رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ آذر ۱۳۸۹

تلنگری به نقد ادبی

علی صیامی
alisiami1332@yahoo.de

در بخش ادبی و هنری زمانه پیش از این در خارج از سیاست و دفتر خاک مقاله‌ای از آقای رسول عبدالمحمدی، و همچنین گفت‌وگویی با خانم شهلا زرلکی و مقاله‌ای در نقد مجموعه اشعار منصور کوشان به قلم آقای سهراب رحیمی منتشر کرده بودیم. اکنون آقای علی صیامی، از همکاران ما در تحریریه‌ی فرهنگ زمانه با نگاهی منتقدانه این دو مقاله و یک مصاحبه را به چالش کشیده‌اند. ما همواره به این موضوع اشاره کرده‌ایم که یکی از اهداف ما ایجاد بحث و گفت‌وگو در محیطی آزاد است. از انتشار نظرات خوانندگان فرهیخته‌ی زمانه همواره استقبال می‌کنیم. اکنون با این مقدمه مقاله‌ی علی صیامی را می‌خوانیم:
فرهنگ زمانه

تا آنجایی که کوره‌سوادم قد می‌دهد، فکرمی‌کنم یک منتقد ادبی، جدای از داشتنِ سواد به اندازه‌ی کافی در پهنه‌های علوم انسانی و علوم طبیعی که نباید حتماً وافی هم باشد و علاوه بر آن‌که می‌بایست نقد را چه تلویحی و خودساخته، چه تصریحی و آکادمیک به مثابهِ روشمند آموخته باشد و علاوه بر همه‌ی اینها می‌بایست قاعدتاً از اِشراف به ادبیات کلاسیک و ادبیات روز و تئوری‌های ادبی هم برخوردار باشد، پیش از هر چیز روشنی زبان و لهجه دارد. نقدی جدی‌ در آلمان نخوانده‌ام که ابتدا آسمان‌ریسمان ببافد و بعد برود سرِ اصل مطلب. اکثر اوقات زبان نقد، تلخ است، اما برای اهلش شیرین‌خوار سبک هم هست.

بحثی پیرامون شارلاتانیسم ادبی

رسول عبدالمحمدی در زمانه خواسته به بحث ماهِ گذشته در زمانه، که آن را بحثی پیرامون «شارلاتانیسم ادبی» می‌نامم، سروسامانی به سمت‌وسوی نقد مدرن بدهد. زبانی متین، نه درشتگو، اما محکم را برای یادداشت و یا «درد دل»اش انتخاب کرده. اما به برداشت من، متأسفانه دو پارگراف اول و دومِ این «یادداشت» کلی‌گویی‌های نالازم اند. تا آنجایی که من آگاهم، کلی‌گویی نالازم جایی در مقوله‌ی نقدنویسی ندارد. درست است که او در انتهای مطلبش نوشته: «این نوشته یک یادداشت است با رویکردی گله آمیز. نه یک نقد است و نه یک نوشته‌ی تحلیلی ساختمند» اما مانع از آن نمی‌شود که چنین ایرادی را به او نگیرم. از خودِ عبدالمحمدی و خواننده‌ی این سطرها خواهش می‌کنم دو پاراگرافِ اول و دوم را از مطلب «ضرورتِ نقد» حذف کنند و دوباره آن را بخوانند. این کار را کردم. نه تنها از محتوای انتقال معنایی مطلب چیزی کم نشد، بل‌که موضوعِ مطلب را روشن‌تر از سابق متوجه شدم.
قصدم در اینجا این نیست که با نظرات رسول عبدالمحمدی مخالفت کنم، برعکس با کلیتِ نظراتش‌ موافقم.


