«مونتاژ و ادیت»
به نظر میرسد که زندگی در ایران به یک صحنه تئاتر...نه, شاید بهتر است بگویم که به یک فیلم سینمایی شبیه است که از پیش نوشته و طراحی شده است, طوریکه انگار گزینش نماها و اندازه آنها، ردیف کردن نماها، صحنه ها و سکانس ها پشت سر هم، مخلوط کردن تمام صداها و تعیین میزان بلندی آنها و در نهایت در هم آمیختن و همگاه کردن صدای نهایی با تصویر, همه و همه, ﺳﻨﺪ ﮔﻮﻳﺎﯼ یک دﺳﻴﺴﻪ بزرگ میباشد... و ما اینک بعنوان تماشاگران با حقیقت و واقعیتی مواجح هستیم که تعادل منطقی نداشته و در عین اصل بودن, موضوعی واهی و غیر واقعی است...
بنظرم آقا سعید درست میگویند. این هم درست است که ابعاد و سرعت وقایع آدم را با خودشان میبرند. فقط وقتی تکه پاره ها را کنارهم میگذاریم چیزی پشت نمایش می بینیم که شاید اصلا منتظرش نبودیم و در عین حال دائم جلو چشم مان رژه میرفته. حالا جلو میریم، عقب میریم، به اش خیره می شیم و بعد همان روز اتفاق جدیدی میافته که نشان میده آره یک گوشه واقعیت همینه!
من توی یک چنین لحظه ای، بی خجالت به نقص عقلم ایمان میارم!
به سعید عزیز و بدون نام گرامی: این کار "سناریو نویسی" و داستان پردازی و نمایش آفرینی و بخصوص اسطوره سازی نه تنها از دیر باز در ذات بشر بوده است، بلکه از طرف بعضی از افراد با استعداد، آگاهانه نیز انجام شده و در خدمت منافع شخصی یا گروهی آنان قرار گرفته و می گیرد.
این عمل گاهی در تاریخ به شکل تعریف کردن قصه و افسانه و بعد ها از طریق نمایش زنده روی صحنه (تئاتر، تعزیه، معرکه گیری، »حراج واقعی« کالا در بازار، جار زدن اخبار توسط جارچی در میدان محل و غیره) و امروزه به صورت فیلم و سینما و سریال تلویزیونی، حتی مصاحبه ها و تفسیرهای خبری آبکی که بیشتر حالت ویدیو-کلیپ موسیقایی دارند تا خبر، خود را به نمایش گذاشته و می گذارد.
جالب آن است که هر چقدر هم این نمایشها با آب و رنگ قشنگ و بوق و کرنا و گول-زنک به اشکال مختلف همراه می شود، به جای تحت تأثیر قرار دادن بیشتر مردم، اثر خود را از دست می دهد و حتی بیشتر نتیجه معکوس دارد اما دست اندرکاران نمایش نه تنها از رو نمی روند که دست آخر برای رسیدن به اهداف خود به هر قیمتی که شده مجبور به ترساندن و ارعاب مردم از طرق مختلف می شوند و اگر مردم نترسیدند، آنگاه زورگویی و زورگیری و ضرب و شتم و قتل و تجاز و کشتار و ...
طراح و برنامه ریز محترم،
ضمن سپاس از توضیح شما عرض کنم، من شخصا در میزان شقاوت یک جانور آدم نما نسبت به خودش مانده ام. من هرگز با موجودی این چنین ذلیل نه برخورد داشتم و نه حتا جایی خوانده ام.
طبعا این ضربات مهلک به جنبش و مردم هولناک است. ولی قاطعیت عیان در تحمیل آنان ، ظاهرا امکان توقف و یا پیشگیری او را غیر ممکن مینماید. آیا من اشتباه می فهمم؟
اما اگر چنین است، پس دستکم بهره شناخت این اعجوبه را از دست ندهیم.
