شد به بزم». امید آشنایی پدر و پسر، امید «بزم»از میان برداشته می‌شود و جای «رزم» در بزم تهی می‌ماند! شب نشیمنگاه بزم است و در اینجا در کار تخریب بزم.

اما وصف رستم از سهراب «برز و بالای او» و «بازو و کتف و بر و پای او» در بازگشت به نزد کاووس نیز شنیدنی‌ست.

که هرگز ز ترکان چنو کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوار ست و بس

این دیگر نه وصفی‌ست از نامه‌ی گژدهم، که سهراب است از نگاه بی‌واسطه‌ی رستم. اینک او خود به چشم سر این «سام‌وش» را دیده و به تأکید می‌گوید که «هرگز ز ترکان چنو کس نخاست». اما هیچ کس تا پرسش بعدی پیش نمی‌رود تا بپرسد؛ پس این «نو جهاندار» نه تورانی که بر و بالا و طور و رفتارش به سام می‌ماند، کیست، اگر فرزند تو نیست؟ به اینجا که می‌رسیم، همه رود می‌خواهند و به سور می‌نشینند. و راستی را! چرا تقدیر به گردش افتاده را باز ایستانند؟ بگذار بگردد که سودشان در این گردش و غلتیدن به پیش است.

نشان پدر جست و با او نگفت


خلق و خوی رستم از اینجا دگرگون‌تر می شود. از این پس همه جا رستم دل‌گرفته و گوشه‌گیر است.

خورشید چرخ بلند را به کمندی زرین می‌پوشاند. سهراب لباس رزم بر تن، بر بلندی می‌ایستد و فرمان می‌دهد هجیر را دست‌بسته حاضر کنند. به هجیر هشدار می‌دهد که اگر می‌خواهی زنده و سرفراز بمانی، هرچه از نامداران ایرانی می‌پرسم به درستی و راستی پاسخ ده. آنگاه به خیمه و خرگاه نامداران در دشت اشاره می‌کند و نام یکایک آنان را از هجیر می‌پرسد. هجیر نیز همه را به درستی نام می‌برد. اما همین که سهراب به سراپرده‌ی رستم اشاره می‌کند، هجیر می‌گوید؛ پهلوانی‌ست چینی که به تازگی به خدمت کاووس درآمده و نامش را نمی‌داند!

نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت

موقعیت سهراب در آرایش این صحنه، نمودار جامعی از کلیت تراژیک داستان است. تصویر او، ایستاده بر بلندی، گویای تنهایی مردی‌ست که در هیچ سوی این دو صف برابر هم ایستاده، هواخواهی ندارد. در پشت این نماد مجسم آرزویی بزرگ و ناممکن، سپاه اوست، به ظاهر دوست اما با دشنه‌های پنهان در آستین. پیش روی او دشتی‌ست پهناور، پوشیده از سپاه و خیمه و خرگاه نامداران ایرانی.

آنان که باید از او و با او باشند، از بد تقدیر اما رو در روی او ایستاده‌اند. برشمردن یکایک نشان‌ها، علایم قبیله‌ای و قومی این نامداران، شاخصه‌های قدرت و چونی و چندی سپاه و آرایش و خدم و حشم و خواسته‌شان، نشان دهنده‌ی هسته‌ی اصلی تقابل میان این دو موقعیت است! آرمان‌شهر سهراب و نظامی که این نامداران مدافع آنند.

آن که رو در روی همه‌ی این نشان‌ها و توتم‌ها ایستاده، تنهایی‌ست در برابر دو نیروی متقابل، اما یک پارچه علیه او و آرمانش. بزرگانی که در دو صف رو در رو در پس و پیش روی سهراب ایستاده‌اند، پایه‌های استوار نظام مرز و این ناهمانی‌اند، و رستم بخشی جدایی‌ناپذیر از این مجموعه است.

غیر واقعی‌ترین بخش آرمان‌شهر سهراب، تلاش خام او برای جدا کردن جزء رستم از این کل است. مهر به این همبستگی خونی، سهراب را از آگاهی به جوهر مناسبات نظام، دور می‌کند و همین چشم اسفندیار اوست. در مقابل، انتخاب رستم علی‌رغم آگاهی به این بستگی، دانایی او به موقعیت است.

