رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
سونات براي شب زمستاني
|
داستان 447، قلم زرین زمانه
سونات براي شب زمستاني
كنارم نشستهاي و سعي ميكني ژست مردهاي عاشق را داشته باشي. با صداي لرزان حرف ميزني و از كلماتي استفاده ميكني كه كمتر در فرهنگ لغاتت جا داشته. شاخه گل رز قرمز را كه خيلي قشنگ تزئين شده گذاشتهام روي داشبورد. خوش تيپ شدهاي. اين شلوار جين و پليور يقهاسكي را تازه گرفتهاي. لابد بعد از كلي فكر كردن راجع به اينكه من از چه لباسهايي خوشم ميآيد. به موهايت هم ژل زدهاي. تو كه از اين قرتيبازيها خوشت نميآمد. انداختهاي توي بزرگراه و آرام رانندگي ميكني. سايةی دانههاي برف روي شيشه، آبله رويت كرده. برف پاككن آبلهها را پاك ميكند و آنها دوباره يكييكي مينشينند روي صورتت. اين سيدي اپراي «بوچلي» را تازه گرفتهاي؟ قبلاً از اين چيزها گوش نميكردي. آن قدر به گوش مامان و بابا خواندي كه التماسم كردند بيايم. ديدي چه زود رسيدم سر قرار؟ آخر ديگر لازم نبود بيست دقيقه لباس پوشيده جلوي در منتظر باشم تا تو بيخيال حرصي كه ميخورم دنبال كفشها يا كاپشنت بگردي. با دست راستت، دست چپم را ميگيري و ميگذاري روي دنده و همانجا نگهش ميداري. دستت ميلرزد يا اداي لرزيدن را در ميآوري؟ همين دست آنچنان خواباند توي گوشم كه تا يك هفته نميتوانستم رويش بخوابم. مدتها بود كه پيانو گوشة خانه افتاده بود. شام مورد علاقة تو را درست كردم و صبر كردم سير كه شدي موضوع كلاس را پيش كشيدم. نه از شهريه پرسيدي و نه از استادها. فقط پرسيدي مخصوص خانمهاست؟ گفتم كه نه نيشخند زدي و گفتي به جاي پيانو برو كلاس آشپزي. بلند شدي بروي مثل هميشه جلوي تلويزيون، كه ايستادم و صدايم را بلند كردم و گفتم ميروم. سنگ هم از آسمان ببارد ميروم. خسته شدم از اين همه بايد و نبايدهاي بي منطق تو. همان جور كه برميگشتي دستت را روي هوا بلند كردي. ديدمش كه آمد طرف صورتم و بعد انگار خانه روي سرم خراب شد. اب دهانم را ديدم كه پاشيد توي هوا. دردم نگرفت. سوختم. انگار كه صورتم زبان باشد و تو يك مشت فلفل پاشيده باشي رويش. آره، دستم سرد است. ميدانم، لباسم براي اين هواي برفي كم است. تازه اين كه لباس من نيست. اين ژاكت باباست. از اول زمستان من ميپوشمش. گشاد است و اصلاً قابل مقايسه با پالتويي كه تو برايم خريده بودي نيست. ولي چه اهميتي دارد؟ ديگر از خوش لباسي چيزي يادم نمانده. ولي نميداني با همين ژاكت پرپري، كلاس زبان و كامپيوتر رفتن بعد آن همه آرزو چه حالي دارد. دل خوشيهاي كوچكي كه به خاطر تو تركشان كردم تا در كنار تو و هم سطح تو باشم و تو ثابت كردي كه لياقتشان را نداشتي. هميشه سعي ميكردي محتاطانه در لاك خودت بماني و كاري به اينكه دنيا به كدام سمت ميرود نداشته باشي. من بهترين شاگرد كلاسهايم هستم. بعد از پانزده سال درس نخواندن شاهكار كردهام. استادهايم دوستم دارند. ديگر كسي به من كرم كتاب و احساساتي نميگويد. هيچ كس به خاطر دانستههايم به من طعنه نميزند. كسي به مسخره خانم دانشمند صدايم نميكند. پايم را روي پاي ديگرم مياندازم. به كفشم نگاه ميكني. آره، همان كتاني پارچهاي قديمي است. نهنه، من ناراحت نيستم. توي برفها خيس شده ولي من عادت كردهام. دلم براي چكمه جيرم تنگ نشده. شبها پاهايم را ميگذارم جلوي شومينه و كتاب ميخوانم. كتابهايم را همانجا ميگذارم و كسي به خاطر كتابهاي باز دور و برم غر نميزند. ميگويي بيايم با هم دوباره يك زندگي جديد را شروع كنيم؟ نهنه، من با وعدة زندگي جديد و اين حرفها گول نميخورم. من اين خوشبختي الآنم را با هيچ چيز عوض نميكنم. نميداني زندگي بدون اضطراب چقدر لذتبخش است. نميداني زندگي بدون تعيين تكليفهايت چقدر شيرين است. تو نميتواني بفهمي وقتي آن سوءظنهاي احمقانهات در زندگي آدم نباشد، چه آرامشي دارد. من اين آرامش را با هيچ چيز عوض نميكنم. من خوشبختم. اصلاً هم مهم نيست كه بابا گفته يا تا شب عيد برميگردم سر خانه و زندگيم يا ديگر نميتوانم خانة آنها بمانم. شنيدن صبح تا شب طعنههاي مامان راجع به زنهاي بيوه و آخر و عاقبتشان هم برايم اهميتي ندارد. بيرونم كه نميتوانند بكنند. كار پيدا ميكنم و روي پاي خودم ميايستم. اين قدر نگاههاي عاشقانهات را حرام نكن. نميتوانند آن نگاههاي سرد و بياعتنايت را از يادم ببرند. نه، من گول نميخورم. چطور ياد گرفتي كه اشك به چشمت بياوري؟ كار سختي است نه؟ يادت هست چقدر گريه ميكردم و چقدر به خاطر زود به گريه افتادنم مسخرهام ميكردي؟ حالا ديگر گريهام نميگيرد. فلوكستين اشكم را خشك كرده. ميداني ديگر قرص نميخورم؟ دو هفتهاي ميشود كه دكتر قطع شان كرده. ديدي كارم از مشت مشت قرص خوردن به تيمارستان نكشيد كه لازم باشد برايم سيگار و كمپوت بياوري؟ ديگر دستهايم نميلرزد. و ديگر دهانم خشك نميشود. كابوس نميبينم. سر شب سرم را ميگذارم روي بالش و خوابم ميبرد نميداني تنهايي خوابيدن چقدر خوب است. سيگار؟ تو به من سيگار تعارف ميكني. اين كه از نظر تو يك كار كاملاً مردانه بود. نه، مرسي. توي خيابان سيگار نميكشم. سيگار كشيدن برايم مثل يك مراسم آئيني است. مامان و بابا نميدانند. بدانند هم به روي خودشان نميآورند. ميروم توي حمام و شير آب سرد را باز ميكنم. بعد تكيه ميدهم به در و سيگار را روشن ميكنم. آنچنان پكهاي عميقي ميزنم كه احساس ميكنم دود به تمام سلولهايم رسيده. آن وقت چشمانم را ميبندم و آرامآرام بيرونش ميدهم و به هيچ چيز فكر نميكنم. آن موقع منم و سيگارم و هيچ چيز در دنيا ارزش ندارد كه لذت آن لحظهام را برايش خراب كنم.
چرا اينجا نگه داشتهاي؟ جلوي آپارتمان رويايي من؟ از دهان كداماشان پريده كه عاشق اين خانهام؟ شبها موقع برگشتن به خانه از جلواش رد ميشوم و خودم را ميبينم كه دارم كليد مياندازم و ميروم تويش. يا تصور ميكنم كه با لباس خانه توي آن بالكن دلباز ايستادهام و به دور از سنگيني نگاه هميشه حاضر و شكاكت به گلدانهاي اطلسي آب ميدهم. ميخواهي بخريش؟ براي من؟ تا زندگي جديدمان را اينجا شروع كنيم؟ گوشههاي لبم جمع ميشود. دلت را خوش نكن. اين كه روي لبم نشسته لبخند نيست.
|
نظرهای خوانندگان
داستان ساختار استواری دارد.انتخاب زاویه دید دوم شخص به خوبی با موضوع داستان هماهنگی پیداکرده.تصویر ها فوق العاده زیباست.به خصوص صحنه نشستن دانه های برف روی صورت مرد.پایان داستان هم با آن حالت عدم قطعیت بسیار خوب است .برای نویسنده آرزوی موفقیت می کنم .
-- مهزاد ، Aug 20, 2007 در ساعت 02:14 AMkhoda kheyretan bedahd dastan verygood poluchili udavolstvie,naslazhdalis voobshe,spasibo
-- بدون نام ، Sep 2, 2007 در ساعت 02:14 AM