رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
بعد ازظهرهاي هـزار و چهارصد و بيست كيلومتر
|
داستان 431، قلم زرین زمانه
بعد ازظهرهاي هـزار و چهارصد و بيست كيلومتر
بايد هوا ابري باشد ،دم كرده. و بخار هجوم آورده از خليج ، هواي شهر را خفه كرده باشد. تو كه از عرق زير بغل و خيسي بدن متنفري ، شرجي گير مي شوي و سرتا پا عرقي و تي شرت تنت مي چسبد به پوست بدنت. دو هفته اي از آمدنت مي گذرد و فكر مي كني كه حالا ديگر با بدن خيس راه رفتن توي خيابان هاي شهر بندري برايت عادي شده. ولي تو عادت نكرده اي هنوز . اين را همان بعدازظهر ابري مي فهمي، وقتي عرق پيشاني ات از كنار ابروهايت شر مي كند روي ته ريشت و پشت گردنت چسبناك مي شود و مي چسبد مدام به پشتِ بلند موهايت. و تو وقتي دستمال پارچه اي را به زحمت از جيب شلوار جين چسبيده به پايت مي كشي بيرون، كه براي بار چندم عرق صورت و پشت گردنت را خشك كني ، مي بيني كه دستمال خيس خيس است. تو از خط عابران پياده مي گذري و در ازدحام غريبه هاي سنگفرش پياده رو، مي پيچي داخل يك مركز تجاري و خنكاي كولرهاي گازي را كيف مي كني در آنِ ورودت . به آفتاب سوختگي ها نگاه مي كني و صورت ها كه چطور قرن ها دوام آورده اند بدون كولر و خنكا. و وقتي كه باز بوي بدن هاي عرق كرده زير دماغت مي زند و برق صورت هاي خيس را مي بيني، به نظرت مي آيد كه خوب جايي آمده اي. چرخي مي زني و با پله برقي ها بالا و پايين اي مي شوي و دوباره سر از خيابان در مي آوري و در پرسه زدن هاي بي هدف ميان جمعيت، خودت را كنار ساحل مي يابي. و باز هم كه يك قيافة آشنا نمي بيني خوش به حالت مي شود. نگاهت مي افتد به موج هاي رسيده به ساحل و آواي مرغان دريايي است كه دلت را مي گيرد.گرد مي كني و بر مي گردي . هنوز هم خيس عرقي . سيگاري دود مي كني و قدم زنان از كنار درختان پارك ساحلي خلوت مي گذري تا دوباره به پياده روها و خط كشي ها و چراغ راهنماها برسي و راهت را كج مي كني تا... حالا ديگر وقتش است. بايد جاي دنجي بيابي. يك پارك ، گوشة آرامي كنار ساحل ، يك كافه يا...، همين ها به ذهنت مي آيد فقط. راه مي افتي تا پرسه پرسه بزني و كافه اي پيدا كني .از كنار چند بار و كازينو و ديسكو مي گذري كه به دلت نمي نشيند و مي رسي به كافه اي گَردان در بالاترين طبقة هتلي چندستاره. از تاريكي فضاي داخل و بي صداييِ آميخته با آهنگ موسيقي ملايم ، گمان مي كني كه تعطيل است. چشمانت كه عادت مي كند به تاريكي، قيافة پيرمردي مي بيني كه نشسته خيره مانده به جايي، بي حركت. مي نشيني پشت ميزي كنار پنجره اي تا از ميان تاريكنايِ داخل ، چراغ هاي تازه روشن شدة بندر هم جلوِ چشمانت باشند. دخترِ جوان پيشخدمت از تو مي پرسد كه چيزي ميل داري؟- به زبان بيگانه - و تو بي توجه به منويِ نوشيدني ها مي گويي: COFFEE و با حركات دست و باريك كردن چشم ها و تكان هاي سر، حالي اش مي كني كه تلخ ترين قهوه اش را بياورد. وقتي دختر پيشخدمت رفته تا قهوه ات را آماده كند، مردد مي شوي و حالا ممكن است دو حالت اتفاق بيافتد. حالت اول اين است كه قبل از رسيدنِ قهوه كافه را ترك كرده اي ، مثل روزهاي قبل . و حالت دوم هنگامي اتفاق مي افتد كه يك قطره عرق از زير بغلت سرازير مي كند روي پوستِ دنده هايت و مي پيچد طرف نافت و در انبوهِ موهاي شكمت گمش مي كني. نفسي مي كشي، از خشك شدن لذت مي بري ، شل مي شوي ، لم مي دهي و مي ماني. حالا فنجان قهوه رسيده و داري خنكاي كافه را كيف مي كني. سيگارت را آتش مي كني و پك اول را آرام مي گيري به اين خاطر كه از فرو رفتن توي چرم صندلي وكيفِ خشك شدنِ پوستت، شل شده اي . هيچ چيز در زندگي، لذت كشيدن يك نخ سيگار را ندارد. پيرمرد همان طور خيره مانده به جايي نامعلوم و تو پك دوم را وقتي مي زني كه تازه به دنيا آمده اي و پدر و مادرت تو را قنداق پيچ، كنار پنجره اي در زايشگاه خوابانده