رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 438، قلم زرین زمانه

شايد تو او باشي

وقتي تو همينطور بي‌خيال نشسته‌اي و من در رختخوابم ميان اضطراب و دود سيگار نفله مي‌شوم، ديگر چه اهميتي دارد اين جمله‌اي كه مي‌خواني قلقلكت بدهد يا به گريه‌ات بيندازد. ديگر چه اهميتي دارد كه سر فلاني چي مي‌آيد؟ اصلاً به تو چه؟ تمام داستان من چه ربطي به تو دارد؟ اگر خوابت نيايد قرص خوابت را با يك ليوان آب يا شير قورت مي‌دهي و به تمام چيزهاي مصنوعي اطرافت خوابت را هم اضافه مي‌كني. پس من كاري به كار تو ندارم و فقط داستان خودم را مي‌نويسم. همين اول كار بايد بگويم كه مي‌خواهم اذيتت كنم. مي‌خواهم آنقدر دنبال خودم بكشانمت كه گه گيجه بگيري و استفراغ كني. بله! استفراغ كني. اما نه ساندويچ مانده‌اي را كه نهار خورده‌اي. كلمات مرا استفراغ مي‌كني. همانطور كه قورتشان داده‌اي، پسشان مي‌فرستي. اما ديگر كسي نيست كه تحويلشان بگيرد. آنقدر بايد در دلت بچرخند تا دست آخر عين خود من بشوي. بشوي چندتا و آن وقت است كه شمردن خودت را كشف مي‌كني. اول دو تا مي‌شوي و بعد اگر باز بخواني بيشتر. پس مي‌گويم كه از حماقت ابدي كلمات دست بردار. درست است، من كار خودم را خواهم كرد. اصلاً كسي مثل من كه مي‌نويسد بايد هم همين كار را بكند. ولي اگر يك ذره به خودت رحم مي‌كني، همين الان اين اراجيف را در شومينه‌اي، جايي بسوزان و از شرشان راحت شو، چون هنوز شروع نشده است يا شايد هم شروع شده باشد. كسي چه مي‌داند؟
مي‌بينم كه دست بردار نيستي، پس بخاطر حماقتت هم كه شده با هم به كافي شاپ مي‌رويم و من و دوستم كه همين الان مي‌شناسي‌اش، پشت ميزي مي‌نشينيم. شايد ((تو)) او باشي كه دستور قهوه بدون شكر مي‌دهي و من پاهايم را در هوا تكان مي‌دهم و يك ليوان خالي مي‌خواهم. عجيب است، با اين كه اينقدر از هم دوريم، با اين كه مي‌توانيم حتا دشمن جاني هم باشيم، باز مي‌شود سر يك ميز بنشينيم و براي هم مزخرفات ببافيم. البته تو بيشتر گوش مي‌دهي ولي گاهي جاهايي نطق تو هم باز مي‌شود و آنوقت است كه من به بند كفش‌هايم نگاه مي‌كنم يا پشت سرهم خميازه مي‌كشم و يا تند تند به ساعتم نگاه مي‌كنم و با ليوان خالي بازي مي‌كنم. انگار تمام اين حرف‌ها توي اين استوانه پر و خالي مي‌شوند و تو اين را نمي‌داني. شايد تو هم چيزي داشته باشي كه با آن ور بروي و منطقي است كه من آنرا ندانم. هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده است كه مي‌گويي هوس قليان كرده‌اي. خب چه بهتر، زير درخت بهتر از زير سقف كاذب است. تاكسي مي‌گيريم و به خارج از شهر مي‌رويم تا در يكي از اين باغ‌هاي به اصطلاح سنتي روي فرشي بنشينيم و به پشتي تكيه بدهيم. تو قليان مي‌كشي و من ته مانده دود بازدمت را با ولع مي‌بلعم و فوت مي‌كنم و به اين فكرم وقتي مي‌توانم با همين نقش‌هاي قالي كه معلوم نيست كدام بد بختي در كدام تاريكخانه سوي چشم‌هايش را صرفشان كرده، ساعت‌ها مشغول بشوم، اصلاً گور باباي تو. راستش را بخواهي فقط چند لحظه برايم جذاب بوده‌اي و آن وقتي بود كه مي‌خواستم گيجت بكنم يا شايد خودم را منگ مي‌كردم وقتي به دنبال موجي مي‌گشتم كه در چشمانت بايد مي‌بود. حتا يك بار گفتم كه چشم‌ها هميشه همه چيز را مي‌گويند. خب كه چي؟ وقتي به همين راحتي همه چيز تغيير مي‌كند، ديگر نه تو بعد از اين آدم چند لحظه قبلي و نه من. همين جا روي همين قالي مي‌توانم كيپ تو بنشينم، دستت را در دستم بفشارم و به چشمان وق زده‌ات فكر كنم يا بگويم دوستت دارم و در دلم به ريشت بخندم و درست از همين جا شروع مي‌كنم به شمردن تو و خودم. حتماً تعجب مي‌كني كه اينقدر راحت مي‌شود دروغ گفت. البته تو متوجه دروغ‌ها نمي‌شوي آنقدر زيركي به خرج داده مي‌شود كه افكار زير جملات زيبا پنهان شود. اصلاً نه به حال تو فرقي مي‌كند و نه به حال من. هركدام زندگي خودمان را داريم. خودت را گول نزن. وقتي به جوكي كه مي‌گويم مي‌خندي چندتا مي‌شوي؟ دقيقاً نمي‌دانم ولي مي‌دانم كه دو سه تايي مي‌شوي، شايد هم بيشتر. من هم وقتي نگاهت مي‌كنم چند تا مي‌شوم؛ خب اين طبيعي است. يكي دست تو را گرفته و نگاهت مي‌كند، آن يكي سرزنش مي‌كند و ديگري به لرزشي كه گوشه‌ي لبانت است يا به حالتي كه هنگام خنديدن بيني‌ات را كج مي‌كند، مي‌خندد. مادر بزرگم هم همينطور بود، درست عين تو. پيرزن مچاله شده بود. ظهر روزهاي پاييز با پاهاي چروكيده‌اش كه پوستشان مثل بادكنك خالي آويزان بود به ايوان مي‌خزيد و رو به آفتاب مي‌نشست. اينور و آنور را مي پاييد و روسري سياه نقش دارش را باز مي‌كرد تا موهاي سيخش كه در وسط سفيد و در اطراف حنايي بود روي شانه‌اش بريزد و دست‌هاي لرزانش را در بين موهايش فرو ببرد و با خودش حرف بزند. از آن حرف‌هايي كه مو را به تن آدم سيخ مي‌كرد. چيزهايي كه به جز خودش كسي از آن‌ها سر در نمي‌آورد ولي لحنشان كافي بود كه تو را با دهاني باز و چشماني كه از حدقه بيرون مي‌زدند با خودشان ببرند. راهي را كه نود سال رفته بود، داشت برمي‌گشت. چيزي را كه ذره ذره چشيده بود، داشت كم‌كم پس مي‌داد. جملاتش، كلمه مي‌شدند. كلمات را مي‌شكست تا آخر به حرف مي‌رسيد و آنقدر حرف را تكرار مي‌كرد كه دور لب‌هايش سفيدك مي‌بست. پيرزن نود ساله را با گوسفند پلاستيكي گول مي‌زدم. به فاصله‌ي چند قدم گوسفند را رو به رويش مي‌گذاشتم و مي‌گفتم كه بره ي روز قربان است. از همان دور قربان صدقه‌اش مي‌رفت و التماس مي‌كرد كه نزديك‌تر ببرمش تا دستش را روي پوستش بكشد. مي‌گفتم: نه دارد غذا مي‌خورد. بايد خوب چاق و چله بشود. دست آدم كه به‌اش بخورد گوشت تنش آب مي‌شود. پلك‌هاي چروكيده‌اش را تنگ مي‌كرد و چشم‌هاي ماتش را به گوسفند مي‌دوخت. كمي فاصله مي‌گرفتم و صداي بع‌بع در مي‌آوردم. آنقدر تمرين كرده بودم كه از گوسفند هم بهتر بع‌بع مي‌كردم. دست‌هاي لرزانش را رو به عروسك مي‌گرفت و در هوا مي‌چرخاند. بعد صداي سگ در مي‌آوردم. خودش را جمع مي‌كرد و به ديوار مي‌چسباند. اين كار هر روز تكرار مي‌شد و هر روز مثل روز قبل بود. وقتي مي‌گويم مادربزرگم عين تو بود، نه به اين خاطر است كه سي و پنج سال زندگي پوست صورتت را آويزان كرده و ران‌هايت از چربي انباشته در زيرشان چروك خورده است. نه به اين علت است كه با هم در دايره‌ي كلمات خاص در رابطه‌اي كه از همان اول شكل گرفت، افتاديم. بلكه دقيقاً به اين علت است؛ چيزي كه از تو مي‌فهمم درست مثل ذهن آن پيرزن برايم نا مفهوم است. حالا هم كه هوس كيك كرده‌اي تا چاي سردت را با آن بخوري، نگاهت مثل نگاه پيرزن شده است. اما اين بار تو ديگر از واق‌واق سگ نخواهي ترسيد ولي از زنگ گوشي موبايل من چطور؟ كه آنطور به من زل مي‌زني و مي‌پرسي: چرا جواب نمي‌دهي؟

