رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ آبان ۱۳۸۹
گفت‌وگو با حسن شریعمتداری، بر سر موضوع ارزش انتقادی "ایران" و "ایرانیت"

ضمیر ناخودآگاه جمعی و لزوم شناخت کارکرد و تأثیر آن

اندیشه زمانه

این موضوع در "اندیشه زمانه" به بحث گذاشته شده که آیا ایده‌ی "ایرانیت" حاوی عناصر فکری‌ای است که بتوانند همچون بنیاد انتقادی درونی از موقعیت کنونی ما عمل کنند.

در این مورد با حسن شریعتمداری، فعال سیاسی، گفت‌وگو کرده‌ایم.

او در این گفت‌وگو شرط آن را که اصولاً انتقادی بنیادین میسر شود در این می‌بیند که ما لایه‌ی بنیادین فرهنگ خود را بشناسیم، لایه‌هایی را که به صورت ناخودآگاه عمل می‌کنند.

آقای شریعتمداری خواسته است که در صدر این گفت‌وگو این بیت از حافظ قرار گیرد:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست /
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

اندیشه زمانه: چندی پیش محمد قوچانی، روزنامه‌نگار شناخته‌شده،‌ پس از آزادی از زندان، مقالاتی در مورد سکولاریسم منتشر کرد که در حال حاضر نمی‌توان گفت که سفارش بازجویان بوده است یا اینکه نویسنده آنها را به اختیار نوشته است. این مهم نیست، مهم اندیشه‌ای است که در آن بیان شده، اندیشه‌ای که روایت‌ها و نمودهای دیگری هم دارد، مثلاً به صورت بسیجی کردن کورش در مراسم نمایش استوانه او. نکته این است که گویا، آنچنان که در شاهنامه از قول اردشیر بابکان آمده، سرشت فرهنگ ایرانی ایجاب می‌کند که «برادر شود پادشاهی و دین»، به سخن دیگر ایرانیان مجبورند و محکوم‌اند و می‌خواهند که نهاد دین و دولت را آمیخته ببینند.

ناسیونالیسم ایرانی در دوره‌ اعتلای خود به نوعی منتقد دین بود و درآمیختگی دین و دولت را نمی‌پذیرفت. به نظر شما اکنون چه می‌گذرد؟ می‌خواهند زیر عنوان "مکتب ایران"، ناسیونالیسم را با ولایت‌پذیری ترکیب کنند و برادری پادشاهی و دین را جاودان بنمایند، آن هم آن گونه که طرفداران پادشاهی باستان نیز خرسند شوند؟
کلاً نظر شما در مورد این که ایرانیان ولایت‌پذیر هستند، چیست؟

حسن شریعتمداری: اگر بگوییم که بر اذهان ما اساطیر بیش از معاصرین فرمانروایی می‌کنند، شاید سخن گزافی نباشد. اسطوره از جنس حقیقت است، قدسی است، مطلق است، نقدپذیر نیست، نماد ذهنی و تاریخی حقیقت محض است. اسطوره‌های گوناگون بدون توجه به واقعیت وجودی، زمان ظهور تاریخ و یا افسانه برکشیده شده از آن با هم در ذهن متحد می‌شوند، زیرا همه نماد حقیقت‌اند.
پوریای ولی و علی، علی و رستم، کاوه و آرش، حسین و سیاوش، همه در ذهن ایرانی می‌توانند به آسانی به هم بپیوندند و یا جدا شوند.


حسن شریعتمداری

مولوی می‌گوید:
زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت /
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست.
(ظاهراً شیر خدا اشاره به علی مرتضی است و در ذهنیت مولوی اتحاد شیر خدا و رستم دستان که هر دو مظهر شجاعت‌اند، سخت نیست.)

جان گرگان و سگان از هم جداست /
متحد جانهای مردان خداست.

ما پس از حمله اعراب، اسلام ناآشنا را در ظرف نهادها و آداب و رسوم دوره ساسانی خود ریختیم و از تشیع چیزی ساختیم که دیگر برای ما ناآشنا نبود. بنی‌هاشم نیز ما را انتخاب کرده بودند. از دو طایفه بنی هاشم و بنی امیه، بنی هاشم به تمدن ایران نزدیک شد و علی (ع) پایتخت خود را به کوفه آورد و عباسیان بغداد را پایتخت کردند که هر دو نزدیک مدائن بودند و بنی امیه دمشق را، که شهر بزرگ و آباد بیزانس (روم شرقی) بود، به پایتختی انتخاب نمودند. ابومسلم خراسانی سردار ایرانی، بنی عباس از بنی هاشم را به حکومت رسانید. داستان معروف سید خراسانی و قیام او در رکاب مهدی − که امروز بسیجی‌های وفادار به ولایت فقیه، سعی می‌کنند او را با آیت‌الله خامنه‌ای ترک ‌نسب یکی کنند − احتمالاداستانی است که ایرانیان برای ابومسلم ساخته بودند که به غدر خلیفه عباسی کشته شده بود.
(باور به قیام یکی از آل محمد درآخرالزمان از همان اوان درمیان مسلمانان رواج داشت.)

متشابهات در روایت ظهور امام زمان و باورهای دینی ایرانیان و افسانه‌های تاریخی آنان بیش از این است و فرجام‌گرایی و اسطوره‌باوری که در دو انتهای زمان‌اند، به نحو معجزه‌آمیزی می‌توانند، به هم پیوند بخورند.

