رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ تیر ۱۳۸۷
داستان 452، قلم زرین زمانه

موی ـ رگ

...تا حالا فکر کردین یه روسپی اگه عاشق بشه تکلیفش چیه؟
خب من یه روسپی‌ام. از صبح تا شب کار چند نفر رو راه می‌ندازم. می دونین که، روسپی‌ها به خاطر پول این کار رو نمی‌کنن... خودمم نمی‌دونم علتش چیه؟ اما این کار رو می‌کنن... انگار هیچی مهم نباشه دیگه. انگار همه چیز عادی شده باشه... اما وقتی عاشق یکی از فاسق‌هات شده‌باشی یا بشی دیگه همه‌چیز فرق می‌کنه. من عاشق یه مرد نویسنده شدم. یعنی خودش می‌گه نویسندست. اما برای من نویسنده بودنش مهم نیست، انگار بودنش مهمه. این جمله‌ایه که همه می‌گن. منظورم وقتی‌یه که عاشق می‌شن. خب منم از همین جمله استفاده می‌کنم. اصلن هم نمی‌خوام از اون تعبیرهای عاشقانه بکار ببرم که مثلا وقتی لب‌هام رو مک می‌زنه... گرمای تنش خاکسترم می‌کنه.نه. من به بودنش اهمیت می‌دم... روز هایی که می‌دونم اون قراره بیاد. قبلش دور سینه‌هام رو با کرم چرب می‌کنم. برای اینکه وقتی می‌گیردشون توی انگشت های قلمی‌ش، از توی دستش سُر بخورن و دوباره مجبور بشه بگیردشون. اینبار محکم‌تر. اینکه محکم به سینه‌هام می‌چسبه فکر می‌کنم هیچ وقت ولشون نمی‌کنه و این با تمام جنون لیلی برابری می‌کنه برام. فکر کردم مَرده ، جوونه ، آینده با هزار تا دختر جلوی پاشه. باید بی خیال بشم. اما نمی‌دونم چرا روزی که قراره بیاد باز از صبح دارم چسان فسان می‌کنم. سوتین مشکیم رو می‌پوشم. از اونا که پشتش سگک داره. همیشه براش سوتین مشکی می‌پوشم. یادمه یه دفعه گفته بود رنگ مشکی آدم رو مسحور می‌کنه. انگار یه چیز رمز آلودی پشتشه. من بهش گفتم مگه غیر از اینه. بیا بازش کن ببین دوتا ساحره پشتش خیمه زده. از اون به بعد هر قت می‌آد. پشتم رو می کنم بهش و موهام رو بادست می‌دم بالا و آرزو می‌کنم یه دفعه سگک سوتین رو با دهنش باز کنه... آخه فکر می‌کنم خواسته‌ها، فقط از طریق لب منتقل می‌شه. اگه با دهن بازش کنه یعنی به یه چیزی بیشتر از سکس فکر می‌کنه. خب اینم بذارین به حساب تجربه‌های شخصی من. بعد دلم می‌خواد دندونش بگیرم. محکم ... می‌گه جاش سیاه می‌شه و تو خونه اگه بپرسن این جای دندونا مال کیه من چی بگم؟ خب منم بهش حق می‌دم.به هر حال این جور موقع ها مثل فاسقای دیگم باهاش تا می‌کنم. یعنی هرکاری رو که اون بخواد انجام می‌دم.

یه دفعه وقتی داشت می‌رفت از پشت دست‌هام رو حلقه کردم دور کمرش و محکم فشار دادم. گره‌ی دست هام رو از هم باز کرد و گفت ااِاِ یعنی چی این کارا؟. نگفتم یعنی چی. راستش خودمم نمی‌دونستم یعنی چی! حالام درست نمی‌فهمم . با خودم فکر کردم اگه من می‌تونستم عاشق بشم خب تو وضعیت طبیعی شده بودم .نه حالا با این وضع. پس یه چیز دیگه ست. فکر کردم شاید یه جور شهوتِ خاص باشه که به این آدم دارم.