سلام کارتان زیبا است در سایت جرس از آقای هادی حیدری کاری خیلی زیبا در همین زمینه دیدم لینک آن در پایین دیده میشود. http://www.rahesabz.net/cartoon/8431/
خاطرت آید:
سوزش درد دقایق؟ مادرش
شمع روشن میشود آنجا که اوست
پخش میگردد درون تن و تو
گُر گفته سرخ میگردی از او؟
صورتت پیچد بهم فک خودبخود
میفرستد سوی گردن زور را
دستهایت بی اراده از دو بر
چنگ میگیرند ملافه - دست کس
زور با قوت فرستی از شکم
سر به پیش و شعله سوزان بچشم
زور پنهان میشود تا بی رمق
نفسی تازه کنی، هجران نفس
سیل جوشان عرق از صورتت
پاک بنمایی و چشمت بر نهی
آن خروش ترس از دیر آمدن
وان فغان شوق دیدار نخست
تیک تاک قلب را سرعت دهد
وه چه شیدا شور در تو میطپد
درد بعدی تند تر از ره رسد
ولوله داغت کند پا تا بسر
خانه تن در فغان و شور شعله میکشد
گوییا ارکستر کامل تر شده
مردن تو از برایت هیچ نیست
گریه او مقصد عالم شده
مهره هایت میدرند از یکدگر
گوشهایت پر ز فریادت دگر
هر چه داری از برایش میدهی
آخرین زورت بپایش مینهی
نازنینت پا به ایرانت نهد
شیره جانت چه زیبا سر بلند
گریه اش شیرین ترین هدیه بتو
روزگارت چون بهاری تازه-نو
خاطرم آید
تیر بر قلبش نشست
منفجر در سینه شد خانه بگشت
جنگلی از اختران سرخرنگ
پخش کرد و سنگ را درهم شکست
نازنینت رفت و هرگز در نیافت
خواب این صد سال را از هم گسست
مهر دادِ زن فکند اندر جهان
رو سیاهِ جهل و کین را تیر گشت
دیدمت تنها نشستی داغدار
شمع روشن در جلو دیده بر او
مو سپیدی یار آن پیشانیت
داغ صد ساله ولی از تو بجَست
نظرهای خوانندگان
خیلی خیلی با حال بود.
-- ئخاشئئشی ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMدم شما گرم
-- حمیدرضا حق پرست ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMکلی حال دادین
salaam manaaa jaaan vaghaan karhat ham mese khodet mana o hamishegie to zehne mardome irane sabz
-- samira ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMخیلی عالی بود, مانا جان ایشالا بتونی همیشه برامون این ذهن پویاتو به تصویر بکشی ...
-- rooZ Beh ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AM«مونتاژ و ادیت»
-- سعید ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMبه نظر میرسد که زندگی در ایران به یک صحنه تئاتر...نه, شاید بهتر است بگویم که به یک فیلم سینمایی شبیه است که از پیش نوشته و طراحی شده است, طوریکه انگار گزینش نماها و اندازه آنها، ردیف کردن نماها، صحنه ها و سکانس ها پشت سر هم، مخلوط کردن تمام صداها و تعیین میزان بلندی آنها و در نهایت در هم آمیختن و همگاه کردن صدای نهایی با تصویر, همه و همه, ﺳﻨﺪ ﮔﻮﻳﺎﯼ یک دﺳﻴﺴﻪ بزرگ میباشد... و ما اینک بعنوان تماشاگران با حقیقت و واقعیتی مواجح هستیم که تعادل منطقی نداشته و در عین اصل بودن, موضوعی واهی و غیر واقعی است...
بنظرم آقا سعید درست میگویند. این هم درست است که ابعاد و سرعت وقایع آدم را با خودشان میبرند. فقط وقتی تکه پاره ها را کنارهم میگذاریم چیزی پشت نمایش می بینیم که شاید اصلا منتظرش نبودیم و در عین حال دائم جلو چشم مان رژه میرفته. حالا جلو میریم، عقب میریم، به اش خیره می شیم و بعد همان روز اتفاق جدیدی میافته که نشان میده آره یک گوشه واقعیت همینه!
-- بدون نام ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMمن توی یک چنین لحظه ای، بی خجالت به نقص عقلم ایمان میارم!
به سعید عزیز و بدون نام گرامی: این کار "سناریو نویسی" و داستان پردازی و نمایش آفرینی و بخصوص اسطوره سازی نه تنها از دیر باز در ذات بشر بوده است، بلکه از طرف بعضی از افراد با استعداد، آگاهانه نیز انجام شده و در خدمت منافع شخصی یا گروهی آنان قرار گرفته و می گیرد.
این عمل گاهی در تاریخ به شکل تعریف کردن قصه و افسانه و بعد ها از طریق نمایش زنده روی صحنه (تئاتر، تعزیه، معرکه گیری، »حراج واقعی« کالا در بازار، جار زدن اخبار توسط جارچی در میدان محل و غیره) و امروزه به صورت فیلم و سینما و سریال تلویزیونی، حتی مصاحبه ها و تفسیرهای خبری آبکی که بیشتر حالت ویدیو-کلیپ موسیقایی دارند تا خبر، خود را به نمایش گذاشته و می گذارد.