ذات کاووسی – افراسیابی جهان

سوگمندی داستان رستم و سهراب در واقف نبودن سهراب به ذات کاووسی ـ افراسیابی این جهان است. سهراب نمی‌داند که راه پر مخالفت این آرزوی به گمان او سهل، از قلب زمین و منطقه‌ی نفوذ خدایان و اهریمنان می‌گذرد. او به ظاهر از توران می‌آید و در مقابل کاووس و اردوی ایران ایستاده اما افراسیاب از همه بیشتر به خون او تشنه است و آن دوستان تورانی که لشکر اویند و در کنار او، از همه به او دشمن‌ترند و دورتر.

در نبردی که سهراب برانگیخته، خود تنها در یک سو ایستاده و سوی دیگر جهانی‌ست یکپارچه از ایران کاووس تا توران افراسیاب. در رستخیز سهراب، کاووس و افراسیاب به یکسان در معرض نایودی‌اند. از همین رو دشمنان دیروز، در برابر دشمنی مشترک، دوستان امروزند. در این بازی، پهلوانان دو سوی مرز نیز، مقابل سهراب ایستاده‌اند.


از همه اندوهبارتر این که رستم، این ایزدی نیروی داد نیز به علمداری جبهه‌ی رو در روی سهراب گماشته شده. چه کسی از او نزدیک‌تر به هستی مادی و ماهوی سهراب؟ و در عین حال چه کسی از او دورتر به خواهش وآرزوی او؟ آیا پهلوانان، این نمایندگان مردمی عدالت در حماسه، با همه ی خردی که در کارشان است، اینجا در کار تباهی خویشتن‌اند؟

چنین به‌نظر می‌رسد که هستی رستم نیز، هم‌زمان با پهلوی سهراب از هم می‌شکافد. جلوه‌ی خویشکاری رستم، قائمه‌ی بر پا نگهدارنده‌ی این مصیبت، در رو در رویی با سهراب است. رستم به انتخاب میان خویشتن و موقعیت واداشته شده و ناچار جانب نظام را می‌گیرد که شاه نماد آن است.

زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت

انتخاب موقعیت به جای فرد. همه‌ی چرخ و فلک در کارند تا سهراب پدر را نشناسد و یکی به دست دیگری هلاک شود و خداوندان از چشم زخم همداستانی این دو نیرو برهند. این قانون تقدیر است: تو سازنده‌ی این جهان نیستی تا تغییر دهنده‌ی آن باشی. پس نظم جهان را آن‌گونه که چیده‌اند، بپذیر. سهراب خلاف این نظم حرکت می‌کند. آرزوی او تغییر نه، که تخریب جهان است. «غمی گشت سهراب را دل بدان». غمگین است چون نمی‌داند چرا همه‌ی جهان در کار آنند تا جهان پهلوان را از او پنهان کنند.

هجیر «ناکار دیده» می‌پندارد اگر نشان رستم به این «ترک با زور دست» بدهد، حکم مرگ رستم را امضاء کرده است. چرا فردوسی هجیر را «ناکار دیده» می‌خواند؟ برای هجیر تردیدی نیست که کهن پهلوان به دست این نو برآمده به خاک هلاک خواهد افتاد. می‌گوید هلاک هزاران چون منی برای خفظ مرز و تخت و تاج ایران اولی‌تر، تا رستم زنده بماند. او از طبیعت گردش این چرخ و کار زمان بی‌خبر است، و هم از این رو «ناکار دیده» است.

از چون هجیری چه انتظاری غیر از این می‌رود؟ در این جنگ سخن از بود و نبود سرزمین و تخت و گاه است. نژاد و خاندان و قبیله و پرچم و سرزمین و مایملک و امتیاز و هرچه‌ی دیگر هجیر، نامداران دیگر و رستم نیز، در گرو تضاد ایرانی و انیرانی‌ست. بی‌ایران کدام هجیری، هجیر می‌ماند؟ هرکس دیگر جز هجیر نیز چنان می‌اندیشید و چنین می‌کرد تا مگر این رود مرگ را که خروشان به جانب ایرانیان و رستم روان است، در حد توان خود از مسیل بگرداند.