یه بار قبل از این که بیاد، سپردم یکی از اون مردایی که الان یه مدته مشتریمه و خوبم بهم می‌رسه، اومد. دو سه ساعت رُس‌م رو کشید، وقتی می‌رفت دیگه نا نداشتم تا دم در دنبالش برم . بعد دراز کشیدم تا آقای نویسنده بیاد و ببینم چیکار می‌کنم . خودم رو کردم موش آزمایشگاهی خودم. فکر می‌کنین چی شد؟ در که زد از جا پریده بودم. دقیقن همون دفعه برگشت گفت نوک سینه‌هات دو تا لُک آتیشه که لب‌های آدم ببینشون سعی صفا و مروه می‌کنه. همه‌ی تنم دوباره شد عین همون لُک آتیش. هیچی نمی‌خواستم. هیچی. فقط دلم می خواست سرش رو بگیرم تو دست‌هام. جوری که ته‌ریشش ساییده بشه به کف دستم. همین. خب این نمی تونست یه شهوتِ خاص باشه. یعنی من فکر کردم نمی‌تونه باشه. شایدم دلم نمی‌خواست باشه... دلم می‌خواست جدای از محکم گرفتنِ سینه‌هام، تو خودم یا اون یه چیزی پیدا کنم. نمی دونم تو آقای نویسنده که سخت بود برام پیدا کردن یه همچین چیزی. اما اونقدر به خودم گیر دادم. تا تو خودم یه چیزی پیدا کردم جدای از بدن استخونیش و اومدن و رفتنش. یه چیزی بود بین سر انگشت‌هام و برجستگی مهره‌های کمرش که وقتی بود فکر می‌کردم مال منه. یه بار وقتی بلند شد و یه سیگار روشن کرد، یه شعر خوند. می‌دونستم اما نگفتم می دنم این شعر مال کیه. فقط بهش گفتم یه نخ هم به من بده. گفت همین یه نخ رو بیشتر ندارم و سیگارش رو آورد و گرفت روی لب‌هام. نفهمیدم سیگار رو مِک زدم یا زردی لای انگشتش رو. دلم نمی‌خواست اون زردی اونجا باشه. فکر کردم اگه مک بزنم پاک می‌شه. دستش رو کشید عقب و گفت ااَاَه.

همیشه قبل از همه چیز جوراب‌هاش رو می‌پوشید بعد پیرهن و بعد شلوار. یادمه یه بار داشتم جوراب پوشیدنش رو نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به یه رگ بیرون زده روی سفیدی پای چپش. زیر موهای صاف و فرفری. خیره شدم به رگه. فکر کردم اون رگ مال منه . از تمام اون آدم فقط همون رگ مال من باشه. بعد که بلند شد پیرهنش رو بپوشه رگه محو شد. همین جوری با نگاه داشتم دنبال رگه می‌گشتم، که گفت ای بابا !! چیه؟؟ بازم می‌خوای؟ خندیدم و نگام رو گرفتم سمت پنجره تا لباسش رو بپوشه و بره. نمی‌خواستم این جمله رو دوباره بشنوم. از این جمله‌هایی که مردای زن باز به زن هایی مثل من می‌گن و فکر می‌کنن طرف خیلی حال می‌کنه.... حداقل، این بود که من با جمله‌های اینجوری حال نمی‌کردم. بخصوص که از دهن آقای نویسنده هم در اومده باشه. تا یه مدت وقتی می‌خواست بره .. نگام رو می‌نداختم به پنجره یا دیوار .. یا بلند می‌شدم می‌رفتم از تو اتاق بیرون. برای اینکه نشنوم چیزی، یا حرکت اضافه‌ای نکنم. فکر کردم شاید نیاد دیگه... یا راحت نباشه. خب هر کاری می‌کردم که فقط مشتریم باشه... باشه. ولی نمی‌دونم چرا وقتی نبود دلم می‌خواست باشه. وقتی می‌اومد. دلم می‌خواست بغلش کنم. وقتی بغلش می‌کردم دلم می‌خواست یه مرداب باشم و بکشمش توی خودم... و معمولا این وسط یه کارایی می‌کردم که کلافه می‌شد، یا یه چیزی می‌گفت مثل همون جمله‌ها که سر آدم رو می‌کوبونه به طاق، یا پس می‌کشید و ساکت می شد. اینجور موقع‌ها، سکوتش و یه گوشه نشستن‌ش، از همه‌ی کارایی که کرده بودم و می‌خواستم بکنم پشیمونم می کرد و تو دلم به غلط کردن می‌افتادم.

شب‌ها معمولا مشتری ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. از مردایی که شبا هوایی می‌شن می‌ترسم... برای همین هم اصلن شب‌ها همیشه تنهام. یه شب تا صبح با خودم براش حرف زدم. جمله‌هام رو ردیف کردم. همه چیز رو براش گفتم. یه شب هم تا صبح ناز کردم و پشت چشم نازک کردم. یه بار نصف شب پقی زدم زیر گریه و با خودم فکر کردم فردا در هیچکی رو باز نمی‌کنم. فکر کردم مریض شدم. اما وقتی شده بود، که دم صبح‌ها با گریه‌ی خودم از خواب بیدار می‌شدم، مطمئن شدم که حالم خوب نیست. دو باره شروع کردم شبا تا صبح با خودم براش حرف زدن... اما گوشش بدهکار نبود...