سهراب رحیمی و نقد شعر، در دفتر خاک، رادیو زمانه

با میزانِ شناخت نه چندان کمی که از گستره‌ی نقد و نقدنویسی ایرانی دارم، نمی‌توانم بیش از انگشتان دست از منتقد ادبی ایرانی- نه حتی هم‌ترازِ منتقدانی مانند توخولسکی و یا مارسل رایش رانیسکی، بل‌که نزدیک به آن‌ها- نام ببرم. برای نمونه حورا یاوری ‌یکی از آنان است، که نقد روانشناسانه می‌کند و تخصصش را هم دارد، و دیگری محمود فلکی، که نقدهایش بیشتر بر ادبیت، ساختار و اندیشه‌ی درون متن بر مبنای اندیشه‌ی خلاق دربه‌کارگیری تئوری‌های ادبی‌ست.

نقد روزنامه‌ای و کج‌فهمی‌ها در معنای منتقد

در نشریات ایرانی، اعم از چاپی و یا الکترونیکی، بیشتر با معرفی یا بررسی روزنامه‌نگارانه و هیجان‌زده‌ی کتاب روبرو هستیم تا نقد حرفه‌ای. به گفته‌ی رسول عبدالمحمدی هنوز جایگاه «مخاطبان عادی، منتقدان جدی و نویسندگان» را نمی‌شناسیم و حتی نمی‌دانیم که «با نگاهی کاربردی و پویا، نمی‌توان چنین دسته‌بندی مشخصی را قائل شد. چرا که مرز میان این دسته‌ها دقیقاً مشخص نیست.» و برای همین هم اظهارنظرهای شخصی‌مان را با رنگ و لعاب نقد می‌نویسیم.
عبدالمحمدی، به گمانِ من در مقاله‌اش به یکی از کج‌فهمی‌ها در معنای منتقد به خوبی اشاره کرده است. او می‌نویسد:

«هر کدام از این دسته‌ها خود منتقدند. ولی وظیفه و نوع نگاه منتقد عادی با منتقد حرفه‌ای متفاوت است. این وظیفه‌ی منتقد حرفه‌ای است که سمت و سوهای جریان‌های ادبی را مورد بررسی قرار داده و در آنها نقش مؤثر داشته باشد. منتقد حرفه‌ای می‌تواند در شکل‌گیری جریان‌های سالم مؤثر باشد. علیرغم اینکه منتقد حرفه‌ای کدهای زبانی و پیچیدگی‌های آثار ادبی را برمی‌کاود و سعی می‌کند مستقیماً یا از طریق شارحین ادبی، به درک مخاطب عادی کمک کند.»

اگر یک کامنت‌نویس را در یک سرِ طیف، و در سر دیگرش منتقدِ حرفه‌ای را جای دهیم، آنگاه می‌توانیم بگوئیم خواننده، نویسنده و منتقد حرفه‌ای همگی به فراخورشان از پتانسیلی تا عملی منتقد هستند. و اگر این طیف را دینامیک بدانیم، که فکر می‌کنم نمی‌توان ندانست، آنگاه به قابلیتِ سیالیِ اعضای این طیف می‌رسیم، سیالیتی که از یک‌طرف باعثِ بالارفتن کیفی توقع خواننده می‌شود، و از سوی دیگر با بالارفتن این توقع نویسنده را به راهِ بهترنویسی می‌کشاند، و منتقد هم می‌بایست سطع نقدش را بالاتر بَرَد. یعنی هم پروارترشدن هریک از اعضای طیف، و هم پایه‌ریزیِ امکان نیروی پتانسیلی به عملی برای فرارویی اعضا به سوی منتقد شدن.

منتقد می‌بایست به چه چیزهایی توجه نکند

پس تا اینجا، جدای آن توانایی‌هایی که برای منتقدِ حرفه‌ای بودن برشمردم (از دیدگاه من و کاملاً شخصی) روشنی زبان و لهجه بود. توانایی دیگرِ منتقد ادبی را، جز صراحت لهجه، تمرکزش بر متن می‌دانم. هسته‌ی مرکزی این تمرکز «کنشِ» قائم به ذاتِ منتقد به زیبایی‌شناسیِ زبانی، ساختاری، و موضوعی‌ست. آیا این‌که نویسنده مبارزِ آزادیخواه است، همپالکی ایدئولوژیکی‌اش ا‌ست، خوشگل است، هومو یا ترانس سکسوئل است، فاشیست است یا کمونیست، زن است، یهودی یا بودایی‌ست و ... در نگاه منتقد به متن ادبی بی‌تأثیرند.