جالب آن است که هر چقدر هم این نمایشها با آب و رنگ قشنگ و بوق و کرنا و گول-زنک به اشکال مختلف همراه می شود، به جای تحت تأثیر قرار دادن بیشتر مردم، اثر خود را از دست می دهد و حتی بیشتر نتیجه معکوس دارد اما دست اندرکاران نمایش نه تنها از رو نمی روند که دست آخر برای رسیدن به اهداف خود به هر قیمتی که شده مجبور به ترساندن و ارعاب مردم از طرق مختلف می شوند و اگر مردم نترسیدند، آنگاه زورگویی و زورگیری و ضرب و شتم و قتل و تجاز و کشتار و ...
جداً که عجب نمایش مهیج و دل انگیزی!
-- طراح و برنامه ریز ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AMرژیم ..., حتی در مناظره نیز بی انصافی میکند.
-- sasan ، Jan 21, 2010 در ساعت 06:00 AM"مناظره" به روایت جمهوریِ اسلامی!
کلمه ای مونده که در فرهنگ این آقایون تحریف نشده باشه؟ «به گند کشیده نشده باشه»؟
-- SABZ ، Jan 22, 2010 در ساعت 06:00 AMطراح و برنامه ریز محترم،
ضمن سپاس از توضیح شما عرض کنم، من شخصا در میزان شقاوت یک جانور آدم نما نسبت به خودش مانده ام. من هرگز با موجودی این چنین ذلیل نه برخورد داشتم و نه حتا جایی خوانده ام.
طبعا این ضربات مهلک به جنبش و مردم هولناک است. ولی قاطعیت عیان در تحمیل آنان ، ظاهرا امکان توقف و یا پیشگیری او را غیر ممکن مینماید. آیا من اشتباه می فهمم؟
اما اگر چنین است، پس دستکم بهره شناخت این اعجوبه را از دست ندهیم.
سلام کارتان زیبا است در سایت جرس از آقای هادی حیدری کاری خیلی زیبا در همین زمینه دیدم لینک آن در پایین دیده میشود.
-- mohsen ، Jan 22, 2010 در ساعت 06:00 AMhttp://www.rahesabz.net/cartoon/8431/
خاطرت آید:
سوزش درد دقایق؟ مادرش
شمع روشن میشود آنجا که اوست
پخش میگردد درون تن و تو
گُر گفته سرخ میگردی از او؟
صورتت پیچد بهم فک خودبخود
میفرستد سوی گردن زور را
دستهایت بی اراده از دو بر
چنگ میگیرند ملافه - دست کس
زور با قوت فرستی از شکم
سر به پیش و شعله سوزان بچشم
زور پنهان میشود تا بی رمق
نفسی تازه کنی، هجران نفس
سیل جوشان عرق از صورتت
پاک بنمایی و چشمت بر نهی
آن خروش ترس از دیر آمدن
وان فغان شوق دیدار نخست
تیک تاک قلب را سرعت دهد
وه چه شیدا شور در تو میطپد
درد بعدی تند تر از ره رسد
ولوله داغت کند پا تا بسر
خانه تن در فغان و شور شعله میکشد
گوییا ارکستر کامل تر شده
مردن تو از برایت هیچ نیست
گریه او مقصد عالم شده
مهره هایت میدرند از یکدگر
گوشهایت پر ز فریادت دگر
هر چه داری از برایش میدهی
آخرین زورت بپایش مینهی
نازنینت پا به ایرانت نهد
شیره جانت چه زیبا سر بلند
گریه اش شیرین ترین هدیه بتو
روزگارت چون بهاری تازه-نو
خاطرم آید
تیر بر قلبش نشست
منفجر در سینه شد خانه بگشت
جنگلی از اختران سرخرنگ
پخش کرد و سنگ را درهم شکست
نازنینت رفت و هرگز در نیافت
خواب این صد سال را از هم گسست
مهر دادِ زن فکند اندر جهان
رو سیاهِ جهل و کین را تیر گشت
دیدمت تنها نشستی داغدار
شمع روشن در جلو دیده بر او
مو سپیدی یار آن پیشانیت
داغ صد ساله ولی از تو بجَست
تقدیم به مادر نازنین ندای آزاده
-- بدون نام ، Jan 23, 2010 در ساعت 06:00 AM3 بهمن 1388