رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی

شهریار مندنی‌پور

شهریار مندنی‌پور، متولد ۱۳۳۵ در شیراز از نویسندگان مطرح ایران است. هر اثری که تاکنون از مندنی‌پور منتشر شده، از برخی لحاظ، در زمان خودش یک حادثه‌ی ادبی بوده است. نخستین مجموعه داستانش، «سایه‌های غار» را که در سال ۱۳۶۸ منتشر کرد، زنده یاد گلشیری با شوق و ذوق این کتاب را در آن سال که کمتر کتاب قابل تأملی منتشر می‌شد به دوست و آشنا توصیه می‌کرد.

«دل دلدادگی» رمانی در دو جلد پیرامون جنگ از مهم‌ترین رمان‌هایی است که پس از انقلاب در ایران منتشر شده است. شهریار مندنی‌پور مدتی سردبیری نشریه‌ی ادبی «عصر پنجشنبه» را نیز به عهده داشت. این نشریه اما مانند بسیاری از نشریات ادبی مستقل در محاق توقیف افتاد. مندنی‌پور در سال ۲۰۰۶ م بورسیه‌ای گرفت و به آمریکا رفت.

سال گذشته مهم‌ترین رمان او «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» در نیویورک با ترجمه‌ی سارا خلیلی توسط انتشارات کناپف در سیصد هزار نسخه منتشر شد. این رمان که به زبان‌های مختلف از جمله به ایتالیایی، کره‌ای، آلمانی و هلندی ترجمه شده است، به رابطه‌ی عاشقانه یک دختر و پسر جوان به نام دارا و سارا می‌پردازد که به دلیل سختگیری‌های متشرعین ناکام می‌ماند. اما این همه‌ی داستان نیست: نویسنده‌ای که داستان سارا و دارا را روایت می‌کند با کارمند اداره‌ی ممیزی بر سر برخی کلماتِ «مورددار» مشکل پیدا می‌کند. در واقع این داستان، دو داستان است: یک داستان عاشقانه و داستان درگیری یک نویسنده‌ی ایرانی با ممیزش.

دفتر خاک با آقای شهریار مندنی‌پور درباره‌ی این رمان و داستان کوتاهی از همین نویسنده که با نام «نگو کثافت بنویس» در نشریه‌ی باران منتشر شده بود و در دفتر خاک نیز در فرصتی دیگر منتشر خواهد شد، مصاحبه‌ای ادبی کرده است که چندی پیش از نظر خوانندگان گذشت. امروز برای نخستین بار در یک رسانه‌ی فارسی‌زبان فصلی از «سانسور یک داستان عاشقانه» در دفتر «خاک» منتشر می‌شود. شهریار مندنی‌پور به عنوان نویسنده‌ی مهمان در دانشگاه هاروارد تدریس می‌کند.


«قصه‌ی آن که گنجنامه یافت که به فلان دروازه بیرون روی، قُبه‌ای است، پشت بدان قبه کنی، و روی به قبله کنی، و تیر بیندازی، هرجا تیر بیفتد گنجی است. رفت و انداخت، چندان که عاجز شد، نمی‌یافت. و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازان دورانداز انداختند، البته اثری ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که نفرمودیم که کمان را بکش. تیر به کمان نهاد، همان جا پیش او افتاد.»
شمس تبریزی

مرگ بر استبداد ، مرگ بر آزادی

در هوای شهر تهران عطر شکوفه‌های بهاری، مونواکسید کربن، بخار عطرها و زهرهای داستان‌های «هزار و یک شب» روی هم می‌غلتند با هم زمزمه می‌کنند.
جلو در اصلی «دانشگاه تهران» که بر خیابان «آزادی» باز می‌شود ، عده‌ای از دانشجویان در حال تظاهرات سیاسی هستند . آن‌ها با مشت‌های گره‌کرده فریاد می‌کشند مرگ بر اسارت. در آن طرف خیابان عده‌ای حزب‌اللهی هم با مشت‌های گره‌کرده و شاید در جیب‌هایشان زنجیرآهنی و پنجه بکس، فریاد می‌کشند مرگ بر لیبرال . . .

پلیس ویژه‌ی ضد شورش، مجهز به پیشرفته‌ترین وسایل از جمله باتوم‌های برقی که از کشورهای غربی خریداری شده‌اند، رو به دانشجوها موضع گرفته. هر دو گروه ، تلاش می‌کنند که قبل از شروع زد و خورد، با بلندتر فریاد کشیدن، بر فریادهای گروه مقابل غلبه کنند. دانه‌های عرق از صورت‌ها ، و ذره‌های تف از دهان‌ها شلیک می‌شوند. خوشه‌های مشت‌ها، قبل از این که به سر و کله‌ی همدیگر کوفته بشوند، به سمت آسمان بدون معجزه بالا می‌روند .