حتی معروفیتِ نویسنده یا موفقیتِ یک کتاب هم او را نمی‌گیرد. رایش رانیسکی درباره‌ی توخولسکی می‌نویسد: «توخولسکی نمی‌گذاشت موفقیت یک کتاب گیج‌اش کند. در همان حالی که از «شوایک،سرباز زیرک» تمجید می‌کرد، نویسنده‌اش، هاسک، را «سروانتس چک» نخواند: «او پوسته‌ی واقعیِ یک نویسنده ی بومی‌ست.» در نقدهای توخولسکی تخفیفاتِ ویژه جایی ندارند. نقدهایی که بر کارهای نویسنده‌ها نوشته، به‌خصوص آنانی که دیدگاه سیاسی‌شان به او نزدیک بود- مثلا اریش کستنر- نشان می‌دهند که اهلِ رشوه دادن نبود.

ابراز شادمانی‌اش از خواندن کتاب «دهقانان، جیره‌خواران و بمب‌ها» از فالاداس و دلیل شادمانی‌اش را پنهان نمی‌کند. می‌نویسد: «این اثر را در دو شب بلعیدم، چون سیاست به ما هم مربوط است.» مرام و مسلک «آپتن سینکلر» را «برحق» می‌داند و درباره‌ی کتاب‌هاش می‌گوید: «اغلب حق با اوست، اما به خوابم می‌برند.»

نوشته‌های نقدمانند ایرانی واکنشی‌اند

آن چه من در نوشته‌های نقدمانندِ ایرانی دیده‌ام، جز از آن چند منتقد انگشت‌شمار، «کنش» ندارند، واکنشی‌اند. در سال ۲۰۰۴ نوشته‌ای به نامِ «تابلو»، به‌عنوانِ داستانِ کوتاه! در مجله‌ی کارنامه خواندم. برداشتم را از آن داستان نوشتم و برای کارنامه فرستادم. سردبیرِ وقت نامه‌ای به من نوشت با این مضمون:


شهلا زرلکی و گفت‌وگوی او با دفتر خاک، رادیو زمانه

«آقای فلانی، حق باشماست، اما ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که نویسنده‌ی زنش را، شهرنوش پارسی‌پور را، ضعیفه می‌خواند. ما باید حامیِ زنان باشیم.»

وقتی در اینجا از «واکنشی» بودنِ نقد ایرانی می‌نویسم، خاستگاه آن را در چنین دیدگاه‌های حاکم بر پهنه‌ی ادبی ایران دیده‌ام.

پیش از آن‌ که از دیگران نمونه بیاورم، از خودم می‌گویم. بیش از بیست‌سال است که پس از شور و شوق‌گیری، و یا سرخوردگی از مطالعه‌ی اثری ادبی، نقطه‌نظراتم را بر آن اثر می‌نویسم. بارها در همان‌جا متذکر شده‌ام که این مطلب نقد نیست، بل‌که اظهار نظر سلیقه‌ای خواننده‌ای نسبتاً آگاه‌ به زیبایی اثر ادبی‌ست. در این تذکر هیچگونه فروتنی کاذب، یا راستین نهفته نیست. عین واقعیت است.