از همین رو به دروغ می‌گوید؛ شاید رستم در زابل به رامش نشسته باشد. این کلام اما تنها خشم و خنده‌ی سهراب را بر می‌انگیزاند. هجیر تلاش می‌کند تا مگر سهراب را از رویارویی با رستم بهراساند. «تو او را تن آسان نیاری به دست». این کلام هجیر خون در رگ سهراب به جوش می‌آورد، خفتان می‌پوشد، ترگ رومی بر سر می‌نهد، بر باره‌ی تیزتک می‌نشیند، نیزه بر می‌گیرد و چون پیلی مست بر سپاه ایران می‌تازد.

خیلی از سپاه را تار و مار می‌کند، خود را به چادر کاووس می‌رساند و پایه ای از آن را از جای بر می‌کند. سپاهیان همه او را چون «گو پیلتن» می‌بینند. شاید این حمله‌ی سهراب ترفندی باشد برای دیدار رستم. او تا بارگاه کاووس رسیده اما از شبان این رمه‌ی اینک پریشان، هنوز اثری نیست. سهراب شاه را به نام می‌خواند، او را تحقیر می‌کند که خود را پنهان کرده:

که را داری از لشکرت جنگجوی
که پیش من آید کند روی روی

بیرون از خرگاه رستم

مگر سهراب می‌داند که هماورد او در سپاه ایران کیست که او را از کاووس می‌طلبد؟ کاووس هراسیده از نامداران می‌خواهد تا خبر به رستم برند. طوس فراخوان عاجلِ کاووسِ پریشان را به چادر رستم می رساند.

چنین گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

این اثر کراهت آشکاری‌ست که رستم نسبت به این درگیری دارد. جان و اندیشه ی او هنوز هم دو نیمه است. این همه تعلل از زابل تا اینجا ناشی از پریشانی و دلچرکینی تهمتن از این رویا رویی ست. هرگز از این که به رزم خوانده شود، چنین «رنجی» نبرده است. بیرون از خرگاه رستم اما هیابانگی‌ست. طوس و گودرز و گیو و همگان در کار بسیج‌اند مبادا که رستاخیز سهراب دیگ انقلاب را در دل رستم بجوشاند. رستم از گوشه‌ی چادر شاهد این جنبش و تلاش است.

به دل گفت کاین رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تن است!

آری، این رزم با یک تن نیست، که نبرد با اهرمن است و رستم جانب ایزدی این نبرد ایستاده. رستم به میدان می‌آید و بار دیگر سهراب را از چشم و زبان او در هیبت و هیات سام می‌بینیم.

وصف پهلوانان و نامداران تورانی، وصفی‌ست اهریمنی و سیاه. آنان هر چقدر هم که بزرگ و شگفت‌آور باشند، نیرو و یاری از دد و دیو می‌گیرند. توصیف آنان وصف سهمگینی قدرتی از جنس تیرگی و بیداد است. پیران ویسه تنها تورانی متفاوتی‌ست که می‌شناسیم.

او همه جا افراسیاب را از ستیز و دشمنی با ایران هشدار می‌دهد. هم اوست که سیاوش را گرامی می‌دارد، یاری می‌دهد و از مرگ سیاوش نیز اندوهگین می‌شود. خویشکاری پیران تماماً اهریمنی نیست. از همین رو در توصیف او لطف و ملایمت به خرج داده می‌شود.

اغریرث برادر دیگر افراسیاب نیز که جانب ایرانیان و سیاوش را دارد، در وصف به ملاطفت ایرانی نوازیده می‌شود و افراسیاب در کشتن او «برادرکش» لقب می‌گیرد. اما وصف پهلوانان ایرانی وصف سپیدی‌ست. وصف خورشید و مهر است. حتی در نبرد ناروا و ناحقی که طوس علیه فرود، برادر ناتنی کیخسرو به راه می اندازد، ایرانیان از طعن و لعن در مورد عمل اهرمنانه ی خود، برکنار می‌مانند.