شاید به دلیل همین مشت‌هاست که از آسمان مقدس ایران معجزه‌ای نازل نمی‌شود . امثال این مشت‌ها از یکصد و یک سال پیش که اولین انقلاب برای دموکراسی در ایران پیروز شد، به سمت آسمانِ کشوری که بیشترین قدیس‌ها ، بیشترین دعاها و گریه‌ها و ندبه‌های مذهبی در آن بوده و هست، بالا رفته‌اند، تا زمان حاضر که به نظرم در جهان بیشترین تقاضا از خداوند برای تسریع روز قیامت متعلق به ایران است .

کمی دورتر ، در پیاده‌رو ، پشت به نرده‌های فلزی دانشگاه تهران که توی نیم دیواره‌ای سنگی کاشته شده‌اند، دختری ایستاده که برخلاف بسیاری از دختران جهان ، اما مانند بسیاری دخترهای ایرانی، روسری سیاه و مانتو سیاه به تن دارد . ولی او همان زیبایی‌هایی را دارد که در بسیاری داستان‌های عاشقانه‌ی جهان معمول و رایج هستند و بسیاری دختران جهان و ایران حین خواندن آن داستان‌ها دلشان می‌خواهد همین زیبایی‌ها را می‌داشتند . اگر ارواح هزاران شاعری که از هزار سال پیش ، هفتصد سال پیش ، چهار صد سال پیش مرده‌اند و ارواح شاعرانی که هنوز به دنیا نیامده‌اند ـ اما همگی برخلاف زنده‌ها در دموکراسی مرگ ، دوستانه و بامدارا ( تُلِرانس ) در خیابان‌های تهران سرگردانند ـ چشمان درشت و سیاه او را ببینند، آن‌ها را بنا به عادت‌های شعری‌شان به چشمان غمگین آهو / غزال تشبیه می‌کنند. تشبیهی قدیمی برای یک جفت چشم شرقی که دل « لرد بایرون » و « آرتور رمبو » را هم برده . . . اما برخلاف این تشبیه کلیشه‌ای، در نگاه این دختر حالت مرموزی است که انگار جادوی عبور از زمان‌ها ، جادوی رد شدن از دیوارهای طلایی حرمسراها، یا بلکه دیوارهای نرم‌افزارهای حفاظتی سایت‌ها و فیلترهای اینترنتی را در اختیار دارد .

اما این دختر نمی‌داند که درست هفت دقیقه و هفت ثانیه‌ی دیگر، در اوج زد و خورد دانشجویان و پلیس و حزب‌اللهی‌ها، در هنگامه‌ی حمله و گریز، تنه‌ی سنگین و محکمی به او کوفته می‌شود، به عقب پرتاب می‌شود، سرش به لبه‌ای سنگی می‌خورد و چشم‌های غمگین شرقی‌اش تا ابد بسته خواهند شد ...
توجه افراد مرموزی که همیشه در تظاهرات سیاسی در ایران، در گوشه و کنارها صحنه را زیر نظر دارند و افراد را شناسایی می‌کنند، به این دختر جلب شده . آن‌ها او را به همدیگر نشان می‌دهند. یکی از آن‌ها، از یک زاویه‌ی بسیار حرفه‌ای از او عکس و فیلم می‌گیرد .


من این را می‌دانم که این دختر جزو هیچ گروه سیاسی نیست، ولی محجوبانه پلاکاردی در دست دارد که روی آن نوشته شده:
مرگ بر اسارت ؛ مرگ بر آزادی . . .

این شعار عجیبی است که گمان نکنم تا به حال در رژیم‌های دیکتاتوری، در رژیم‌های کمونیست، در رژیم‌های پوپولیست و در رژیم‌های به اصطلاح لیبرال دیده و شنیده شده باشد. احتمال می‌دهم در رژیم‌های آینده هم که هنوز اسمی ندارند، سرداده نمی‌شود.

دانشجوهای خواهان آزادی و دموکراسی، هر وقت که دارند وسط فریاد کشیدن شعارهایشان نفسی تازه می‌کنند، این دختر و پلاکاردش را به همدیگر نشان می‌دهند و از همدیگر می‌پرسند : این دیگر کیست ؟ چی می‌گوید ؟ و از دانشجوهایی که در فعالیت سیاسی باتجربه و کهنه‌کار هستند ، جواب می‌شنوند که:
ـ بهش اصلن اعتنا نکنید. عامل نفوذی است. حزب‌اللهی‌ها بهش پول داده‌اند که با این شعارش در اتحاد ما تردید و انشعاب ایجاد کند. برای این که توطئه خنثی بشود، یک طوری رفتار کنید که انگار اصلن وجود ندارد.

