رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
داستان 450، قلم زرین زمانه

حمام در آفتاب

ابرو هاشو کشید توی هم و غر غر کنان گفت :” خدایا گفت آفتابیه"
همونطور که به پشت دراز کشیده بودم بدون این که سرم رو برگردونم به سمتش زیر لب گفتم :" حتمن گفته نیمه ابری ، یا چه می دونم آفتابی همراه با لکه های ابر در بعضی مناطق!"

برگشت و نگاهم کرد . مطمئن بودم اون نگاه همیشگی ِ حق به جانب و تعجب زده رو به خودش گرفته و نگاهش رو دوخته به جایی از عینک آفتابیم که حدس می زنه چشمهام اونجا هستند. گفت :" امکان نداره من اشتباه شنیده باشم !" و ادامه داد:" تو هیچوقت هواشناسی رو نگاه نمی کنی ! درسته ؟ " نیم خیز شدم و رو کردم بهش که :" از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ چجوری یهو همچین نتیجه گیری ای کردی ؟"

لب هاشو به هم فشار داد . بفهمی نفهمی عصبانی شده بود . عینکش رو از بالای سرش برداشت و تقریبن پرتش کرد کنار آبپاش و بطری روغن بچه .بعد از چند لحظه انگارکه فهمیده باشه زیادی تند رفته گفت :" آفتاب که رفت "

بلند شدم و نشستم و کیف لوازم آرایشم رو کشیدم بیرون و و به صورتم ضد آفتاب زدم . زیر چشمی می دیدم که دوباره زل زده بهم ! قبل از اینکه دهنش رو باز کنه آرام و شمرده گفتم :" آفتاب از پشت ابر هم می سوزونه . یه بار که برات توضیح دادم . تازه الان یه باد کوچولو که بیاد و این تیکه ابر رو ببره کنار دیگه ابری این دور و بر نیست . دوباره آفتاب می شه ." یک کم مکث کردم و ادامه دادم :" می تونی تا این ابر لعنتی بره کنار ، بری شنا کنی ." لعنتی رو بیشتر به اون خاطر گفتم که لحنم رنگی از همدردی و آشتی به خودش بگیرد .

حالش جا آمد .کلاه شنایم را که به سمتش دراز کرده بودم قاپ زد وجستی زد و دمپایی گل و گشاد را پایش کرد . داشت به زحمت موهای بلندش را زیر کلاه می چپاند که دوباره زیر لب گفت :" وای خدایا " بعد ناگهان با خنده گفت :" می دونی مث چی می مونه ؟ معماهای بچه گی هامون رو یادت میاد ؟" سرم را تکان دادم و گفتم :" اوهوم ." دوباره اون هاله ی نارضایتی وسط دو تا ابرویش ظاهر شد و پرسید:" واقعن یادته ؟". واقعن یادم بود " همیشه از تعریف کردن اتفاقات و خاطراتی که فکر می کرد فقط خودش یادش مانده ، لذت می برد. گفت :" خب می دونی " و زد زیر خنده و رفت .

هنوز نرفته بود که آفتاب دوباره در آمد و من دوباره دراز کشیدم . دختر کناری ام خواب بود . به شکمش نگاه کردم که آرام و متناوب بالا و پایین می رفت . قطره ای عرق از کنار نافم چکید و به سمت پهلویم سُر خورد. عینکم رو انداختم یه گوشه. غلطی زدم و به روی شکم خوابیدم . آبپاش رو بر داشتم و داشتم از بالای سرم کمرو کتفهام رو خیس می کردم که صدای بچه گونه ای از بالای سرم گفت : " تو دیروز نبودی " ازش پرسیدم :" وسایلتون کجاس ؟مامانت حوله و زیراندازش رو کجا گذاشته ؟"
با دست به جایی اشاره کرد که دقیقن زیر پای من بود . گفتم : " خیلی خب ! بگیر همینجا بشین و جایی هم نرو." و دوباره خوابیدم .