وصف سهراب اما وصفی از گونه‌ی دوم است چنان که گویی به این سوی مرز تعلق دارد. همه‌ی آنان که نبرد سهراب را آزموده‌اند یا او را پیش رو دیده‌اند، از او با واژه‌هایی از جنس اهورایی یاد می‌کنند. سهراب اگرچه در صف دشمن ایستاده اما از جنس تورانی و انیرانی نیست و چون دلاوری ایرانی وصف می‌شود. این نشان دشمن نپنداشتن ذات سهرابی‌ست. او نه انیرانی قلمداد می‌شود و نه غیرایرانی چرا که او نه علیه ایران و ایرانیان که علیه کاووس و افراسیاب است. آرمان او نه سلطه بر توران و ایران که برانداختن مرز و گستردن داد است.

رستم، سهراب را به صبر می‌خواند

سهراب کف به کف می‌مالد و رستم را به سخره می‌گیرد؛ در تمامی لشکر ایران برومندی نیست که به مصاف من آید؟ تو آن چنان پیر و فرسوده‌ای که طاقت یک مشت مرا هم نداری. رستم او را به صبر می خواند؛ «بدو گفت نرم ای جوانمرد، نرم». آرام باش و مرا در نبرد تماشا کن. در همین پیری هم پشت دلاوران بسیاری را به خاک کشانده‌ام. این پهلوان با این اوصاف، چه کسی می‌تواند باشد جز رستم؟ از همین روست که دل سهراب به جانب او نرم می‌شود:

من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه‌ی نامور نیرمی


این پرسش باید در جان رستم نشسته باشد. اما او به روشنی پاسخی ناراست می‌دهد؛ که رستم و از تخمه‌ی سام نیرم نیستم که او پهلوان است و من کهتری بی‌تخت و افسرم. میان نامداران این سوی جبهه، رستم هم با تخت و کام است و هم با افسر، که سیستان و کابلستان و زاولستان مُلکِ اوست و از عهد منوچهر چنین بوده است. آنچه او می‌گوید دروغی نارواست. از سوی دیگر و بر روال سنت حماسه، رستم نیز می‌توانست از اصل و نسب همآورد خویش پرس و جو کند! چرا تن به چنین پرسشی نمی‌دهد؟

باری، سهراب ساده‌دل باور می‌کند و ناامید می‌شود. او در شگفت است که نشانه‌هایی را که مادر داده به چشم می‌بیند اما ناامید است چرا که همه در انکار این نشانه‌ها هستند.

رستم از او می‌خواهد که تنها و دور از دو لشکر با هم رو در رو شوند! تلاش عظیم دو هم‌نبرد تا حد خستگی و کوفتگی خود و اسب هاشان، به‌جایی نمیرسد و ما را در بیم و امیدی هراسناک نگاه می‌دارد. شاید ناامیدی سهراب سبب اصلی این برابری نیرو در روز اول نبرد باشد! در شرایطی که دشمن خویی فضای اطراف سهراب، امتناع او را از بیان مقصد خویش توجیه می‌کند، از سخت‌جانی رستم در پنهان داشتن هویتش، به حیرت و در خشم‌ایم. فردوسی از این سخت‌جانی، شگفت‌زده بر می‌آشوبد و کردار جهان را نفرین می‌کند که «از این دو یکی را نجنبید مهر»:

همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور

چه سبب شده که انسان بلندآوازه‌ی حماسه را که شاعر خود از جهان گمبودگی برکشیده و "رستم داستان"ش کرده، از ستور و ماهی و گور کمتر بداند؟

همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
نداند همی مردم از رنج آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز

دو مفهوم فرزند و دشمن

فردوسی از کدام آز سخن می‌گوید؟ کدام یک از این دو آزمند است؟ آن که «دشمن را ز فرزند» باز نمی‌شناسد! تیر طعن او بی‌تردید به پدر نشانه رفته است. این رستم است که از سر آز، فرزند را از دشمن باز نمی‌شناسد. آزی اگر در رستم هست، نه برای گنج و خواسته است و نه بهر تاج و تخت. او از این هردو بی نیاز است. این بی نیازی ناشی از موقعیتی ست که دارد و در دفاع از این موقعیت است که آزمند است. آز رستم از سر افزون طلبی نیست که از سر نیاز است.

در اینجا دو مفهوم «فرزند» و «دشمن» در مقابل یکدیگر قرار دارند. فرزند به دلیل جنس خواسته‌اش، دشمن تلقی می‌شود. از نگاه عاطفه فرزند در هر حال و موقعیت برهمه چیز رجحان دارد. در فرهنگ ایرانی توفق احساس بر منطق غیرمعمول نیست10 در موقعیت رستم اما، آنجا که ساختار و سازمانی به وجود او وابسته و استوار است، فرزند می‌تواند به هیأت دشمن درآید.