در طرف دیگر ، حزب‌اللهی‌های متعصب هم او را به همدیگر نشان می‌دهند و از همدیگر می‌پرسند: این دخترک فوفول آن‌جا چی می‌گوید ؟ و از رهبران خود می‌شنوند که:

ـ این لکاته خانم از آن کمونیست‌هایی است که تازگی‌ها دوباره جان گرفته‌اند به امید این که «برادر بزرگ»شان در «روسیه» هم دوباره سر پا شود ... ولی بدبخت‌ها گروهک‌شان سه چهار تا عضو بیشتر ندارد. این طوری می‌خواهند جلب توجه کنند ... بهش اعتنا نکنید . یک طوری رفتار کنید که انگار اصلن وجود ندارد.
و مأمورهای پلیس مخفی در بیسیم‌هایشان محل استقرار این دختر را به همدیگر آدرس می‌دهند و از همدیگر می‌پرسند: یعنی چه ؟ دستورالعمل برای همچنین موردی نداریم . چکار کنیم باهاش؟ و دستورالعمل می‌شنوند که:

ـ با کمال دقت و هوشیاری مواظبش باشید. این مورد، صد در صد یک توطئه‌ی جدید و یک طرح « انقلاب مخملی » تازه است که امپریالیسم آمریکا طراحی کرده است ... او را زیر نظر داشته باشید اما طوری رفتار کنید که شک نکند و فکر کند که اصلن وجود ندارد.

رنگ‌های بدون نامِ خشم و نفرت، نعره‌های بدونِ نام خون و آرزو و آبنوس در هوا شناورند. از یک سمت، یعنی از خیابان «آناتول فرانس» و از سمت دیگر یعنی «میدان انقلاب» پلیس، راه عبور اتومبیل‌ها و پیاده‌ها را به این قسمت خیابان آزادی بسته است. در « میدان انقلاب » صدها ماشین از همه طرف در همدیگر قفل شده‌اند، راننده‌های عجول و عصبی بوق می‌زنند و از لابلای ماشین‌ها مردمان کنجکاو به سوی دانشگاه تهران سرک می‌کشند. در همین مکان بود که بیش از ربع قرن پیش مردم شهر تهران، در یک روز ابری زمستانی، این بار برای آخرین بار، مجسمه‌ی فلزی شاه سوار بر یک اسب را پایین کشیدند ـ البته آن زمان، در پایین کشیدن مجسمه ی فلزی دیکتاتورها، موتور تانک‌های آمریکایی طرفدار دیکتاتورهای دنیا بودند ـ
دانشجوها که می‌دانند تا دقایقی دیگر حمله به آن‌ها شروع می‌شود ، با هم یک سرود اندوهناک را دم می‌گیرند:

یار دبستانی من، با من و همراه منی
... بغض منی و آه منی

.. . ترکه‌ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

دشت بی‌فرهنگی ما ، هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب ، بد اگه بد

مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده‌ها رو پاره کنه

کی می‌تونه جز من و تو دردِ ما رو چاره کنه . . .

در کلمات و ملودی این سرود، یک اندوه کهنسال ایرانی هست که با شنیدن آن چشمان آن دختر پر از اشک می‌شوند . . . او پلاکاردش را بالاتر می‌برد. از پشت پرده‌ی اشک، حالا برای او دنیا تبدیل می‌شود به ساختمان‌های مواج، سایه‌های قیچی شده و تصویرهای منعکس شده در آب ... وحشت دختر جوان از ناشناخته‌ها و تنهایی بیشتر می‌شود. سر بالا می‌کند تا از آبی آسمان تسلایی بگیرد. اسب بالداری می‌بیند که مانند پاره ابری سفید بی‌اعتنا به آدم‌ها عبور می‌کند. وحشت‌زده متوجه می‌شود که شعله‌های آتش از کمرگاه اسب زبانه می‌کشند. اسبِ شعله‌ور پشت یک برج از دید پنهان می‌شود. دختر هر چه انتظار می‌کشد ، پدیداریِ دوباره ی او را نمی‌بیند...

بعد به نظرش می‌آید که لابلای فریادهای خشم و کینه ، صدایی غبارگرفته اسم او را صدا می‌زند:
ـ « سارا »...! سارا ... !

دختر چشم‌هایش را پاک می‌کند، به اطرافش نگاه می‌کند. اما همه طرف آدم‌ها و سایه‌ها در حرکتند . حتا انگار همه از نزدیک شدن به او واهمه دارند.

ـ دیوانه...! دیوانه...! با تو هستم!

در این صدا، سرما و بویی هست که با باز شدن درِ یخچالی که یک ماه بسته بوده، به صورت وزیده می‌شود. دختر جوان به پشت سرش نگاه می‌کند. صورت تیره‌ی مواجی، بدون گردن و بدون بدن، در هوا معلق است. دوتا از نرده‌های فلزی و سبزرنگ دانشگاه تهران که از دیواره‌ی سنگی بیرون آمده‌اند، آن صورت را به سه قسمت تقسیم کرده‌اند ... به نظرش می‌آید این چهره‌ی یکی از آن «جن»هایی است که مادربزرگش می‌گفت شب‌ها در حمام‌های عمومی شهر مراسم جشن و پایکوبی راه می‌اندازند و تنها راه تشخیصشان از آدم‌ها پاهای سمدارشان است...

هی، دختر کس‌خل جن کجا بوده. آن پلاکاردت را بینداز دور فرار کن! با تو هستم ای دیوانه ...!
دختر دوباره به پشت سرش نگاه می کند. همان چهره ی سیالِ تیره‌رنگ را پشت نرده‌ها می‌بیند. حالا فکر می‌کند که شاید کسی پشت دیواره ی سنگی دانشگاه زانو زده و فقط کله‌اش را لای میله‌ها بالا آورده.