عرفان ما نیز پیوند عمیقی با گذشته گنوسی و میترایی و مانوی ما دارد و ما را با گذشته پیوند می‌دهد. فردوسی زال را به منقار سیمرغ به قاف می‌برد و عطار سیمرغ را از هفت‌شهر عشق عبور می‌دهد تا به قاف برساند و شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی نیز ما را بر بال عشق می‌نشاند و به سوی نور می‌برد و البته فراموش نمی‌کند که راز و رمز و استعاره گنوسی-مانوی را هم با ایهامی پرشکوه ممزوج آن کند.

عرفان، نثر مسجع فارسی و نظم آن را برمی‌گزیند تا بر تار و پود جان ما نفوذ کند. شعر فارسی از به خدمت گرفتن کلیدواژه‌هایی که شنیدن هر یک از آنها ما را از تخته‌بند عالم خاکی به افلاک نامتناهی خیال برمی‌کشد، کوتاهی نمی‌کند. آب حیات و عشق، کمال، می، پیر مغان، جام جم، سیمرغ، قاف، سلیمان و صدها کلیدواژه دیگر با مهارتی تمام چنان در شعر به هم تنیده‌اند که سحرشان در جان ما می‌ریزد و ما را با خود به گذشته‌های دور و سوار بر بال سیمرغ به جست‌وجوی نور می‌برد.

ولی جهان خاکی ما جهان واقعیت‌هاست، و فرهنگ ما رابطۀ ما را با این واقعیت‌ها بسیار ضعیف کرده است. اگر پس از خستگی از واقعیت‌ها و برای تنوع و با خودآگاهی لحظاتی چند خود را از جهان خاکی برمی‌کشیدیم و روح خود را صیقل می‌دادیم، غمی نبود، ولی افسوس که افسون افسونگران و سحر ساحران کمتر مجالی برای خودآگاهی ما گذاشته است.

در چنین زمینۀ فرهنگی پرشالوده و عمیقی که تاریخ و مذهب و عرفان و اسطوره و افسانه را به هم تنیده است، بیش از ابتکار و هوشیاری، شیادی و حقه‌بازی و شاید توهم و مالیخولیا می‌تواند انگیزه‌ای قوی در مردان سیاست و بازیگران قدرت ایجاد کند تا خود را محو در هالۀ نور ببینند و یا کورش زمانه شوند. همیشه این کالای ظاهرفریب مشتریان پروپاقرص خود را خواهد یافت.

احمدی‌نژاد زیاد نگران گذشتۀ خویش نیست و شاید در ذهن مغشوش خود نیز ایران و اسلام را در تضاد نمی‌بیند و یاران او نیز. مگر ادیب‌الممالک فراهانی در ترجیع‌بند معروف و حماسی خویش، که به مناسبت تولد پیامبر اسلام سروده است، به یکسان خشم خشایارشاه بر امواج را در لشکرکشی به یونان با فتح اشبلیه و فرغانه به وسیلۀ سرداران اسلام در کنار هم نمی‌نهد!؟

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم /
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

این «ما» فارغ از زمان و تاریخ و عقیده و آداب و سنت و قوم غالب و مغلوب است و نه او و نه شنوندگانش و خوانندگانش تضادی در آن نمی‌بینند. و مگر نه این خاقانی قصیده ایوان مدائن خود را در بازگشت از سفر مکه در مدائن سروده است!؟


پس عجیب نیست که احمدی‌نژاد شال بسیجی خود را به گردن سرباز هخامنشی بیندازد و تضادی در آن نبیند.شاید اگریک عینک دودی آخرین مد و اعلا نیزبه چشم او میزد کاملا وصف الحال ما بود. گفتگوی تمدن‌ها و شرکت در مدیریت جهان ٬ که اولی اظهار دیپلماتیک همان خواست دوم است، اگر ازدهان دیگران گفته میشود چیزتازه‌ای نیست. همان است که:
کورش آسوده بخواب که ما بیداریم.
همه درعمیق ترین ناخود آگاه جمعی نهایتا سرو ته یک کرباسیم.

شاید زیاد خوشمان نیاید وقتی از زبان طنز گزندۀ هادی خرسندی بشنویم که:
هموطن احمد‌ی‌نژاد تویی /
هموطن احمدی‌نژاد منم

به پرسش برگردیم. آیا شما با این توضیحات می‌خواهید بگویید که گیج‌سری ما، باعث می‌شود که نتوانیم تفاوت‌ها را ببنیم و در واقع نیز به لحاظ مضمونی و به لحاظ رفتار ما در برابر قدرت، تفاوتی وجود ندارد میان شاه و ولی فقیه، و مردم سرزمینی که ایران خوانده می‌شود، به همان دلیل که قرن‌ها زیر سلطه‌ی شاهان بوده‌اند، اکنون اسیر ولایت هستند؟
و نیز آیا منظورتان این است که میان ناسیونالیسم ایرانی و اسلام‌گرایی ایرانی تضادی وجود ندارد؟

ریشه این موضوع عمیق‌تر از این حرفهاست. گیج‌سری عمدتا ناشی از بی‌دقتی و سرسری گرفتن مسئله است. فرهنگ ما در منظومه مطلق‌ها و حقایق قفل شده است و فشار زندگی روزمره − که به ناچار متأثر از مادیات و در نتیجه واقعیات امروزین است و با سرعت تغییرات را متحمل شده و با خود حمل می‌کند – روان ما را دوپاره کرده است.