تنها می‌توانم بگویم که تلاش می‌کنم روزبه‌روز مطلبی را که می‌نویسم جامع‌تر، بی کلی‌گویی‌تر و نزدیک‌تر به متدولوژی نقد باشد. همین جا باز تکرار می‌کنم که منتقد ادبی نیستم، اما بر آثار ادبی نظر شخصی‌ام را می‌نویسم. در همین جا باید از شانسی که آورده‌ام سپاسگزار باشم. منطور دوستی‌ و هم‌شهری بودنم با محمود فلکی‌ست. هر دو در هامبورگ ساکن‌ایم. او بارها و بارها با سختگیری‌هاش مانعِ خودبزرگ‌بینی‌ام شده و ایراداتم را دوستانه تذکر داده است. شاید اگر او نمی‌بود، با بعضی از تعریف‌‌ و تمجیدهای دوستانه باورم می‌شد که منتقدم.

نقدی که کالبدشکافی نمی‌کند

چند مطلبی از همکارِ ادبی و دوستِ نادیده‌ام، سهراب رحیمی، شاعر، نویسنده و بررسی‌کننده‌ی شعر در این دوماهِ اخیر در زمانه خواندم/ می‌خوانم که با شناختِ پیشین‌ام از او، از سوادش و از نگاهش متفاوت بود/هست و مرا از او دلسرد کرد. به یکی از آن‌ها اشاره می‌کنم:

سهراب رحیمی می‌نویسد: «نقطه‌ی مثبتِ دیگر شعرهای این دفتر هماهنگی و یکپارچگیِ کل سطرهاست که به این دفتر حالتی سمفونیک می‌دهد، به طوری که از هر کجای این دفتر که تورق کنی آهنگی ماهوری به گوش می‌رسد که طنینی از آرامش به همراه دارد. گویی فیلسوفی با تو سخن می‌گوید که راز زندگی را یافته است. اما آن راز کدام است؟ نمی‌دانیم.»

نگاهی به: «پنجره‌ی رو به جهان» منصور کوشان تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۳۸۹ –خاک/زمانه

رابطه‌ی نامانوسِ دستگاهِ ماهور و سنفونی را نادیده بگیریم- در اینجا نه می‌خواهم و نه می‌توانم بگویم کوشان شاعرِ خوبی نیست، و نه می‌خواهم و نه می‌توانم بگویم رحیمی در همه‌ی نظراتش دچارِ اشتباه ا‌ست. بل‌که می‌خواهم بگویم، وقتی رحیمی می‌نویسد: «گویی فیلسوفی با تو سخن می‌گوید که راز زندگی را یافته است» چرا شعری که رازهستی/زندگی را فیلسوفانه بیان کرده، کالبدشکافی‌اش نمی‌کند و از درونِ آن کالبدشکافی‌ ادعایش را ثابت نمی‌کند، تا من هم که از منتقد ادبی‌ام توقع دارم با نقدش! دریچه‌ی نوینی به رویم بازشود، که پیش‌تر قادر به دیدنش نبودم، راضی شوم؟ آیا این «کل‌حرفی/کلی‌گویی» نیست؟

گفت‌وگویی که به چالش نمی‌کشد

از روزی که مصاحبه‌ی خاک با شهلا زرلکی را خواندم، این پرسش در ذهنم مانده، که چرا مصاحبه‌کننده پاسخی در خورِ فهم ادبی به مسخره‌گیری خودش، موضوع مصاحبه و زبان پرمدعای پرخاشگر مصاحبه‌شونده نداده؟ منظورم به هیچ وجه دهن به دهن شدن با زرلکی نیست. منظورم درگیری ادبی با او درباره‌ی موضوعِ «حادثه» است. وادادنِ میدانِ دیالوگ به مصاحبه‌شونده، از طرف مصاحبه کننده‌، برایم بسیار عجیب آمد.