هی تو خیالم آوردمش کنار خودم. لباس‌هاش رو از تنش در آوردم و با انگشت‌هام گشتم دنبال رگ‌های محو شدش که مال خودم بود و هی حرف زدم، آسمون ریسمون بهم بافتم. از بچگی‌هام گفتم. از تاثیر بد جامعه. از اثراتی که فکر می‌کردم اتفاقایی که به نظر خیلی‌ هم مهم نبوده، تو زندگیم گذاشته. اما یِهو می‌پرید و می‌رفت و من تو خواب می‌زدم زیر گریه. فکر می‌کردم خیلی مسخره‌س. بعد به خودم فحش می‌دادم بعد به اون... بعد به زندگی... بعد به معلم‌های دبستانم...

...داستانم براش نوشتم. یه شب تا صبح. هی جمله‌هام رو عوض کردم، هی کلمه‌ها رو بالا پایین کردم. فکر می‌کردم اگه خوشش بیاد کار تمومه. داستانم راجع به یه عروسک بود که عروسک بودنش رو پذیرفته بود. یعنی قبول داشت که عروسکه و برای بازی ساخته شده. اما وقتی صاحبش می‌ذاشتش تو قفسه و می‌رفت اون هنوزم دلش می‌خواست با صاحبش هم‌بازی باشه... فکر کرده بودم چه عروسکیه! مثل خودم شده. فکر کردم این انصاف نیست که هر وقت صاحبش هوسِ بازی کرد، بیاد سر‌وقت اون و باهاش ور بره... وقتی داستانم رو خوند. خندید. یه نگاهی به کمربندش انداخت و گفت مثل اینکه تاثیر خودش رو گذاشته. بعدم گفت حالا این صاحبه چرا اسم نداره؟ خب یه اسم براش می ذاشتی. داستانی‌تر می‌شد. اون شب وقتی دوباره داشتم می‌خوندمش. تصویرش که داشت به کمربندش اشاره می‌کرد اومد جلو چشام و عق زدم رو برگه‌ها... آخه می‌دونید من با مردای این طوری که به خودشون می‌نازن و فقط وقتی شل می‌شن روی آدم، فکر می‌کنن که حال دنیا رو کردن ، زیاد سر کردم. ولی آقای نویسنده از اون مردا نبود. خودم می‌فهمیدم. برای همین هم نمی‌تونستم این جور حرفاش رو که بعضی وقتا از دهنش می‌پرید، تحمل کنم. فکر می‌کردم خیلی بهتر از این چیزا باید باشه که جمله‌های اینجوری از دهنش بیاد بیرون. ولی نمی‌دونم چرا اصلن براش مهم نبود که به من چی می‌گه... اوایل فکر می‌کردم با این جمله‌ها لج منو در می‌آره و حال می‌کنه. گفتم خب بذار حالش رو بکنه. اما بعد‌‌ها، دیدم اصلن حالی در کار نیست. انگار مهم هم نیست براش که چی می‌گه یا چی می‌شه. خب بهش حق می‌دادم. من یه روسپی بودم. رییس جمهور که نبودم که بخواد حساب شده باهام حرف بزنه...

از یکی‌شون، پرسیده بودم مردا رو، چی پا بند می‌کنه؟ گفته بود اگه مثل من عاطل و باطل باشن غذای خوب. برای هفته‌ی بعد ساعت قرارمون رو یه جوری تنظیم کردم که برای ناهار خونم باشه... کلی بو و برنگ راه انداختم تو خونه، سر و وضع خودمم روبراه کردم و منتظر شدم که بیاد. وقتی رسید و فهمید که مثلا ناهار دعوته. گفت داری خالیگری می‌کنی شیطان... لابد بعدشم می‌خوای شونه‌هام رو ببوسی. دلم می‌خواست قابلمه رو با خودم دمر کنم تو سطل آشغال.