من واژه روان‌پارگی یا روان‌نژندی را برای وصف حال رساتر از گیج‌سری می‌دانم.

فرهنگ مدرن بیشترین توجه خود را معطوف به واقعیات جهان کرده است و با تجربه و آزمایش، واقعیات را در قوانین و تئوری‌های گوناگون قابل درک کرده و توضیح می‌دهد. فرهنگ حقیقت‌جو ذات‌گراست، شیوۀ آن کشف و شهود است. واقعیات در دسترس همگان است، ولی حقیقت فقط در مالکیت مدعیان کشف آن‌است. حقیقت، مطلق است؛ یا هست یا نیست، قابل تفاهم و تعامل نیست. واقعیت‌ها نسبی هستند و هر روز وجه جدیدی از آنها شناخته می‌شوند. از هر زاویه‌ای و با هر فهمی و با هر تئوری‌ و فلسفه‌ای به واقعیت نگاه کنید، وجه دیگری از آن را درمی‌یابید. به این جهت واقعیات قابل مفاهمه و مذاکره و تعامل‌اند.

فرهنگ حقیقت‌جو، چون سلب و سترون است، به‌خصوص فرهنگی که جهان اعراض را یعنی جهان واقعی را‌، سراب، وسیلۀ فریب و گمراهی و توجه به آن را تأیید جهالت بداند و خوار بشمارد.

نتیجۀ زندگانی در دو جهان، جهان ذو ذات و حقایق، و جهان اعراض و مادیات در قرن حاضر، حاصلی جز روان‌پارگی ندارد، به‌خصوص اگر عده‌ای در قدرت به این نتیجه برسند که این دوگانگی قابل دوام نیست و راه حل درست در خلاف جهتی است که غرب رفته است؛ باید جهان را به عصر طلایی سیطرۀ حقایق بر واقعیات برگرداند و این کار را باید از جامعۀ خود یعنی ایران شروع کرد، آن‌وقت این روان‌پریشی که امری فرهنگی و شخصی بوده است، به امری اجباری و زوری برکشیده می‌شود و به تدریج به یک روان‌پریشی جمعی و سپس روان‌پارگی اجتماعی تبدیل می‌شود.

امروز مردم ایران از طریق رادیو، ماهواره و اینترنت در یک دنیای به شدت متضاد با جامعۀ ایران و به شدت متضادتر با این فرهنگ منحط و معکوس درگیرند و این درگیری نفس‌گیر، روان‌پارگی جامعه را به مراحل خطرناکی سوق می‌دهد.

البته همین جا بگویم که من بر عکس برخی متفکران وطنی به انسداد اندیشه و مسدود بودن همۀ راه‌ها قائل نیستم و جبر واقعیات را چنان قوی می‌دانم که فکر می‌کنم نسل‌های جدید به تدریج موفق به تغییر فرهنگ جمعی و درآمدن از این وضعیت پرپیچ‌وخم خواهند شد.

امروز واقعیات نه تنها به وسیلۀ اجبار زندگانی، بلکه از طریق وسائل ارتباط جمعی حملۀ خود را به ذوات ثابتۀ جاخوش کرده در لایه‌های عمیق تفکر ما شروع کرده‌اند. آنچه "رهبر انقلاب" و تئوریسین‌های جمهوری اسلامی، آن را تهاجم فرهنگی می‌نامند، در حقیقت، تهاجم زندگانی واقعی به ذهنیات موهوم ماست، تهاجمی که آنان را به وحشت انداخته است.

در مورد تضاد ناسیونالیسم ایرانی و اسلام‌گرایی نیز باید توجه داشت که وجه وحدت آنها یکی از وجوه پیچیده و چند وجهی این پدیده‌های تاریخی است. میان آنها تضادهای فراوانی هم وجود دارد.

ترس از گم شدن در جهان مدرن و وحشت از فرهنگ بی‌مرز و غیر خودی بخشی از جامعه را به بحران هویت دچار می‌کند. بحران هویت با شک در هویت شروع می‌شود. با سؤال از هویت، هر شخصی ممکن است به جوابهای مختلفی برسد. گروهی به هویت قومی و محلی پناه می‌برند و برخی به هویت مذهبی و برخی دیگر به هویت باستانی.

وجه وحدت این پدیده‌ها در نوستالژیک و ایدئولوژیک بودن آنهاست، در حکومت اسطوره و سنتها است، در خودآگاهی کاذب ناشی از این ایدئولوژیک کردن نظام ارزشی هویت است.

بازگشت به این گذشته در مبارزه با مدرنیته آنها را در کنار هم قرار می‌دهد. جلال آل احمدِ چپ، داریوش شایگانِ سکولار و دکتر حسین نصرِ مذهبی و احسان نراقیِ لیبرال و فردیدِ هایدگری، همه در بازگشت به خویشتنِ خویش همداستان بودند. این بازگشت به خویشتن برای ما ایرانی‌ها یک مشکل دیگر را در ذهن حل می‌کند و آن بازگشت به دوران باشکوهی است که قدرت و شکوه و عزت چشمگیری داشتیم. اگر زمینۀ مذهبی نیز داشته باشیم، بازگشت به دوران با شکوه اسلامی نیز آرزوی مهمی را برآورده می‌کند.