می‌پرسم: آیا فاکتورِ «حادثه» (یا به قولِ کامنت‌نویسِ زیر همین مطلب"واقعه") در داستان‌نویسی از دیدگاهِ مصاحبه‌کننده فاکتوری مهم است یا نه؟ اگر مهم است، پس چرا برای روشن شدنِ منِ خواننده که با هارت‌وپورت‌های زرلکی مرعوبِ نظرش نشوم، از موضعش دفاع نکرده؟ شاید چون او را در سرتیتر چنین معرفی کرده بوده: «گفت‌وگو دفتر خاک با شهلا زرلکی، داستان‌نویس و منتقد ادبی». تا آنجایی که شهلا زرلکی را می‌شناسم، نه شخصی، بل‌که از روی کارهاش، یکی از نویسنده‌های پرکوش امروز ایران است. درباره‌ی کیفیت آثار ادبی‌اش نمی‌توانم نظربدهم، اما او منتقد به معنایی که گفته شد، نیست.


علی صیامی، نقد ادبی و چالش‌های آن

برداشت‌های شخصی‌اش را، گاه با چاشنیِ نام تئوری‌پردازان، در سایت والس و نشریاتی دیگر نشر می‌دهد. بیشترشان «واکنشی» و جانبدارانه به سوی تفکر فمینیستی ا‌ست.

بله، ایشان و من هم منتقدیم، اما در کجای آن طیف که ترسیمش کرده‌ام جای‌گرفته‌ایم؟

نویسندگی عین رهایی است

رسول عبدالمحمدی می‌نویسد:
«جایگاه نقد حرفه‌ای باید به‌گونه‌ای باشد که نویسنده جهت جا انداختن خویش در جامعه‌ی ادبی وادار باشد خویش را از غربال منتقدین حرفه‌ای بگذراند.» با این نظرِ او، که کمی تا قسمتی ابری از مطلقیتِ معنایی رنج می‌برد، نمی‌توانم موافق باشم. نویسنده را نمی‌توان به چیزی«وادار» کرد. نویسندگی عینِ رهایی‌ست. حتی رهایی از هر چیز و هر کس. از هر تئوری و قانون. نویسنده‌ی خوب همیشه دستِ‌کم یک گام از منتقد جلوتر است. این منتقد نیست که نویسنده را شگفت‌زده می‌کند، این نویسنده ‌است که او را هاج ‌و واج درجا خشک‌زده می‌کند. منتقد، همانطور که عبدالمحمدی می‌نویسد: «منتقد حرفه‌ای کدهای زبانی و پیچیدگی‌های آثار ادبی را برمی‌کاود و سعی می‌کند مستقیماً یا از طریق شارحین ادبی، به درک مخاطب عادی کمک کند.» است، همین. مارکز داستان نوشت، منتقد و تئوری‌پرداز آن را «رئالیسم جادویی» نام نهاد.

نقد و نسیه‌ی ادبی

تمام کسانی را که نام بردم، جزو گروه ادبیات می‌دانم و دوستِ همکار خودم. اگر کسی احساس کرد که به او بی‌ادبی کرده‌ام، مرا ببخشد، اصلاً چنین قصدی نداشته و ندارم. فکرمی‌کنم، اگر این بحث‌های درون‌گروهی درنگیرد، دیگران هم مثلِ من در خانه‌ی کوچکشان سرورِ بی یال و دم خواهند ماند. ادعا هم ندارم که موضوع را صددرصد درست دیده‌ام. خوشحال خواهم شد که ایرادات بینشی‌ام را به من گوشزد کنید.

راستی وقتی «نقد» ادبی داریم، می‌توانیم «نسیه»ی ادبی هم داشته باشیم؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقای صیامی
ممنون از مطلب تان
این کلی نویسی ها که اشاره کردید ریشه در
کم سوادی ی نویسنده اش دارند طرف نکاتی
زا بصورت کلی ازبر کرده برایش فرقی نمی کند
دارد راجع به شعر و یا قصه و یا در باره ی سفرهای مارکوپولو ! می نویسد همان حرف ها را پخته و آماده از دیگ اش سرو می کند و هدف اش هم بیشتر خدمت به دوستان نویسنده اش و به قصد یارگیری است.

-- بهرام ، Nov 30, 2010 در ساعت 11:01 PM