- حوصله‌اش را ندارم.

- اوهوم.

خودت را به بي‌خيالي مي‌زني ولي آن كرمي كه در قلبت وول مي‌خورد راحتت نمي‌گذارد و به خاطر همين است كه دوباره مي‌پرسي:

- كي بود؟

و جواب اين سوالت هم مانند جواب سوال‌هاي ديگرت با سكوت داده مي‌شود. بين من و تو و آن پيرزن، مادر بزرگم را مي‌گويم، شباهت عجيبي است؛ سكوت. اما همين هم كمي عجيب است. چه زماني سكوت را تجربه كرده‌ايم؟ آيا زماني كه در جاي گرم و خيسي در زهدان مادر بوده‌ايم؟ اگر سكوت را بي‌صدايي بدانيم، كار راحت است ولي اگر منظورمان چيزي باشد كه چيزي در آن نباشد چه؟ مگر مي‌شود؟ هميشه يك چيزي هست. حتا در خواب، حتي در بيهوشي. نمي‌شود گفت صداست يا عكس يا جمله. هميشه يك چيزي بوده حتا آن زمان كه در قنداق اونقه‌اونقه مي‌كردي و اين آزار دهنده است. چرا مي‌گويم آزار دهنده؟ خب وقتي يك چيزي هست بايد يك اتفاقي بيوفتد. آدم كه سنگ نيست از هزار سال پيش نوك تپه‌اي يا ميان دره‌اي به زمين بچسبد و ذره ذره خاك شود. وقتي يك چيزي هست بايد يك چيزي بشود. پاهايت را چسبانده‌اي به پاهايم، دهانت را جمع مي‌كني و مي‌گويي كه بگويم ذغال قليان را عوض كنند. مي‌گويم. خب حالا كه رابطه اينطوري شده است و من اين را مي‌دانم، مي‌گذارم آخرش به نفع تو تمام شود. زانوهايم را جمع مي‌كنم. كاپشنم را روي پاهايم مي‌اندازم و تا زير گردنم بالا مي‌كشم. دستت را مي‌گيرم و از زير بلوزم رد مي‌كنم و روي قلبم مي‌گذارم و خيلي آهسته در گوشت مي‌خوانم:

- من ما شدم و تو ماه. كسي چه مي‌داند، از بيرنگي عاشقانه چشمانت.

اين را مي‌خوانم تا همان بعد از ظهر در آن پياده روي هميشگي بگويي كه شايد دلت پيش كس ديگري باشد و من كه درست انتظار همين لحظه را مي‌كشم دستت را ول مي‌كنم و مي‌گويم:

- خوش باشيد خانم...