حتّی اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم که باستان‌گرایان ما نیز اغلبشان با مذهب نه تنها مسئله‌ای نداشته‌اند، بلکه فقط اسلام را با مذهب زرتشت عوض می‌کرده‌اند. سکولاریسم ضد مذهب ایرانی در بستر تاریخی خویش، مخالفت با اسلام بود و نه مذهب. کسروی، که "شیعه‌گری" را نوشت، خود مؤسس یک فرقۀ مذهبی به نام "پاک‌دینی" بود. پورداوود به زرتشتی‌گری عنایت داشت و از همین دست صادق هدایت و دیگر روشنفکران متقدم بودند.دقیق تراگربگوئیم جنبه ضد عربی روشنفکری معاصر ما بسیار قویتر از جنبه ضد مذهبی آنست .

شاید سکولاریسم به معنی مدرن، یعنی در مفهوم اجتماعیِ شخص دانستنِ مذهب یا آزادیِ مذهبی و در مفهوم سیاسی به معنی جدایی نهاد دین از نهاد دولت، چند سالی بیشتر در بین روشنفکران ایرانی سابقۀ تاریخی نداشته باشد و بدیهی نباشد.

در همین زمینه، اسلام‌گرایی و باستان‌گرایی می‌توانند رقیب یکدیگر نیز باشند، ولی این رقابت در لایه‌های پایین‌تری از تفکر جامعه جای دارد و بیشتر در خودآگاه جمعی جامعه است که این دو پدیده در مقابل هم قرار می‌گیرند. ناخودآگاه جمعی ما فرجام داستان را می‌نویسد و این ناخودآگاه تا تغییر نکند، در بر همین پاشنه خواهد چرخید. ولی البته، تأکید می‌کنم که این ناخودآگاه نیز لزوماً درمعرض تغییراست.

ما این بار داریم در خود می‌شکنیم، تا دوباره خود را بسازیم و این بار با جهان واقعی صلح کنیم و به جای بازگشت به خویشتن خویش، به زندگی لبخند زنیم.

این پدیده‌های اسلام‌گرایی و باستان‌گرایی را جریان‌هایی جدید می‌بینید که در عصر جدید پدید آمده‌اند و یا شما تصور می‌کنید که می‌توانیم از یک روح قومیِ (Volksgeist) واحد در ایران سخن گوییم که از زمان سلطه‌ی اسلام بر این سرزمین، دچار پریشانی و تضاد شده است؟ این پرسش از این نظر اهمیت دارد که دریابیم مسئله‌ی ایران و ایرانیت را باید در کادری نهاده بر متن عصر جدید بررسی کنیم و یا باید برای کاوش آن به نوعی باستان‌شناسی فرهنگی رو آوریم.

شریعتمداری: روسو و هگل در ابتدای معماری "ناسیون" در اروپای آن روز با ایده‌آلیزه کردن مفهوم قوم و ملت و جعل روح برای یک مفهوم قراردادی نوظهور، یکی ملت و دیگری دولت را چون موجودی حقیقی و زنده فرض کردند و مقاصد معینی از این کار داشتند که اینجا جای بحث آن نیست. من به‌هیچ وجه نه تنها در صدد ایده‌آلیزه کردن و مقدس نمودن مفهوم هویت ایرانی نیستم که فقط دارم آن را در بخش عمیق و پنهان شده‌اش باز می شکافم. آنچه من می گویم از جنس متافیزیک نیست .از جنس فرهنگ است که خود دست‌آورد و تولید غیر مادی و تاریخی جامعه است. بیشتر آنچه که در جامعه شناسی و روان شناسی اجتماعی گفته می شود، از جنس تعاریف قراردادی (مفاهیم اعتباری) است و برای توضیح و توجیه مسائل جامعه بکار می رود.

امروز جامعه‌شناسی مدرن به این خصوصیت خود واقف و معترف است. اگر سخن از خودآگاه و ناخودآگاه جمعی می رود تعمیمی از خودآگاه و ناخودآگاه فردی بر مفهوم جامعه است. ناخودآگاه جمعی ژرف‌ترین لایه فرهنگی ماست که از طریق نسل گذشته در طی اجتماعی شدن ما (socialization) به ما منتقل می‌شود و خودآگاه جمعی ما قسمتی از فرهنگ است که آن را می توان دست‌آورد نسل حاضر دانست که به انتخاب خود به آن رسیده است. ناخودآگاه جمعی جعل یک اصطلاح برای مشخص کردن آن لایه از فرهنگ است که جایگاه اساطیر، تابوها، مقدسات و افسانه های سخت‌جان و تغییرناپذیر فرهنگ است. آگاهی بر این ناخودآگاه، به معنای انتخاب آگاهانه و یا کنار گذاشتن آگاهانه آنهاست، بازشکافی و ارزیابی مجدد آنهاست. درست برعکس طرفداران بازگشت به خویشتن خویش، درصدد بازشکافی این خویشتن خویش است.