چند دقیقه ای که گذشت صدای خش خشی شنیدم و بی اختیار چشم ها مو باز کردم و بعد دوباره همان صدا :" اینو برام وا کن ." کیسه پلاستیکی پر از میوه را داد دستم . نشستم و بازش کردم . گفت :" یه خیار بهم بده و ببندش ." خیار رو بهش دادم . گفت: " مرسی موهات خیلی خیسه ." یک دستش خیار بود و انگشت دست دیگرش را کرده بود توی دهنش و من رو می پایید . .کیسه رو انداختم روی حوله شون . گفت : " اون دیروزیه یه دونه چیپس برام خرید ." انگار منتظر جواب بود . گفتم :" آهان . خب چه خوب " گفت : " می خوای اسمشو بدونی ؟ " اصلن حوصله شو نداشتم . جواب دادم :" فکر نکنم که بخوام بدونم . بیشتر دلم می خواد تو ساکت بشینی و خیارت رو بخوری تا مامانت بیاد ." و به پشت دراز کشیدم .

باد خنکی وزید که بوی کلر و کالباس می داد . بعد از چند ثانیه دوباره گفت :" نمی تونم اسمش رو بهت بگم." طوری حرف میزد انگار اصلن نشنیده بهش چی گفتم . ادامه داد :" چونکه ... خب چونکه نباید به کسی بگم! حتی به مامان هم نگفتم . به هیشکی " همونجور خوابیده گفتم :" آره مامانت عصبانی می شه با عصبانیت گفتم :" کدوم چیه ؟اون لاکه ، اونم سیگاره " تعجب زده داشت نگام می کرد .

صبرم رو تموم کرده بود . بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم :" بیا ببرمت پیش مامانت ." احتمالن توی سونا یا جکوزی بود . بی صدا دنبالم را افتاد . وسطهای راه یادم افتاد که دمپایی نپوشیده م . از بغل دختر چاق و دوستش گذشتیم . دیدم که دخترک برگشت و نگاهشان کرد و خندید .

نزدیک استخر دوستم را دیدم که داشت بر می گشت . به هم رسیدیم . داشت کلاه شنامو با انگشت ، توی هوا

می چرخوند . گفت :" وای چقدر سرده " بهش توپیدم که : "انقدر اینو نچرخون! میفته زمین!" جواب داد :" این بچه ی کیه ؟" به دختر نگاه کردم . داشت آروم خیار می خورد و زل زده بود به زمین.

گفتم: "دمپایی تو درآر. " دمپایی هارو پوشیدم و راه افتادم . صداش از پشت سرم آمد که :" من دارم از خستگی می میرم . اگه خوابم برده بود بیدارم نکن !"

ازبچه پرسیدم:" مامانت رو اینجا می بینی ؟" کنار جکوزی وایساده بودیم . جواب داد :" نه ! آشغالشو کجا

بندازم ؟" و خیار نصفه رو نشونم داد . خیار رو از دستش گرفتم و رفتم به طرف راهرویی که منتهی می شد به سونا ها . صدای آواز خوندن میومد . صدایی نا مفهوم و مبهم و بلند . بعد رسید به قسمتی که می شد فهمید داره می گه :" آیا همه ی شما بی گناهید ؟ " و چند بار تکرارش کرد . سر جام وایساده بودم و تکون نمی خوردم . شعردوباره گنگ و مبهم شد و بعد :" آیا همه ی شما بی گناهید ؟ " صدای زن خوب نبود .جذاب و متفاوت هم نبود . فقط خیلی خیلی بلند بود !

راه افتادم سمت سونای خشک . بچه رو بغل کردم که از پشت شیشه داخل رو ببینه. گفت :" اینجا نیست ." و دستش رو دور گردنم حلقه کرد . آخرین جایی که ممکن بود باشه سونای بخار بود . صدای آواز هم از همونجا میومد . از سونای بخار خوشم نمیومد . رفتم جلو ودر رو باز کردم . بخارداغ همراه با بوی تند اکالیپتوس خورد توی صورتم .نا خودآگاه چشمامو بستم . صدای فریاد زن آمد :" آیا همه ی شما بی گناهید ؟" این بار، آخرش صداشو کشید و بقیه دست زدند . داد زدم :" این بچه مال شماس ؟ " نمی دونستم مخاطبم کیه. هیچی جز بخار نمی دیدم . دخترک بغل گوشم داد زد :" مامانی ! " از گوشه ای زنی کوتاه قد وخیلی لاغر بلند شد و آمد بیرون و بچه را از بغلم گرفت . کمی نگاهم کرد . چشمای ریزی داشت که قرمزه قرمز شده بود. صداشو به زحمت شنیدم که گفت : " مرسی ." یه کم مکث کردم و بعد ازش پرسیدم : " شما بودین آواز می خوندین ؟ " جواب داد :

" نه " و لبخند زد .