دفعه‌ی بعد که اومد . خودم زودتر رفتم تو اتاق، شلوارم رو در آوردم و دراز کشیدم روی تخت، بلوز صورتی تنم بود. درش نیاوردم. یه ملافه هم کشیدم روی صورتم و سینه‌هام. بعد گفتم بهش بیاد تو... گفت یه بازیه جدیده؟ گفتم نه!! تو از من همین رو می‌خوای. خب بیا کارت رو بکن و برو... فکر کردم شاید بهش بر بخوره. اما دیگه مهم نبود برام. دلم می‌خواست بره... دلم می خواست تمومش کنم این بازی گند ِ یه طرفه رو. اومد نشست روی تخت. گفت بیا، بیا سرت رو بذار رو پام با انگشتات بگرد دنبال رگ و ریشه‌ی گم شدم. بعد دستش رو آورد زیر ملافه و کشید روی پیشونیم و گفت آخه می‌دونی دارم یه داستان می‌نویسم. رگ‌هایی رو که تو پیدا می‌کنی لازم دارم. دلم می‌خواست بپرم و گردنش رو محکم بگیرم.

سرم رو از زیر ملافه آوردم بیرون و یه بیت شعر براش خوندم. گفت ااِاِ پای چشات چرا سیاه شده. پاشو صورتت رو پاک کن... به خودم گفتم کاش می‌فهمیدی. فکر کردم شاید فهمیده. خدایا کاش می‌فهمید....

از جعبه‌ی دستمال زیر تخت یه دستمال کشید بیرون و آروم با دو تا انگشت کشید پای چشام. دستمال رو ازش گرفتم و گفتم به یه شرط؟ که وقتی داستانت تموم شد برای منم بخونیش. فکر نکردم شاید اینم یه بهانه باشه برای اومدنش و شنیدن صداش. به هیچی فکر نکردم...

لباس‌هاش رو در آوردم... دراز کشید روی تخت. دو تا بالش گذاشتم زیر گردنش. بعد خودم دو زانو نشستم کنار تخت، با دو تا انگشت تا صبح کلی رگ پیدا کردم. از هر چند تا که برای خودم بر می‌داشتم یکی‌ش رو هم به اون نشون می‌دادم. این اولین شبی بود که یه مرد خونم می‌موند... دیگه مهم نبود. انگار آقای نویسنده از اون مردای هوایی نبود... از اون مردایی بود که فهمیده بود من رگ هم می‌تونم پیدا کنم براش. یعنی خدا خدا می‌کردم که فهمیده باشه. یعنی چند تا داستان با رگای بدن می‌تونست بنویسه... یعنی ممکن بود یه کتاب باشه که نوشتنش چندین و چند سال طول بکشه؟. انگشتام که روی پوست بدنش می‌خزید. خدا خدا می‌کردم یه کتاب باشه... گردنش رو کشیده بود بالا تا رگ‌هایی رو که من بهش نشون می‌دم، ببینه. گفتم می‌دونی رگ‌ها هر کدوم یه اسم دارن؟ گفت اِ چه جالب. گفتم آره، پام رو آوردم بالا و دستش رو گرفتم گذاشتم رو یه رگ، زیر زانوم. گفتم دیدیش؟ گفت آره. گفتم این اسمش خاتون خانومه. بعد خم شدم و موهام رو ریختم روی صورت و لب‌هاش . دستم رو بردم پشت لاله‌ی گوشش. فشار دادم و گفتم حسش می‌کنی..؟ این اسمش، کدخدا ست. موهام رو گرفته بود لای دندوناش. گفتم تازه یه عالمه رگ‌های دیگم هستن... خواستم فکر کنه خیلی خیالبافی بلدم. خیلی می‌تونم به درد داستاناش بخورم. سَحر شده بود و من هنوز دو زانو کنار تخت نشسته بودم. گفتم داستانش رو می‌خونی برام؟ می‌دونستم باید بره. گفت داستان خاتون خانوم ، یا کد خدا رو؟... خندیدم. چشم‌هام رو بستم و انگشتم رو کشیدم رو ابروهاش. نیم خیز شد و چشم‌های بستم رو بوسید. اگه قرار بود یه وقتی دو روز به آدم زندگی تشویقی بدن. اون وقت برای من همون شب بود...

نیومد... نیومد...نیومد.. یه هفته گذشت... شاید خواسته بود اون شب، خداحافظی کنه با اون کارش... نیومد... شد ده روز... فکر کردم اتفاقی... نه نمی‌خواستم به این فکر کنم... نیومد... بهش فحش دادم... به خودم... من که داشتم بی‌خیالش می‌شدم... چرا اون همه رگ بهش نشون دادم... نیومد... شد دو هفته... رفتم موهام رو کوتاه کوتاه کردم.. دیگه با هیچ کس قرار نذاشتم... نیومد... شد هفده روز... لعنت به من اگه دیگه در رو برای مردی باز کنم، ... هجده روز... لعنت به من اگه دیگه گول نویسنده‌ها رو بخورم... نوزده روز... لعنت به من اگه با داستان خر بشم...