ما ایرانیان ابداع کننده و یا یکی از مهمترین ابداع کنندگان آیین های باطنی (گنوسی) بوده‌ایم. این آیین‌ها جهان خاکی را سرابی بیش نمی‌دانند . درست همه چیز را واژگونه کرده‌اند . اگر جهان معاصر علم مدرن را با توجه به عالم بیرونی و تجربه آن و کشف قانونمندی‌های آن به وجود آورد، در جهان‌بینی باطنی سفر به درون و عزلت گزیدن از این جهان خاکی راه منحصر به فرد کشف حقیقت و پیوستن به آن است. عشق نردبان آن و جنون کلید این بهشت حقیقت‌هاست. این است که فرهنگ ما عشق و جنون را همردیف می‌داند و از معدود فرهنگهای جنون‌ستاست.

باز خصوصیت دیگر ما این است که پس از اسلام عرفان باطنی با اختیار زبان فارسی و نثرونظم دلکش آن مفاهیم رازآمیز خود را که در همه فرهنگهای دیگر نخبه‌گرا و در اختیار عده معدودی بود، بخش لاینفکی از فرهنگ توده ای مردم کوچه و بازار کرد و روان همه را به تصرف خود درآورد. حتی فقه خشک زمینی نیز بیش از چند گاهی نتوانست در مقابل این رقیب قوی پنجه مقاومت کند و تا آنجا پیش رفت که مولویِ فقیه را، عارفی شوریده کرد.

دیوان حافظ با نیم بیتی از یزید شروع می شود:
الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شما براستی کدام فقیه را می‌شناسید که حافظ را تفسیق و یا دیوانش را تحریم کرده باشد؟ آن چیست در این دیوان که آتش به جان ما می زند؟ آن ایهام اسرارگونه همان درون مایه یا خودآگاه جمعی ماست که شحنه و شیخ وقتی آن را می‌خوانند سرمست می شوند و به جهان گنوسی خود سفر می کنند.

این لایه زیرین فرهنگ ما نه تنها در دوره ایران اسلامی عوض نشد، بلکه گاه به‌صورت فرهنگ مقاومت در مقابل اسلام و گاه به‌صورت عرفان اسلامی در تلطیف آن نقش خود را بازی نمود.

آیین‌های باطنی، سخت رازآلود و نخبه گرا بودند ولی در دوره پس از اسلام به کمک نثر مسجع و نظم، که سخت مورد علاقه مردم بودند، مفاهیم اساسی خود را در توده مردم اشاعه دادند و به صورت یک بخش از فرهنگ توده ای درآمدند.

ما با دردست داشتن این ابزار قوی فرهنگی همه جا مهر خود را می‌کوبیدیم. هر جا مغلوب شدیم، دوباره ققنوس وار، با همان پر سوخته خود را به پروازمی آوردیم. ولی در دوره معاصر پس از آنکه جهان غرب توانست در دوره رنسانس و در عصر صنعتی شدن جهان واقعی را مرکز توجه خود قرار دهد، بدون اینکه غرب بر ما استیلای نظامی پیدا کند، ما در مقابل فرهنگ مدرن شکست خوردیم و هضم این شکست تا کنون برای ما میسر نبوده است. این شکست ما را بیشتر به درون خود فرو برده است. فقط یک خودآگاهی ملی نسبت به مختصات آنچه من آن را "ناخودآگاه جمعی " می‌نامم، می‌تواند هضم این شکست و قبول سرشت جهان مدرن و هماوایی با آن را برای ما میسر کند.


اینکه از کدام سوی این مسئله به آن نزدیک شویم اهمیت اساسی ندارد چه از تطور تاریخی فرهنگ ایران حرکت کنیم و چه از عصر جدید شروع کنیم به شرط اینکه در جنگل به هم تنیده مسائل متنوع گم نشویم و منظور اصلی را فراموش نکنیم، ناچار در مورد توضیح رفتار نابخردانه عمومی خود در برخورد با مدرنیته به نتایج کم و بیش واحدی خواهیم رسید.

اینجا باید به این نکته توجه کرد که ما در خاورمیانه بزرگ تنها ملتی نیستیم که نتوانسته ایم با مدرنیته کنار بیاییم ولی توجه به جزئیات فرهنگی هر یک از این ملتها در کنار مشترکات قابل توجه آنها تفاوتهای تعیین کننده ای را نیز برجسته می کند.

من در این گفتار تمرکز خود را فقط بر ایران قرار داده ام. سنت از طریق دین، ادبیات، حماسه، تعزیه و نیز سینه به سینه و نسل به نسل منتقل می شود و هویت ما را می سازد. هر هویتی پاسدار ساختار معینی از قدرت است. هویت جمعی قدرت استبدادی و از بالا به پایین را می سازد، پاسبانی می کند و شکل می دهد. اجتماعی شدن بوسیله تربیت اجتماعی صورت می پذیرد. خانواده، نهادهای دینی، مؤسسات آموزشی، محیط کار و چرخه اقتصادی وظیفه اجتماعی کردن (socialization) ما را به عهده دارند. در همه این نهادهای اجتماعی در ایران قدرت مبتنی بر اتوریته و از بالا به پایین تجدید تولید می‌شود.