داشتم می رفتم که دخترک از پشت سر صدام کرد :" اسمش سمیرا بود ! سمیرا... " صداش پیچید و مبهم شد و دیگه نفهمیدم چی گفت .

برگشتم و سر راه خیار نصفه رو پرت کردم توی سطل . دراز کشیدم روی شکم و چشمامو بستم . صدایی پرسید:" بچه هه گم شده بود ؟ " جواب دادم :" اوهوم . " گفت :" کلاهت رو انداختم تو کیفت ."

نمی دونم چقدر طول کشید ولی ساکت موندم و تکون هم نخوردم . احساس می کردم داره باد میاد . هوا داشت خنک تر می شد و نور آفتاب کمرنگ تر شده بود.از پشت پلکهام می دیدم که سایه شده . همونجور دراز کشیده بودم و به معماهای بچه گی فکر می کردم . باد شدیدی اومد و صداهای دوروبرم رو برد . صدایی نبود .

همه جا ساکت شده بود و بعد ریزش قطره های درشت آب روی کمرم رو احساس کردم . قطره ها بیشتر و بیشتر شد و باد هم بیشتر . بوی خاک میومد .من صدایی نمی شنیدم. چیز نرم و سبکی روی کمرم افتاد و همونجا چسبید . ندیده می دونستم که برگ درخته .

یادم اومد که توی اون معماها همیشه تقلب می کردم! همیشه از آخر به اول معما رو حل می کردم. خیلی سریع جواب رو پیدا می کردم ولی هیچوقت لذتی نمی بردم. جواب رو می دونستم . انگار همیشه یکی قبلن حلش کرده بود. اصلن کیف نمی داد !

باد برگ رو از روی کمرم کند و برد. دستی محکم تکونم داد. صداها دوباره برگشتند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آزاده خانم داستانت قشنگ بود.
آقاي معروفي دستتان درد نكند. اين يكي از زيباترين كارهاي فرهنگي دوران اخير است.
تا ريشه در آب است اميد ثمري هست. ممنون از اينكه ريشه ها مان را در آب گذاشته ايد. داشتند مي سوختند.
من زياد داستان نخوانده ام. چند تا رمان معروف رو خوندم كه اگه جايي صحبت شد بتونم حرف بزنم.
در پاراگراف آخر "حل كردن معما از آخر" يعني چه؟ آيا سريع حل كردن به "از آخر حل كردن" تعبير شده است. چه چيزي راوي و دوستش را به ياد معماهاي دوران بچگي انداخت؟
به طور كلي آيا اصلا در مورد يك داستان مي توان سئوالاتي از اين دست پرسيد؟ منظورم اين است كه آيا بايد دنبال يك منطق در داستان گشت؟
آيا اين داستان ادامه دارد؟
من شنيده بودم كه صادق هدايت نويسنده داستانهاي كوتاه بوده است و انتظار داشتم كه يك داستان كوتاه حداقل 30-40 صفحه اي باشد.

-- بدون نام ، Sep 8, 2007 در ساعت 08:14 AM

دوستان عزیز رادیو زمانه
با سلام
داستان حمام در آفتاب متاسفانه هنوز در سایت تصحیح نشده .خیلی از جملات حذف شده . ممنون می شم اگر راه حلی وجود داره زودتر رسیدگی کنید. با تشکر :)

-- آزاده نوربخش ، Sep 8, 2007 در ساعت 08:14 AM

در مورد سئوال اين دوستمون در مورد معما را از آخر به اول حل كردن بايد بگم اين يك ترفند است كه در الگوريتم نويسي برنامه ها نيز استفاده مي شود. شايد براي معما هاي بچه گانه بتوان گفت از آخر به اول حل كردن بنوعي خواندن ذهن طراح است .