ـ ای دخترِ خیال‌باف ، زود برو خانه‌ات!... امروز این‌جا مرگ برایت تیز کرده، برو خانه‌ات ! . . . می‌فهمی؟ از نیم ساعت پیش مرگ عاشقت شده، دارد داسش را تیز می‌کند که فرو بکند توی تنت. تا وقت داری در رو بیچاره . . . می‌شنوی . . . ؟

نه، ممکن نیست که این چهره و صدای تارعنکبوت گرفته‌اش واقعی باشد. سارا از لای نرده به پشت دیواره سرک می‌کشد و اندام یک کوتوله‌ی گوژپشت را می‌بیند که انگار لباسی متعلق به هزار سال قبل به تن دارد ... لب‌های سارا باز می‌شوند تا بپرسد :
ـ از جان من چی می‌خواهی؟

اما صدا در گلویش خفه می‌شود. وحشت‌زده می‌فهمد که در این لحظه هر سوالی و همه‌ی کلمات دنیا بی‌معنا و احمقانه‌اند. در چشم‌خانه‌های گِرد آن صورت انگار تخم چشم وجود ندارد. هر دو حدقه مانند دو حلقه چاه هستند که نور مهتاب از آب تهِ آن‌ها منعکس شده.

ـ چکار داری به چشم‌هایم!؟ به فکر خودت باش. کشته می‌شوی . . . حالیت هست؟ فرار بکن! الان زد و خورد شروع می‌شود .

زد وخورد آغاز می‌شود. فریاد شعارها، فحاشی، ناله و جیغ پسرها و دخترهای کتک خورده، در صداهای روزمره‌ی یک شهر یازده ملیونی گم می‌شوند. ما از این صحنه به دلیل این که ظاهرن ربطی به یک داستان عاشقانه ندارد، رد می‌شویم . اگر دقت کرده باشید من زد و خورد دانشجویان و پلیس را با موذی‌گری مشهور نویسنده‌ها ، طوری نوشته‌ام که کسی نتواند اتهام جانبداری سیاسی به من بزند .

اگر از من بپرسید کی هستم، می‌گویم :
من یک نویسنده‌ی ایرانی هستم که از نوشتن داستان‌های تلخ وسیاه، داستان‌های ارواح با راویانِ مرده، با پایان‌های محتومِ مرگ‌آور خسته شده‌ام. به عبارت دیگر، من نویسنده‌ای هستم که در آستانه ی پنجاه سالگی، دریافته‌ام که دنیای به اصطلاح واقعیِ اطراف ما، به اندازه‌ی کافی مرگ و تباهی و اندوه دارد، و من حق نداشته‌ام که با داستان‌هایم شکست و ناامیدی‌های بیشتری به این دنیا اضافه کنم . در میان داستان‌ها و رمان‌های من مردهای هستند که آن‌ها را از بدن و شجاعت‌های نداشته‌ی عاشقانه‌ام ساخته‌ام، همچنین، زن‌هایی هستند که تکه‌هایی از بدن یا شخصیت‌شان را کپی کرده‌ام از بدن و روح زنی که همیشه با حسرت در رؤیاهایم دیده‌ام ـ گرچه هیچ وقت آن قدر صداقت نداشته‌ام که یک چهره‌ی ثابت به این زن رؤیایی ببخشم که با بعضی از زن‌های واقعی اشتباهی نگیرمش. بین خودمان باشد، حتا گاهی به این زن رؤیایی خیانت کرده‌ام و موهای بلوندش را سیاه یا یک بار خرمایی هم دیده و نوشته‌ام ـ ... به هر حال، راستش دیگر بدم می‌آید از خودم که شخصیت‌هایی را که کلمه کلمه با وسواس زیاد می‌نویسم ، و دوستشان می‌دارم ، در آخر داستان‌هایم مانند دکتر فرانکستین به سمت سیاهی یا مرگی خون‌آلود می‌فرستم .