این فرهنگ ظاهرا بسیار دلپذیر و روانبخش در نهاد خود غولی را می پروراند که در همه ما حلول می کند. شهریار به این نکته خوب توجه کرده است:
فرهنگ ما برای جهالت فزودن است /
مأمور زشت بودن و زیبا نمودن است

این را لازم می‌دانم در حاشیه بگویم که در پاسخ به این سؤال در رابطه با آنچه در مورد اندیشه‌های باطنی گفتم، منظورم به هیچ وجه مقصر دانستن جواهر و ماهیات و یا متافیزیک و یا حتی کشف و شهود نیست. علم امروز نیز به آنها احتیاج دارد. پوپر ابداع تئوری در ذهن دانشمند را یک تجربه شهودی می داند. اینشتن تئوری انفجار بزرگ (Big Bang) را برای آغاز ماده بر مبنای عدم قدمت ماده و مخلوق بودن آن عرضه کرده است و گرنه احتیاجی به Big Bang نبود حتی در زمینه حقوقی ما برابری افراد بشر را که اساس حقوق بشر است فقط با فرض گوهر یکسان انسانی می توانیم توجیه کنیم و گرنه انسان نه شکل ظاهری و نه هوش و استعداد و نه موقعیت اجتماعی اش یکسان نیست.
بنی آدم اعضای یک پیکرند /
که در آفرینش ز یک گوهرند.
منظورمن در این بحث برجسته کردن تصور گنوسی ما از این مفاهیم است.

با توجه به توضیحاتی که دادید، به نظر می‌رسد که شما بر این باورید که ذهنیت ایرانی به عنوان ایرانی زیر تأثیر یک ناخودآگاه جمعی است و رفتار ایرانیان در عصر جدید نیز متأثر از همین عامل است. و باز بر همین مبنا به نظر می‌رسد که شما معتقد نباشید که در "ایرانیت" آن عنصر انتقادی‌ای وجود داشته باشد که بتواند همچون بنیاد انتقاد درونی ما از موقعیت کنونی ما عمل کند.
بر این قرار تکیه‌گاه خود شما برای انتقاد از وضعیت کجاست؟ یعنی شما آن آگاهی را از کجا می‌گیرید که بدان نیاز دارید تا با بهره‌‌گیری از آن به بازنمایی انتقادی آن ناخودآگاهی جمعی ایرانی-اسلامی و در اصل باطنی (گنوسی) بپردازید؟

دیدگاه‌های فلسفی درونگرا و دیدگاههای جامعه شناختی ساختار گرایی وجود دارند که به این موضوع که تکیه گاه انتقادی باید در سطح فلسفی، ایده‌ای برخاسته از درون همان فرهنگ باشد، پر بها می دهند؛ و یا در سطح جامعه شناسی صحبت از این می شود که عناصر خارج از یک ساختار به‌خصوص در درون آن ساختار آسان پذیرفته نمی شوند و یا مفاهیم خارج از حوزه فرهنگی خاص باید بررسی و سپس جذب شوند.

در بین متفکرین معاصر نیز که از پهنه های نظری گوناگون به این معضل نگریسته‌اند، پاره‌ای از آنان از رویکرد "ایران شهری" صحبت می‌کنند . آنان در حقیقت از این واقعیت که غرب درگذار از قرون وسطی به عصر مدرنیته با جستجو در درون فرهنگ خود تکیه گاه خویش را دموکراسی طبقاتی-نژادی یونان و یا قوانین روم قرار داد، الهام گرفته اند. در حالی که تجربۀ گذار به مدرنیت در غرب تجربۀ همه جانبه‌ای بود که بخش روشنگری آن با وجود همۀ اهمیتی که داشت، تنها قسمتی از مجموعۀ عظیمی از تغییراتی بود که در حال به وقوع پیوستن بود.
ثانیاً غرب تجربه‌ای پیشینی و خارج از حوزه فرهنگی خود نداشت و گذشته از آن، داد و ستد فرهنگی در آن زمان بسیار محدود بود.

با وجود این، می توان از داد و ستد فرهنگی با جهان عرب از طریق اسپانیا و ورود کتب لاتین شده به وسیله نهضت ترجمه اسپانیایی را از تمدن قبلی یونان و رم و نوشته های ابن رشد و ابن سینا و دیگران را از جمله آثار تبادل فرهنگی درگذار از سنت به مدرنیته در غرب دانست.

حال باوجودی که مقداری واقعیت در دیدگاه فوق یعنی آسانتر جذب شدن عناصر انتقادی در فرهنگ خودی وجود دارد، من به هیچ وجه آن را مطلق نمی‌کنم. زندگانی روزانه نشان می دهد که فرهنگ و تمدن غرب نظم زندگانی و ریشه های فکری ما را از حالت سنتی بهم زده و مختل کرده و اگر نتوانسته ما را به جهان مدرن منتقل کند از زندگی در سنت نیز بازداشته است.

دموکراسی برای ما یک تجربۀ بیگانه بوده است و ارزش‌های مدرن وابسته به آن هم، به همین سان. گشتن برای یک تخته پاره نجات در این اقیانوس خروشان با موج‌های مهیب یعنی واقعیات جهان بیرونی که ما را محاصره کرده است، در درون سنت و فرهنگ خودی کار موفقیت آمیزی نیست و خودی کردن مفاهیم مدرن و ارزشهای دموکراتیک نیز کاری تقلیل گرایانه است و نتیجه اش آن می‌شود که جامعه مدنی همان "مدینة النبی" نامیده شود. ما انسان‌ها مشترکاتمان با همنوعانمان به مراتب بیش از اختلافاتمان است و آسان می توانیم در صورت آگاهی به نواقص‌مان از همدیگر بیاموزیم و فرهنگ و تمدن خود را با واقعیات امروزین جهان وفق دهیم.