اومد، بالاخره اومد... زنگ زد که داره می‌آد. داستانش رو هم می‌آره. قرار بود برم براش بالای نافم رو خالکوبی کنم... اما این مدت دیگه دل و دماغ هیچی رو نداشتم... اصلن یادم رفته بود که به خالکوبی هم فکر کنم... دلم می‌خواست این دفعه که می‌آد یه داستان بخواد از خالکوبی بالای نافم. ولی آمادش نکرده بودم... رفتم سوتین مشکیه رو پوشیدم. تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم، همه‌ی صورتم خالکوبی بود انگار...

داستان، داستان یه مرد بود. یه مرد که می‌خواد بمیره، اما نمی‌خواد خود‌کشی کنه. دنبال یه نفر می‌گرده که این کار رو براش انجام بده. به یه دوست می‌گه "اگه کمک کنی دو پله‌ی دیگه تا رهایی رو می‌رم." اما اون اصلن نمی‌پرسه این جمله چه معنیی داره... بالاخره یکی رو پیدا می‌کنه... یکی که در ازای لبی که می‌گیره، یه رگ براش می‌زنه... خوند "هم لب می‌گیره هم رگ می‌زنه". از این جمله‌ش خوشم اومد... خیال کردم خودمم شاید... زنه به مرده تو داستان می‌گه لب رو می‌آم خونه، ازت می گیرم... مَرده می‌گه ولی رگ رو من جاش رو تعیین می‌کنم... قبول می‌کنن، طرف بیاد لبش رو بگیره بعد برن یه جای دور رو ریگ‌های یه تپه... اونجا واسش رگش رو بزنه...

داشتم به کدخدا فکر می‌کردم... یا مریم شادونه که جاش روی ساق پای آقای نویسنده بود. داستانش رو خوند. عرق کرده بود، کف دست‌هاش هم خیس بود. انگار فقط اومده بود داستانش رو بخونه و بره... نپرسیدم این مدت کجا بودی. خب لابد به من مربوط نمی‌شد. خیلی دلم می‌خواست بدونم کس دیگه‌ای رو پیدا کرده؟؟ بلند شد که بره. گفت با یه نفر قرار دارم. گفتم با اونی که قراره کمک کنه دو پله رو بری. چشاش رو تنگ کرد یه نگاه انداخت به خونه، سرسری... گفت نه با اون که قراره بیاد رگ بزنه... گفتم نمی‌خوای یه داستان راجع به خالکوبی بنویسی؟ کفش‌هاش رو پوشید. رفتم وایستادم جلوی در. گفتم هنوز خیلی رگ مونده که پیداشون نکردم برات... گفت باید برم...عجله دارم. دستش رو گرفتم آوردم بالا، ناخن انگشت اشارَش رو بوسیدم... گفتم ده تا ماهک هم ا‌ینجاست. کف دستش خیس بود. دستش رو از تو دستم کشید و گفت ااااََاَه بی خیال شو دیگه....

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آفرین!

-- هادی ، Sep 11, 2007 در ساعت 12:14 PM

با علاقه خوندم. نویسنده هم می تونه مرد باشه هم زن. فرقی نمی کنه؛ احساسش قشنگه. اینم راز من (اونم تو یه سایت هاهاها): جفت رؤیایی من تو پاریس زندگی می کنه، تو سالهای پنجاه میلادی. من هیفده سالمه. با هم شعر و داستان می خونیم، می ریم ملاقات رفقا، اون تابلو می کشه، من کارهای زشت می کنم. ولی اون همیشه منو دوست داره، چون وقتی با منه، زشتی های خودش یادش می ره. در پاریس، سالهای پنجاه میلادی.

-- آشنا ، Sep 18, 2007 در ساعت 12:14 PM

از 5-6 خط اول تا آخر داستانو با اشک خوندم،خیلی قشنگ بود یعنی دلم می خواست بمیرم واسش ،وااااااای یعنی محشر بود ،خدااااا،وای چقدر دلم می خواست با نویسنده ی این داستان گپ می زدم،آخه من خودم گاهی می نویسم،شعر،نثر،بیشتر به انگلیسی،اما این از اون نوشته هایی بود که آرزو می کردم کاش خودم نوشته بودمش...

-- مریم ، Jul 18, 2008 در ساعت 12:14 PM