بنا بر این دلایل ـ و دلایلی که لابد مثل نویسندگان دیگر، بعدها پیدا خواهم کرد ـ من با تمام وجودم می‌خواهم اگر بتوانم یک داستان عاشقانه بنویسم. داستان عشق دختری که یک سال است عاشقش را می‌شناسد، خیلی هم عاشقش هست اما او را ندیده. داستانی با پایانی که دریچه‌ای باشد به سمت نور؛ داستانی که لااقل اگر مثل فیلم‌های عاشقانه‌ی هالیوودی پایانی خوش نداشته باشد، پایانی داشته باشد که خواننده را از عاشق شدن نترساند. و البته داستانی که نشود به آن برچسب سیاسی زد. اما مسئله و مشکل من این است که می‌خواهم این داستان عاشقانه‌ام را در سرزمین خودم چاپ کنم ... برخلاف تصور رایج، نوشتن و چاپ یک داستان عاشقانه در وطن عزیز من اصلن کار آسانی نیست. زیرا که هر کتابی و هر داستانی باید از «وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی» اجازه‌ی چاپ بگیرد. بعد از پیروزی یکی از آخرین انقلاب‌های ما ایرانیان که فریاد آزادی‌خواهی‌مان، به کمک رسانه‌های غربی گوش فلک را کر کرده بود، در ایران به جبران دو هزار و پانصد سال حکومت دیکتاتوری شاهان، یک قانون اساسی اسلامی نوشته شده که طبق آن چاپ و انتشار هر کتاب و نشریه‌ای آزاد است و سانسور و بازبینی هر کتابی و نشریه‌ای قبل از چاپ به شدت ممنوع شده است. اما متأسفانه قانون اساسی ما هیچ اشاره‌ای به آزادی خروج کتاب و نشریه از چاپخانه‌ها نکرده .
بنابراین ، برای این که عملی خلاف قانون اساسی مقدس ما انجام نشود، و برای این که کتاب چاپ شده سال‌های سال در چاپخانه منتظر اجازه‌ی خروج از چاپخانه نماند و قارچ نزند، طبق یک قرار و مدار نیمه شفاهی نیمه رسمی، ناشر مستقل ایرانی، قبل از چاپ کتاب، سه نسخه‌ی تایپی از کتاب را که با مدرن‌ترین و جدیدترین نرم‌افزارهایی تایپ و صفحه‌آرایی آماده شده ، به میل و اراده‌ی خود، به دست و با پای خود، به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می‌برد، تا نه که اجازه‌ی چاپ که بلکه قبل از چاپ کتاب اجازه ی خروج نسخه‌های چاپ شده ی آن را از چاپخانه بگیرد . . .


در بخش خاصی از این وزارتخانه آقایی به نام مستعار « پروفیری پترویچ» (Profiry Petrovich the detective in charge of solving Raskolnikov's murders ) نشسته که کارش خواندن دقیق کتاب‌ها، بخصوص رمان‌ها و مجموعه داستان‌ها ، بخصوص داستان‌های عاشقانه است. او زیر هر کلمه، هر سطر، هر پاراگراف و حتا صفحه‌ای که مخالفت اخلاق، مخالف عفت عمومی و ارزش‌های سنتی جامعه باشد خط می‌کشد . اگر تعداد این خط‌ها زیاد باشند، معمولن آن کتاب فاقد ارزش چاپ تشخیص داده می‌شود، و اگر تعدادشان زیاد نباشد، به ناشر و نویسنده اطلاع داده می‌شود که باید آن کلمات یا جملات را تغییر بدهند. این کار برای آقای پترویچ یک شغل اداری معمولی نیست، بلکه انجام وظیفه‌ای اخلاقی و شرعی است یا به عبارت دیگر شغلی مقدس است. او نباید اجازه بدهد که کلمات و جملات فاسد و گمراه‌کننده به چشم مردم ساده و بیگناه، بخصوص جوانان برسند و ذهن پاک آن‌ها را آلوده بکنند. او حتا گاهی به خودش می‌گوید:

ـ ببین آقا ! اگر کلمه‌ای یا جمله‌ای از زیر دست تو دربرود که باعث تحریک جنسی یک جوان بشود، در گناه او شریک خواهی بود ، یا بدتر از این، همان قدر گناهکار خواهی بود که تبهکارانی که عکس‌ها و فیلم‌های پورنو تولید می‌کنند و قاچاقی در جامعه پخش می‌کنند.

از نظر او نویسندگان معمولن آدم‌هایی موذی ، فاقد اخلاق و بی‌دینند ، بعضی از آن‌ها که مستقیم و غیرمستقیم عوامل امپریالیسم آمریکا یا صهیونیسم هستند. آن‌ها سعی می‌کنند که با حقه‌ها و ترفندهای نویسندگی، او را فریب بدهند. از شدت احساس مسئولیت، حین مطالعه‌ی متن‌های حروفچینی شده قلب آقای پترویچ به شدت به تپش می‌افتد. صفحه به صفحه که جلو می‌رود، کم کم کلمات جلو چشمانش حرکاتی عجیب می‌کنند. در ذهنش، لابلای انعکاس صداهای کلمات، پچپچه‌های مرموزی می‌شنود که او را به شک می‌اندازند . با سوءظن چند صفحه به عقب برمی‌گردد و سعی می‌کند دقیق‌تر بخواند . صورتش عرق می‌کند و انگشتانش برای ورق زدن هر صفحه به لرزش می‌افتند. هر چه که بیشتر دقت می‌کند، کلماتِ جنایتکار موذی‌تر می‌شوند. جا به جا می‌شوند، سطرها در هم می‌پیچنند. دلالت‌های مستقیم، دلالت‌های غیرمستقیم، معناهای پنهان شده در سایه و کنایه‌های کلمات شروع می‌کنند در ذهنش جولان دادن و سرو صدا راه انداختن. می‌بیند که بعضی از کلمات مادرقحبه دارند حروفشان را به همدیگر قرض می‌دهند تا کلمات رکیک یا تصویرهای هرزه بسازند . صدای ورق‌زدن کاغذ می‌شود مثل صدای فرود آمدن تیغه‌ی گیوتین . آقای پترویچ حس می‌کند که همهمه‌ی کلمات دارد از گوش‌هایش بیرون می‌زنند. فریاد می‌کشد:
ـ خفه‌خون بگیرید!