انگار كه اصلاً نبوده‌اي. ولي چه چيزي وادارم مي‌كند كه هنگام پايين آمدن از پله‌هاي آهني‌ پل‌عابر چشمانم را ببندم تا فقط صداي قدم‌هايت روي آهن سرد در سرم بچرخد و وقتي روي آخرين پله مي‌رسم بي اختيار آه مي‌كشم. وقتي روي صندلي عقب تاكسي از من فاصله مي‌گيري و خودت را به بي‌خيالي مي‌زني، جمله‌اي كه ساعتي بعد روي برگ كاغذي در مترو نوشته مي‌شود، به دنيا مي‌آيد ((به هر چيزي به اندازه‌ي ارزش واقعي‌اش بها بده آقاي...)) همان شب نوشته‌هايت را پاره مي‌كنم و دور مي‌ريزم. دوش مي‌گيرم و خيلي خونسرد يك ساعت كتاب مي‌خوانم و بعد مي‌خوابم. به خودم مي‌گويم اين هم يكي مثل قبلي‌ها. درست يك ماه بعد است كه ساعت شش صبح زنگ مي‌زني. مي‌پرسي:

- كجايي؟

- جهنم! شماره‌ي كجا رو گرفته‌اي؟

- درو باز كن.

در را باز مي‌كنم و داخل مي‌آيي. تا زير كتري را روشن كنم به اتاقم رفته‌اي و با خودكارهاي رنگا رنگ روي ميز بازي مي‌كني. وقتي با يك فنجان قهوه بر مي‌گردم، مي‌گويي:

- خيلي عوض شده‌اي.

چيزي نمي‌گويم. مانتوات را مي‌كني و با پيراهن آبي سينه باز روي تخت مي‌نشيني. عكس روي ديوار را نشان مي‌دهي و مي‌پرسي:

- اين كيه؟

- نمي‌دونم. چه اهميتي داره؟ شايد خودت!

مي‌پرسم:

- چه چيزم عوض شده؟

- فرقي نكرده‌اي، من بدتر شده‌ام.

بعد از اينكه مي‌گويي:

- تو از من وفادارتر مونده‌اي.

من به اين فكر مي‌كنم كه به چه چيزي وفادار مانده‌ام؟ بايد دنبال چه چيزي بگردم؟ خب معلوم است، هيچ چيز. اصلاً هيچ چيزي ارزش فكر كردن ندارد. فعلاً تنها چيزي كه مي‌خواهم خوردن اجباري همين قهوه‌ي تلخ است براي اينكه ناشتا سيگار نكشم. وقتي دارم با انگشت‌هاي دستم بازي مي‌كنم، نگاهت روي فنجان خالي روي ميز ثابت مانده است. آه! چه بي ادبي گستاخانه‌اي! معذرت خواهي مي‌كنم و يك فنجان قهوه برايت مي‌آورم كه طبيعي است بگويي ميل نداري و كنارش بگذاري. همه‌چيز در اين چند حركت نشان داده شده است. رفتار بهتر از هر چيزي ذهنيت را نشان مي‌دهد ولي باز يك قدم جلوتر از توام. چون نمي‌داني كه سيگار را براي اين مي‌كشم كه تو پيشمي و قهوه را براي اين خوردم كه زودتر روشنش كنم. تو هيچ نمي‌تواني بفهمي كه هنوز هم وقتي نگاهم به ساق‌هاي سفيد پايت مي‌افتد، بي‌اختيار مي‌خواهم آه بكشم ولي آيش را تبديل به خميازه مي‌كنم تا با آي ديگري تمام شود و حسرت يك آه را به دلت مي‌گذارم. مي پرسي:

- مزاحمت شده‌ام؟

- نه.

ولي كتابي از قفسه برمي‌دارم و طوري به آن نگاه مي‌كنم كه مي‌گويي:

- اين رو بگذار براي بعد.

- واجبه.

ولي نمي‌داني كه تمام بعد از ظهر همان روز اينور و آنور پلاس خواهم بود. ساعت‌ها روي نيمكت پاركي خواهم نشست و شكل بيني كساني را كه مي‌گذرند با خودكار روي كاغذ خواهم كشيد. به من چه كه آمده‌اي، اين ديگر مشكل خودت است. آنهم چه آمدني! ساعت شش صبح! تو كم آورده‌اي. دستت رو شده و اين باعث خوشحالي است. حداقل تا زماني كه چند ساعت از رفتنت بگذرد، تلفن زنگ بزند و دوستم بگويد:

- فلاني اونجا بود؟

و من لبخند زنان بگويم:

- آره، اونم ساعت شيش صبح.