او در شگفت است که نه «گردی نام‌آور»، که «جوانی ناسپرده جهان» او را «از روزگار به سیری رسانده» است. رستم با خود در گفت و گو و کشاکش است. در هیچ نبردی چنین نهنگی ندیده است. با این همه شگفتی که این «ناسپرده جهان» در نبرد بروز می‌دهد تا آنجا که او را به «سیری از روزگار» می‌رساند، رستم هم چنان از فرزند بیگانه می‌ماند! کیست این ناسپرده جهان جز آن که «با لب شیربوی» مِی می‌نوشید و «به زودی پرخاشجوی» می‌شد؟

گر ایدونک شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد، تو هرگز ممیر

شمشیر و بوی شیر! نشانه‌های آشنایی که نه ما و نه رستم از یاد نبرده‌ایم. آن که با «لب شیربوی» دست به شمشیر داشت، اینک امانِ «تاجبخش» را بریده است. او از سهراب نه به تن، که از اندیشه‌ی این «ناسپرده جهان» به مستی رسیده است. سهراب، هم چنان که خود می‌گوید، نه رویین تن است و نه بر باره‌ای از آهن سوار است. آن چه او را چنین سخت می‌کند، آرمانی‌ست که از پی انجامش بیرون شده است.

خسته از یکدیگر به سپاه مقابل می‌تازند. رستم در سپاه توران می‌ترساند و می‌رماند و در عین حال نگران است مبادا از سهراب گزندی به کاووس برسد. سهراب اما زمین به خون ایرانیان لعل می‌کند. تهدیدی دیگر، بهانه‌ای تازه از این «ناسپرده جهان» روزگار نازموده، تا آن جهاندیده‌ی آزمند را بیشتر بر سر خشم آورد.

شب در اردوگاه، این از آن و آن از این سخن می گوید. سهراب تشویش واضطراب خود را در پس بزم پنهان می‌دارد، از مهری که نسبت به هماورد خود دارد و لاجرم شرم جنگیدن با او، با هومان سخن می‌گوید. هومان زیرکانه پاسخ می‌دهد که این پهلوان بسیار به رستم می‌ماند اما رستم نیست. هومان به وظیفه می‌اندیشد و با مهر وعطوفتی که در دل سهراب می‌جوشد، همگام و همدرد نیست. سهراب اما از سنگینی مهری که در او جنبیده، بی‌تاب است. سینه‌ی رستم نیز نباید از این مهر تهی باشد. او نیز «بچه را از ستور» و «فرزند را از دشمن» باز می‌شناسد.

که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیر مردی و ُگردی ندید

در گفتار رستم نیز، سهراب بیشتر به یک دوست می‌ماند تا به یک دشمن. او از «این کودک نارسیده» که به ظاهر دشمن است، ستایش‌گونه سخن می‌گوید. تهمتن با سری پراندیشه به خرگاه خود می‌رود. در خلوت با زواره، از فردا و امید و پیروزی می‌گوید. سخن از آغاز نبرد فرداست، در شبگیر، تاریک و روشن صبح و درگیری سفیدی با سیاهی. اما درگیری با که؟

وصیت رستم

در روایت خالقی مطلق، سهراب «ناوردخواه» (نبردخواه!) آمده و نه «آوردخواه»! شاید درست‌ترین روایت همین باشد. وصف حمله‌ی این دو هم نبرد به سپاه مقابل از زبان هومان و گیو، مسأله را روشن‌تر می‌کند. رستم تنها به ترساندن سپاه توران اکتفا کرده و به سخن هومان «عزم نبرد با یک تن دارد» و نه با یک سپاه. سهراب اما از نگاه گیو، «آوردخواهی‌ست ستر». نامداران ایرانی، حتی گرگین و طوس، از دم تیغش پراکنده شده‌اند. پس آن که همه ی روز در مصاف بر رستم چیره نمی‌شود، سهرابی ست «ناوردخواه»! رستم نیز با شنیدن این وصف غمگین می‌شود. به برادر می گوید: اگر چنانچه در این نبرد پیروز شوم، سر ماندن در این میدان را ندارم. چرا تهمتن نمی‌خواهد در صورت پیروزی بر سهراب، یک لحظه در این «دشت کین» درنگ کند؟ او از زواره می خواهد تا اگر کار «دگرگونه» شد نیز، بی‌درنگ همراه سپاه از این سرزمین بلا و دلتنگی دور شوند! اگر من کشته شوم:

مباشید یک تن بدین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه

بخش دیگر این گفتگو به یک وصیت تمام می‌ماند. رستم به زواره توصیه می‌کند که در صورت پیروزی سهراب، تو زاری مساز، عزم جنگ مکن، در این جا ممان و بی تأمل همراه سپاه به زاول و نزد زال بازگرد. به رودابه نیز بگو «دل در این غم مبند» که:

در مرگ آنکس بکوبد که پای
به اسب اندر آرد بجنبد ز جای

آری، آن که نشسته بماند و نظاره‌گر، مرگ را از جای نمی‌جنباند و بیدار نمی‌کند. آن‌که اما بر پای خیزد، پای در رکاب کند و گردن بیافرازد، بی‌گمان در مرگ می‌کوبد و به مصاف مصیبت می‌رود. رستم گردن‌فرازی‌ست هرگز نانشسته، همیشه بر پای و بر پشت زین، و بی‌تردید کوبنده‌ی درِ مرگ. سهراب نیز مصداق این گفتار و نشان است. او در این کوتاه زمان عمر، تنها پای در رکاب بوده و درِ مرگ کوبیده است بی آن که به کامی و وصالی رسیده باشد. این انتهای ترین پیام رستم به زال، رودابه، زواره و به جهان است. تسکینی برای خانواده و توجیهی برای مخاطبان تاریخ؛ تن ها جاوید نیستند. مجموعه ی تن ها اما، نظام است که می تواند و بایستی جاودان بماند.

در بخش پایانی این وصیت کوتاه، رستم به پدر پیغام می دهد که «از شاه گیتی مبر تاب روی» و اگر جنگخواه است، در اطاعت از او سستی مکن. ساده اندیشی‌ست اگر بپنداریم که مراد رستم تنها کاووس است. او در اندیشه‌ی چیزی بسی بزرگ‌تر و حجیم تر از کاووس، یعنی نهاد «پادشاهی» ست.

پانویس‌ها:

۹. با وجودی که دو روایت مورد استفاده «شاهنامه ی چاپ مسکو» و «شاهنامه به تصحیح خالقی مطلق» بخش مربوط به رابطه‌ی زند رزم با تهمینه (برادر و خواهر؟) را الحاقی قلمداد کرده‌اند، به گمان نزدیک به یقین نقش زَندِ رزم، اگر نه برادر تهمینه، اما بیش از یک سیاهی لشکر است. اگر او آشنا یا برادر تهمینه نیست و برای دلالت و نشان دادن پدر به پسر همراه سهراب فرستاده نشده، پس کیست؟ چرا در این لحظه او، و نه هومان یا بارمان یا دیگری از بزم بیرون می‌آید و متوجه‌ی رستم در تاریکی می‌شود؟ رستم برای گریز از شناخته شدن است که چنین مصیبتی می‌آفریند. نابودی آن که می توانست پدر را به پسر بشناساند، آن هم به دست خود رستم، تخریب تنها روزنه ی امید ما و نزدیک شدن به ناچاری موقعیت سوگبار است. این از لحاظ تعلیق در موقعیت سوگبار در روایت و هم چنین به هنر فردوسی نزدیک‌تر می‌نماید.

۱۰. از همین رو انسان ایرانی در دنیای نو، جایی که احساس و عاطفه به گونه‌ای دیگر توجیه و تفسیر می‌شود، حیران می‌ماند. حسی و عاطفی با جهان برخورد می‌کند، سرخورده می‌شود، روابط دنیای نو را مردود و ناپسند می‌شمارد، به عیاری متوسل می‌گردد و درویش وار، این دست باخته را به برنده شدن در دنیای «غیر اخلاقی و بی‌عاطفه»، ترجیح می دهد.

Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل!
تقدیر سهراب دوزخ است