قلم روی صفحه می‌برد که زیر کلمه‌ی « رقص » خط بکشد، ولی متوجه می‌شود که خود نویسنده به جای کلمه‌ی رقص از اصطلاح رایجِ «حرکات موزون» استفاده کرده. آقای پترویچ مشت می‌کوبد بر صفحه. تعدادی از کلمات ترسو و محافظه‌کار ساکت می‌شوند، اما لابلای سر و صدای دیگران خنده‌ی تمسخرآلودی شنیده می‌شود ... آقای پترویچ سرسام گرفته از پشت میزش بلند می‌شود...

به دلیل این شکنجه‌های روحی است که بعضی وقت‌ها بررسی یک کتاب یک سال یا پنج سال یا حتا بیست و پنج سال طول می‌کشد . . .

به هرحال ، خیلی از داستان‌ها، بخصوص از نوع عاشقانه، در طی طریق از فرهنگ و ارشاد اسلامی یا زخمی می‌شوند و اعضایی از بدنشان را از دست می‌دهند ، یا کلن مقتول می‌شوند . . .

من در داستان عاشقانه‌ای که می‌خواهم بنویسم تا وقتی که دارم در جملات اولیه ی داستانم زیبایی گل‌های بهاری، نسیم عطرآگین و خورشید درخشان در آبی آسمان را توصیف می‌کنم، دچار مشکل نمی‌شوم. اما به محض این که بخواهم از رفتار و گفتار زن و مرد داستان را بنویسم، چهره ی عرق‌کرده، خشمگین یا سرزنشگر آقای پترویچ جلو چشمانم ظاهر می‌شود.

بپرسید: منظورم چیست؟ تا بگویم:
خب در این داستان عاشقانه من مجبورم که یک پروتاگونیست مؤنث و یک آنتاگونیست مذکر ـ یا بالعکس ـ داشته باشم. حالا حتمن با «سبکی تحمل ناپذیرِ . . » ( unbearable lightness of ) کنجکاوی می‌خواهید بپرسید که: مگر که نباید در یک داستان عاشقانه ایرانی یک مرد و یک زن حضور داشته باشند ؟

بپرسید ، تا بگویم:

در ایران ما ، یک پیشداوری دولتی - مذهبی وجود دارد که هرگونه نزدیک شدن و گفتگوی زن و مرد ، اگر خویشاوند یا زن و شوهر نباشند، مقدمه‌ی ارتکاب یک گناه کبیره خواهد بود. کسانی که این گونه مقدمه‌های متن ( text ) و متنِ گناه‌ها را مرتکب شوند، علاوه بر مجازاتی که در آن دنیا انتظارشان را می‌کشد، در همین دنیا هم، به وسیله ی دادگاه‌های اسلامی، به انواع مجازات‌ها از قبیل زندان، شلاق و حتا مرگ محکوم خواهند شد. به دلیل پیشگیری از این گونه مقدمه‌ها و گناه‌هاست که در ایران، جنس مؤنث ومذکر در مدارس، در کارخانه‌ها، در اداره‌ها، در اتوبوس‌ها، و حتا جشن‌های عروسی، از هم جدا نگه‌داری می‌شوند. یا به عبارت دیگر جدا از هم محافظت می‌شوند. البته بعضی از مسئولان محترم حکومت نظر داده‌اند که باید پیاده‌روها را هم زنانه مردانه کرد. این مسئولان محترم، به دلیل این که می‌دانند که در دنیای مدرن باید با مطالعه‌ی علمی همه‌ی جوانبِ واقعیت و نیازها، هر طرحی را عرضه بکنند، با استفاده از نظریات کارشناسان، طرحشان را این گونه عرضه کرده‌اند که مثلن: صبح‌ها در پیاده‌رو سمت راست خیابان، مردها اجازه ی رفت و آمد داشته باشند و عصرها ، زن‌ها ؛ و برعکس در پیاده‌روهای سمت چپ خیابان، صبح‌ها زن‌ها، و عصرها مردها حق رفت و آمد داشته باشند، تا به این ترتیب هر دو جنس، به مغازه‌های سمت راست و سمت چپ خیابان دسترسی داشته باشند . . . بعضی از این مسئولان و روحانیان، حتا به فیلم‌های سینمایی که از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز پخش گرفته‌اند هم اعتراض و انتقاد می‌کنند، زیرا که در صحنه‌های نادری از این فیلم‌ها، زن ومرد هنرپیشه که نقش زن و شوهر یا خواهر برادر را بازی می‌کنند در آشپزخانه یا اتاق نشیمن خانه با هم نشان داده می‌شوند . استدلال این آقایان این است که یک زن و یک مرد که با هم محرم نیستند، یعنی نه زن و شوهر هستند، نه خویشاوند درجه اول، نباید با هم در یک اتاق یا فضای بسته باشند.