من فکر می کنم که کار ما نسخه‌پیچی برای جامعه نیست. ما باید آسیب شناسی کنیم ودر این مورد خاص ناخودآگاه جمعی را ابتدا برای نخبگان فکری و سپس برای جامعه بازشکافیم و انتقاد از آن را از حالت تابو درآوریم و به این طریق یک خودآگاهی ملی در جهت گذار به جهان مدرن به وجود آوریم.

وقوف به این مسئله که ما با ناخودآگاهی باستانی در جهانی مدرن زندگی می کنیم، برای ما این سفر خودآگاه و تقریبا اجباری را تسهیل خواهد کرد. جستجو در فرهنگ خودی برای یافتن قایق نجات خود بیش از آنکه راه حلی عملی تر باشد، خیلی از اوقات ناشی از تأثیرهمان ناخودآگاه است که ما را وامی‌دارد الزاما به راه حلی ایرانی برای پدیده‌ای غیرایرانی فکر کنیم، تا مُهر فرهنگی خود را به آن بزنیم‌. زیرا چنانچه ذکر شد، ما در طول تاریخ عادت کرده بودیم که اگر مغلوب میدان جنگ بشویم، مدتی بعد فاتح میدان فرهنگ باشیم و این بار پس از ورود فرهنگ مدرن به حوزه تمدنی ما اولین بار است که در میدان جنگ مغلوب نشده ایم، ولی درمیدان فرهنگ شکست خورده ایم.

ما باید این رویکرد شکست‌–‌پیروزی را در صحنه فرهنگی عوض کنیم و آن را به رویکرد یادگیری‌–‌درونی کردن و پذیرش واقعیات جهان مدرن تبدیل کنیم.

امروز ما تبادل فرهنگی را تهاجم فرهنگی می‌نامیم و اگر مانند آقای خامنه‌ای آن را به تأکید نمی‌گوییم، تلویحا از این مقدار تأثیر فرهنگ مدرن خشنود نیستیم .

ما باید بپذیریم که این بار تمدن ما محتاج تواضع و یادگیری است. اعتماد به نفس کاذب نتیجه آگاهی و خودآگاهی کاذب ایدئولوژیک است. ایدئولوژی می تواند ملی و یا مذهبی باشد. ملی‌گرایی خاک و خونی و مذهب سیاسی، هر دو یک ایدئولوژی با آگاهی کاذب و اعتماد به نفس بی مورد ایجاد می کنند.

امروز ناسیونالیسم مدرن که پایه دولت‌-‌ملت های دموکراسی‌های مدرن است، بر مبنای شهروندی انسانهای آزاد است. جامعه بیش از آنچه که توده‌گرا و کلکتیو باشد، فردگرا و ایندی‌ویدوئل است و حقوق فرد در جامعه مدرن برحکومت تاثیری چشمگیر دارد.

اغلب ما ایرانیان خارج‌، دو پاسپورت در جیب داریم، و کشورهای دموکراتیک به مجرد احراز شرایط بدون توجه به خاک و خون ما، ما را در صورت تمایل خودمان شهروند خود می دانند. ناسیونالیزم ایرانی نیز باید در همین معنی خلاصه شود. اگر بخواهیم در فرهنگ داخلی به دنبال نمونه‌ای بگردیم، شاید نهضت مشروطه در دو روایت ناسیونالیزم مصدقی (مبتنی بر دموکراسی و پلورالیسم و حقوق شهروندی) و ناسیونالیزم رضاشاهی (باستان گرا و خاک و خونی) دو نمونه در فرهنگ داخلی باشد. در صحنه مذهبی نیز اسلام مدنی شریعتمداری و اسلام سیاسی خمینی دو نمونه متفاوت‌اند.

حال موضوع را مشخص‌تر کنیم: شما رفتار حکومت اسلامی ولایی کنونی را چگونه توضیح می‌دهید؟ آیا فکر می‌کنید که مسئول کرده‌ها و نکرده‌های این حکومت در نهایت همان باطن گنوسی ماست؟ ماهیت و هدف بازی حکومت میان "ایران" و "اسلام" را چه می‌بینید؟ آیا اراده به قدرت رژیم را هم که به نظر برخی‌ها کیفیتی فاشیستی دارد و یک تجلی آن پرستش تکنیک و کیش اورانیوم است، در نهایت با باطنی‌گری ما توضیح می‌دهید؟

این حکومت از آسمان بر ما نازل نشده است. نسل ما این حکومت را با تظاهرات و مبارزات خود به دست آورده است. نسل ما پس از شکست تجربه ناسیونالیزم خاک و خونی و جدی نگرفتن فره ایزدی و آریامهری با خشم و عصیان به جای انتخا ب زندگانی مدرن با مدد گرفتن از توجیه بسیاری از متفکرین خود به بخش دیگری از خویشتن خویش پناه برد و آقای خمینی را در ماه دید و برسرکار آورد.