- سراغ مريم را نگرفت؟

- چرا.

- بهش چيزي نگي‌ها.

- آخه چرا؟

- بعداً مي‌فهمي.

و تلفن قطع مي‌شود. دقيقاً بايد چهار روز بگذرد تا دوستم بگويد كه براي پيدا كردن مريم خودت را به آب و آتش زده و همه جا را زير و رو كرده بودي. وقتي دستت از همه جا كوتاه شده بود، سراغ من آمده بودي. مي‌گويد كه مي‌خواسته‌اي سقط جنين بكني و براي همين دنبال مريم بودي كه دكتر آشنا سراغ داشت و درست همين جاست كه يك بار ديگر بايد آنروز را بشمارم. روي صندلي مي‌نشينم و بلندبلند مي‌گويم: خب، همين الان اين هستم، چهار روز پيش چيز ديگري بوده‌ام، درست. پس اين كسي كه الان روي اين صندلي نشسته است كيست؟ آيا در هر لحظه آدمي مثل من يك بار زاده مي‌شود تا ادامه‌اش، سردرگم در هوا رها شود؟ نه مشكل حل نمي‌شود. بايد به روش قديمي حساب كنم. من آنروز دو تا بوده‌ام، فكر مي‌كردم تو يكي شده‌اي پس جمعاً مي‌شديم سه تا. ولي امروز مي‌فهمم كه ما چهار تا بوده‌ايم؛ دوتا تو و دوتا من. گيج كننده است، ولي به هر حال اميدوارم مي‌كند. جواب مساله را اينطور پيدا كردن يك نمه خريت نصيب آدم مي‌كند كه لازمه‌ي هر آسايشي است. تمام يك هفته بعد را به جنينت فكر مي‌كنم. بعضي مواقع چيزهايي مثل تخيل قوي كار دست آدم مي‌دهند. آنقدر توي همين اتاق روي تخت سيگار كشيده‌ام كه درو ديوارش بوي زغال قليان مي‌دهد. فكر مي‌كنم كه جنين توي شكمت چطور در خودش جمع شده، انگشت‌هاي نارسش را به ديواره‌ي نرم خانه‌ي بادكنكي‌اش مي‌كشد. چيزي ميان يك مايع غليظ گرم زنده است. مي‌جنبد و شايد همين حالا كه براي سقط جنين روي تخت كثيفي خوابيده‌اي، در جايي كه هيچ كس نمي‌تواند تصورش را بكند، در جايي بين بودن و نبودن، بدون رنگ و صدا، احساس مي‌كند. سرد و گرمش مي‌شود. به خودش مي‌پيچد و دهان كوچكش را جمع مي‌كند. چيزي كه از برخورد گرمي در جايي شايد شبيه تخت در نيمه شبي يا چه مي‌دانم روزي، از ميان لرزش اندام و صداهاي ماوراي انساني بيرون آمده است. چيزي كه درست از زماني آغاز مي‌شود كه گوشه‌ي لبان كجت را گاز مي‌گيري و سرت نرم روي بالش مي‌افتد و چشمانت هنوز خمار بوسه‌ي آخر است. اتفاق، افتاده است. چيزي قرار است به دنيا اضافه شود. نگاهي به ساعت ديواري مي‌اندازي، بلند مي‌شوي و لباس‌هايت را كه پوشيدي، لوازم آرايشت را از كيفي كه گوشه‌ي اتاق پرت شده است، در مي‌آوري و تندتند روي صورتت پودر سفيد كننده مي‌مالي، رژ لبت را قرمز‌تر مي‌كني و گيج و منگ از خانه‌اي كه شايد تا آخر عمر دوباره به آن برنگردي، بيرون مي‌روي. آن موجود از همان لحظه در درونت وول مي‌خورد. شايد روزي چيزي شبيه من باشد يا شبيه مادربزرگم يا خودت يا ديگري. كسي چه مي‌داند؟

Share/Save/Bookmark