در پاسخ به این انتقادها، کارشناسان و وزیران متعدد وزارت ارشاد و فرهنگ و اسلامی، سپس کارگردان‌ها، فیلمبرداران و سایر عوامل تولید فیلم، در مقاله‌ها و مصاحبه‌های طولانی و مکرر توضیح داده‌اند که: آقایان ! نگران نباشید. در این صحنه‌هایی که در فیلم می‌بینید و ظاهرن یک زن و مرد در صحنه تنها هستند، در حقیقت پشت صحنه، یعنی کمی آن ورتر از دوربین، ده‌ها تن از عوامل فیلم از جمله کارگردان، دستیاران کارگردان، منشی صحنه، فیلمبردار و دستیارانش، نورپردازان و . . . و .. . حضور داشته‌اند. اما با وجود این توضیحات فنی سینمایی، که از آموزش‌های actors studio بسیار حرفه‌ای‌تر و فنی‌تر بوده و هست، بعضی از آقایان ایرادِ اشکال فرموده‌اند که :
ـ گیرم که این طور باشد ، اما تماشاچی این فیلم‌ها بالاخره یک زن و یک مرد را با هم در یک صحنه تنها می‌بیند، همین این که یک زن و یک مرد در یک اتاق با هم تنها هستند، فکر تماشاچی را به هزاران گناه می‌کشاند.

امیدوارم بنابراین مقدمه متوجه شده باشید که چرا چاپ یک داستان عاشقانه در ایران کار آسانی نیست . . .

حالا از من بپرسید که پس چگونه می‌خواهم یک داستان عاشقانه بنویسم و چاپ کنم، تا بگویم :

من فکر می‌کنم که چون یک نویسنده‌ی کهنه‌کار هستم، احتمالن شاید بتوانم این داستان عاشقانه را طوری بنویسم که از زیر تیغ سانسور به سلامتی عبور کند. من ، در عمر نویسندگی‌ام، به خوبی سمبول‌ها و استعاره‌های ایرانی و اسلامی را شناخته‌ام . شگردهایی هم بلدم که اما آن‌ها را فاش نمی‌کنم . اما واقعیت این است که خیلی وقت پیش، من اصلن قصد نداشتم داستان عاشقانه بنویسم. اما آن دختر و پسری که نزدیک در اصلی « دانشگاه تهران » همدیگر را ملاقات می‌کنند، و در هنگامه‌ی زد و خورد سیاسی، عاشقانه به چشمان هم خیره می‌شوند، سرانجام مرا قانع کرده‌اند که باید داستان عاشقانه ی آن‌ها را بنویسم‌. آن‌ها حدود یک سال است که همدیگر را می‌شناسند و در کلمات و جملات بسیاری با هم شریک بوده‌اند . اما این روز بهاری ، اولین باری است که دختر چهره‌ی آن پسر را می‌بیند . . . از پارادوکسی که در دو جمله ی آخر من وجود دارد، تعجب نکنید. ایران سرزمین پارادوکس‌هاست . . . اگر از من بپرسید که :

- آیا آن‌ها در سایت‌های دوستیابی با هم آشنا شده‌اند ؟

خیلی محکم می‌گویم : خیر . . . و محکم¬تر می¬گویم که این دو شخصیت معصوم¬تر و داستانی¬تر از آن هستنند که در سایت¬های دوستیابی مثل سایت Harmony.com e یا سایت¬ها همبستریابی با هم آشنا شوند . . . ( اصلن چنین سایت¬هایی در ایران ممنوع هستند ) اجازه بدهید داستانم را روایت کنم . دختر ، همان طور که متوجه شدید اسمش «سارا » است . و پسر اسمش « دارا » . . . نپرسید ، چون خودم دارم اعتراف می¬کنم که این اسم¬ها مستعارند . زیرا ما نمی¬خواهیم که برای دو شخصیت واقعی این داستان ، اگر در طول این داستان مرتکب گناهی یا عملی خلاف قانون بشوند ، بعد دردسر درست شود . . . البته انتخاب اسم مستعار سارا و دارا از میان هزاران اسم ایرانی ، خودش داستانی دارد که حالا باید روایتش کنم :