مسئول کرده‌ها و نکرده‌های این حکومت جهالت نسل ما نسبت به ناخودآگاه جمعی خود است. امروز احمدی نژادها و تیمهای فکری شان در اتمسفری از عقیده، میل به قدرت و پراگماتیسم دوباره ملت سرخورده را به نیمه دیگر ناخودآگاه جمعی سوق می‌دهند زیرا فکر می‌کنند که به مراتب برای فرهنگ ما آسان‌تر و با دیکتاتوری و میل به قدرت مطلقه آنان موافق تر است که اگر ملت از روحانیون زده شوند، به سرداران ملی‌گرا که کوروش را علم می کنند عدول کنند.

خوشبختانه این بار بخشی از آبروباختگان نظام عامل این کار هستند و این مسئله، یعنی بی اعتباری آنان، در بی اعتباری گفتمان آنان نیز اثری به سزا دارد، ولی ممکن است آنها این تخم را بکارند و دیگری دروکند. چنانچه فداییان اسلام که اعتبار چندانی نداشتند، تخم اسلام شیعی سیاسی را کاشتند و آقای خمینی نتیجه آن را تصاحب کرد.

خوشبختی دوم این است که جوانان جامعه مدنی (اگر بتوان چنین نامی به فضای عمومی موجود در ایران داد) با دسترسی به رسانه‌های آزاد و اینترنت وفشار زندگانی مدرن به این ذهنیت سنتی با دیدی انتقادی می‌نگرند. این حرکت پاندولی بین دو بخش ذهنیت جمعی ما امکان ادامه دائمی ندارد و زندگانی ما را هر روز بیشتر از پیش مختل می کند . اگر این ناخودآگاه جمعی درونی بخشی از واقعیت است، زندگانی در جهان مدرن و ارزشهای جهانشمول آن نیز بخش مهم تری از واقعیت امروز جهان است. ما باید بخشی را فدای بخش دیگری بکنیم.

آینه گر عیب تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست

Share/Save/Bookmark

مطالب مرتبط
منصور کوشان: ارزش‌های پیوسته و وابسته ایران و ایرانیت
منصور کوشان: ایران، ایرانیت، کدام ارزش‌ها؟
امین حصوری: ایرانیت و خصلت‌های آن
پویا حق‌شناس: در باب جمهوری اسلامی ناسیونالیستی
محمدرضا نیکفر: ارزش انتقادی «ایران» و «ایرانیت»

نظرهای خوانندگان

آقای شریعتمداری توصیه میکنند بجای بازگشت به خویشتن خویش به زندگی لبخند بزنیم. آیا بازگشت به خویشتن خویش ضد زندگی ست؟ مقصودشان از زندگی همان مدرنیته است؟
دلم میخواست تعریفشان را از امر مدرن میشنیدم. چون مدرن را هزار جور میشود تعریف کرد از جمله لباسی که اقتصاد ِجستجوی جنون آمیز پول به تن جوامع پوشانده است
فکر نمیکنید حوزه ی تقدس را از گنوستیسم به مدرنیته تغییر میدهید؟ فکر نمکنید مدرنیته را غیر فابل انتقاد میسازید؟

-- شهرناز ، Nov 10, 2010 در ساعت 02:30 PM

بسیار ممنون از مصاحبه ی فوق العاده عمیق و تحلیلی با آقای شریعت مداری. ای کاش این نقطه نظرها، بیشتر از این ها در فضای رسانه ای امروز مطرح شوند.

-- بدون نام ، Nov 10, 2010 در ساعت 02:30 PM

گفت وگوی جالب و تامل برانگیزی بود اما سوالی در ذهن من ایجاد کرد که همین قدرتهای غربی چه نقشی در دامن زدن به باورهای سنتی و مذهبی در جامعه ما از طریق دخالت هدفمند در جنبشهای مترقی معاصر و حمایت از نیروهای واپسگرا داشته اند؟ ایا بیداری و خوداگاهی جمعی ملتهای شرقی و در حال تکاپو برای توسعه و از جمله ایرانیان با منافع اقتصادی غرب در تعارض نیست؟

-- امیر ، Nov 15, 2010 در ساعت 02:30 PM

به امیر: مسله‌ای که آقای شریعت مداری مطرح می‌‌کند یک مسله ی فلسفی‌-اجتماعی است، تاثیرات غرب اگر هم بوده سیاسی بوده، و اگر بپذیرید که حوزه ی سیاسی رو بنائی است و تاثیری عمیق بر زیر ساخت‌های فرهنگی‌ چند هزار ساله نداشته و ندارد، آن وقت سوال شما بی‌ مورد است.
اما خطاب به دوست‌ اول که تعبیرات سخیفی از مدرنیته ارایه کردند: مارتین هایدگر مدرنیته را صفتی از عصری نو توصیف کرد، عصری که در آن این انسان است که تصمیم می‌گیرد جهان چیست. عصر انسان جهان تصویر.
و اما به این معنی مدرنیته ادّعایی نیست که شما قادر به نقد آن باشید، مدرنیته توصیف حال و روز این زیست و عصر جدید است.
مدرنیته تز‌ و طرحی نیست که عده‌ای در برابر مردم نهادند، مدرنیته به سادگی‌ عصری جدید است که در غرب آغاز شد و زیست شد و می شود.

-- ابراهیم سالک ، Nov 16, 2010 در ساعت 02:30 PM