-- براي بي نام ، Sep 10, 2007 در ساعت 08:14 AM

moghadameye dastanet kheili khube,jayi ke nemishe tashkhis dad rabeteye in 2 adam az che jensie(manzuram ine ke har ye zano marde,khaharo baradaran ya ...?) vali ye jahayi chizhayi ke matrah mishe tu dastan mesle dast nakhorde va bidalil baghi mimunand va to dalile tarheshun ro nemifahmi.be har hal khaste nabashidastane ghashanghie

------------------
زمانه: دوست عزيز
لطفاً به خط فارسی بنويسيد

-- بدون نام ، Sep 16, 2007 در ساعت 08:14 AM

انگار قسمتهايي از اين داستان حذف شده يا سانسور شده ! اون علامتهاي ضربدر چه معني داره ؟

-- ستاره ، Sep 18, 2007 در ساعت 08:14 AM

دوست عزيز داستان سانسور نشده و طبق توضيح دوستان در راديو زمانه مشكل فني بوده.
من قسمتهاي حذف شده رو به ترتيب مي نويسم . :)

1-ابروهاشو كشيد توي هم و غرغر كنان گفت:"خدايا!باورم نميشه امروز هوا ابر بشه! من خودم ديشب دوبار هواشناسي رو گوش دادم!گفت آفتابيه!"
2-گفت:"امكان نداره من اشتباه شنيده باشم!تا حالا توي هواشناسي همچين چيزي نشنيدم . لكه هاي ابر در در بعضي جاها!!" وادامه داد ...
3-..."آفتاب كه رفت ! عينك به چه درد مي خوره!"
4-... " واي خدايا! از وسط اينهمه حوله وآدم بايد رد بشم!"بعد ناگهان با خنده گفت ...
5-واقعن يادم بود!گفتم:"اگه راستش رو بخواي نه!"هميشه از ...
6-گفت:"خب ميدوني!مثل اون معماهاي خرگوش رو از كوتاهترين راه به دفترمشقش وصل كن و اين چيزا!"وزد زير خنده ورفت.
7-..."توديروز نبودي!" سرم رو بلند كردم و به صاحب صدا نگاه كردم.دختر بچه تقريبن 5ساله اي بود با موهاي كوتاه مشكي و خيس و مايوي نارنجي كه دامن كوتاهي داشت كه تا رو كفل هايش پايين آمده بود.گفتم:"مامانت كجاس ؟" جواب داد:"رفته اونجا،گفته من همينجا باشم!"ازش پرسيدم:"وسايلتون كجاس؟...
8-...گفت"مرسي!"و خنديد.دماغش رو بالا كشيد.بهش گفتم:"يه حوله بنداز رو سرت!موهات خيلي خيسه."
9-...گفتم"آهان.خب چه خوب!" دستش رو از دهنش درآورد و ادامه داد:"تازه اسمش رو هم بهم گفت." گفتم:"چه جالب!"گفت:مي خواي اسمشو بدوني؟"
از 10 تا 13 - ..."به هيشكي!به هيشكي!همونجور خوابيده گفتم:"آره!اسمشو نبايد بگي و حرف هم نبايد بزني،وگرنه خيلي بد ميشه!مامانت عصباني ميشه!" بعد از چند لحظه پرسيد:"تو مي دوني اون چيه ؟"انگار چاره اي نبود. نشستم.با خياري كه هنوز سالم توي دستش بود اشاره كرد به سمت دو دختري كه كمي آن طرف تر نشسته بودند و يكيشان داشت سيگار مي كشيد و آن يكي كه خيلي هم چاق بود داشت ناخن هاي پايش را لاك ميزد.فكر كردم هيچوقت حاضر نيستم با آدمي به اين چاقي بيام استخر!با عصبانيت گفتم :"كدوم چيه ؟اون لاكه، اونم سيگاره !ترو خدا آروم بگير بشين!"تعجب زده داشت نگام مي كرد.
14-..."واي چقدر سرده!دارم يخ مي زنم!"بهش توپيدم كه...

-- آزاده نوربخش ، Sep 19, 2007 در ساعت 08:14 AM