روزی روزگاری ، آن زمان‌های دور که من به دبستان می‌رفتم ، سارا و دارا اسم دو شخصیت در کتاب فارسی اول دبستان بود ، سارا برای شناساندن حرف / س / و دارا برای معرفی حرف / د / . . . آن زمان‌های دور در ایران، نه رژیم اسلامی که رژیم شاهنشاهی حاکم بود، و از نظر آن رژیم اشکالی نداشت که سارا و دارا بعد از این که به شاگردان مدرسه‌ها معرفی شدند، در یک درس دیگر، در یک اتاق باشند و با هم مثلن در باره‌ی « طوطی » حرف بزنند، تا حرف / ط / آموزانده شود . . . آن زمان‌های دور، در کتاب درسی ما، سارا با موهای سیاه‌رنگ آزاد، با بلوز دامن و جوراب رنگی، و دارا با پیراهن و شلوار نقاشی شده بودند. آن دو زیبا بودند، ولی ما بچه مدرسه‌ای‌ها برای سارا سبیل می‌کشیدیم و برای دارا ریش . . . سال‌ها بعد ، یعنی زمانی که من دانشجوی دانشگاه تهران بودم ، ما مردم ایران دیگر واقعن از رژیم شاهنشاهی خسته شده بودیم، و انقلاب کردیم. درست در همان زمانی که شاه ـ بنا بر توصیه‌ی پرزیدنت «کارتر» رییس جمهور آمریکا ادعا کرد که می‌خواهد به مردم ایران آزادی سیاسی، آزادی بیان، آزادی فکر، بدهد و ظاهرن برای نشان دادن حس نیتش ـ تنها حزب موجود در کشور را که خودش ساخته بود، به نام «حزب رستاخیز» منحل کرد، رستاخیز ما مردم ایران شروع شد . ما فریاد کشیدیم: آزادی . . . فریاد کشیدیم: استقلال . . . و چند ماه بعد از شروع انقلابمان، در فریادِ شعارهایمان اضافه کردیم: جمهوری اسلامی . . . در همه‌ی شهرهایمان ما بانک‌ها را آتش زدیم چون بنا بر تبلیغات پنهان و آشکار کمونیست‌ها ، بانک‌ها سمبل رژیم خونخوار بورژا کمپرادور بودند. ما سینماها را آتش زدیم چون بنا بر تبلیغات آشکار و پنهان روشنفکران سینماها عامل ابتذال فرهنگی و گسترش غرب‌زدگی و استحکام فرهنگ آمریکایی هالیوودی بودند، و ما کاباره‌ها و بارها و فاحشه‌خانه‌ها را آتش زدیم چون بنا بر تبلیغات آشکار و پنهان مذهبی‌ها، این‌ها مراکز فساد و اشاعه‌ی گناهان کبیره بودند . . . به هر حال چند سال بعد از پیروزی انقلاب، در کتاب فارسی اول دبستان، روی موهای سیاه سارا یک روسری سیاه نقاشی شده بود و روی لباس رنگی‌اش یک مانتو سیاهرنگِ بلند. ولی دارا هنوز آن قدر بزرگ نشده بود که ریش دار بشود، پس فقط پدرش صاحب ریش شد . . .

اگر درست یادم باشد چند سال بعد به طور کلی سارا و دارا از کتاب اول دبستان ناپدید شدند و جای آن‌ها را یک دختر و پسر دیگر گرفتند. خواهر و برادری که هیچ چیز از رژیم ستمگر، وابسته به آمریکا و فاسد شاهنشاهی به یاد نداشتند . . . حالا گمانم متوجه شده باشید که انتخاب اسم سارا و دارا یک شگرد داستان‌گویی ایرانی است، زیرا که به طور غیرمستقیم خواننده‌ی ایرانی داستان مرا به یاد ظهور و ناپدیدی سارا و دارا در کتاب‌های درسی می‌اندازد، چیزی شبیه «کلاه آقای کلمنتیس » ( Clementis’ Hat ) و البته بدون این که آقای پترویچ بتواند از من بهانه‌ای بگیرد .

در همان زمانی که سارا و دارا در کتاب‌های درسی ایران تغییر می‌کردند، دیگر دختر من به دنیا آمده بود و کلاس اول دبستان بود. شب‌هایی بود که قدرت داستان‌سازی من کار نمی‌کرد تا برای او یک قصه‌ی جدید بگویم، بنابراین برایش کتاب‌هایی خریده بودم که داستان آن‌ها بهتر از قصه‌های من بود، چون تصویر نقاشی‌شده هم داشتند. یک شب که کتاب «سفید برفی و هفت کوتوله » را باز کردم تا برایش بخوانم ، وحشت‌زده دیدم که سفید برفی همه جا روسری به سر دارد و روی بازوهای برهنه‌اش هم دو خط سیاه کلفت کشیده شده . دخترکم از من پرسید:

ـ چرا نمی‌خوانی؟

من کتاب را بستم و گفتم :

ـ امشب قصه نداریم . بخواب که توی خوابت یک رویای قشنگ ببینی دخترم . . . بخواب «باران».

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
گفت‌و‌گو با شهریار مندنی‌پور
عشق به سبک ایرانی

نظرهای خوانندگان

kheyli kheyli lezat bordam

-- بدون نام ، May 22, 2010 در ساعت 03:52 PM

فوق العاده بود. من آثار شما رو خیلی دوست دارم.

-- مریم ، May 22, 2010 در ساعت 03:52 PM

به گمانم آقای مندنی پور این داستان را برای مخاطب غیر ایرانی نوشته است. خواندن متن برای خواننده ی ایرانی که با ین مسائل آشنا است به شدت ملال آور است.

-- بدون نام ، May 23, 2010 در ساعت 03:52 PM

خیلی خیلی جالب و خواندنی بود حیف که همچین نویسنده گانی امکان کار در ایران اسلام زده در ایران ویروسی به نام اخونده زده ندارند اقای شهریار مندنی‌پور شما حتمن خود میدانید که مشکل از خوده فرهنگ مردم ایران است که امثال شما نمیتوانند در ایران کار بکنید

-- بدون نام ، May 23, 2010 در ساعت 03:52 PM