اند . آن ها هنوز نمي دانند چه اسمي برايت انتخاب كنند و البته آن روز را تو اصلاً به خاطر نداري. پك سوم را كه مي زني پنج سالت هست و با بچه هاي همسايه به دنبال گربه اي مي دويد و آن را سنگ مي زنيد . زمين مي خوري ، دلت براي گربه مي سوزد و مادرت بلندت مي كند. هجده ساله كه مي شوي پك چهارم را مي كشي و حالا يك سال است كه پشت كنكور مانده اي و در اتاقت را از صبح تا شب رويت مي بندند تا درست را بخواني و حمال نشوي . وقتي كه نتيجة كنكورت مي آيد و قبول نشده اي ، طبيعي است كه تا دو روز غذايي نمي خوري تقريباً و از اتاق هم نمي آيي بيرون و مجبوري يك سال ديگر پشت در اتاق درس خواني كني و هر روز پارسالت را تكرار كني. كافة گردان آرام آرام مي چرخد و چشمت مي افتد به سوسوي چراغ كشتي هاي لنگرانداختة دور از ساحل. بيست و يك ساله هستي و همان طور كه در پله هاي دانشگاه مي دوي تا قبل از بداخلاقي استاد به كلاس برسي، سر پيچي در پاگرد طبقة سوم مي خوري به دختري كه از روبرو مي آيد و او را مي اندازي. باز هم مي دوي تا به كلاست برسي. چند روزي است كه به دنبال او مي گردي تا معذرت بخواهي و حالا كه پيدايش مي كني دل داده اش مي شوي به همين سادگي. و او به تو مي گويد از دست و پا چلفتي ها متنفر است و يك سالي مي گذرد تا درست چند دقيقه قبل از امتحان پايان ترم معارف اسلامي جواب بله را بگويد تا تو امتحانت را خراب كني و پك پنجم را بكشي. و وقتي پك ششم را مي كشي در زمان به عقب برگشته اي و هشت ساله هستي و يك هفته تب و لرز تو را از پا درآورده و در نيمه شبي باراني مادرت تو را پتوپيچ كرده تا درسرما و سيل بدود و به درمانگاه ات برساند . آن شب را به وضوح به ياد مي آوري. هفتمين پكت وقتي است كه ماه ها گذشته و خانواده ات راضي نمي شوند كه با دختري ازدواج كني كه نمي دانند پدر چه كاره هست و مادرش كيست و تو را در دانشگاه تور كرده. تو آن شب از خانه بيرون مي زني و تا آخر شب در خيابان ها پرسه مي زني و سيگار مي كشي. نامزدي كه مي كني به خدمت مي روي و هشتمين پك شبي است كه با هم خدمتي هايت در مانور صحرايي هستيد و فانوس كوچكي از سقف چادر آويزان است. طبيعتاً تو آن شب دلتنگ هستي و با چند سرباز ديگر دراز به دراز افتاده ايد توي چادر و دودهاي تنها سيگار مشتركتان را به طرف شعلة ناچيز فانوس مي دميد و با هم توافق مي كنيد كه چراغ را خاموش نكنيد تا هالة كشيدة بازدم دود را ببينيد. براي كشيدن پك نهم بايد به مرخصي بيايي تا ببيني كه نامزدت عاشق پسر ديگري شده و تو مي ماني و آتش به آتش سيگار . پك نهم را مي زني ، البته اين بار محكم تر. طوري كه به اندازة سه پك سيگارت دود مي شود و مسير دود فوت شده را دنبال مي كني تا به سقف كوتاه كافه برسد و پخش شود. با مدرك ليسانس، كارمند دون پاية يك شركت تجاري هستي و بعد از خستگي جلسه اي با مديران شركت و ضايع شدن حقت، از جلسه خارج شده اي با جر و بحث، حالا پشت ميزت لم داده اي و سيگار دود مي كني آرام آرام. اين دهمين پك است. تمرينات رياضي حل مي كني و وقتي به يك مسألة طولاني مي رسي، شروع مي كني به حل كردن و تخمين مي زني كه به اندازة كشيدن يك نخ سيگار هنوز بايد تا آخر مسأله حل كني. به اواسط سؤال كه مي رسي گيج مي شوي و نخ دوم را هم آتش مي زني و تعجب مي كني كه همكلاسي هايت چطور بدون كمك سيگار ليسانس گرفته اند و حالا مثل تو شاغل اند و ارشد هم مي خوانند. وقتي به ياد آن روزها مي افتي يازدهمين كام را پك قلاج مي كني به طرف پيرمرد كافه كه هنوز خيره به همان جاي اول است. در جلسة دادگاه خانواده حاضر مي شوي. قاضي حكم مي دهد كه براي جدايي از همسرت تا قران آخر مهريه را پرداخت كني و آهي كه آن روز در بساط داشته اي حالا مي شود دوازدهمين پكت در فضاي كافه اي با موسيقي آرام و نيم تاريك. شبي كه خوابت نمي برد و در رختخواب غلت مي زني و اين دنده آن دنده مي شوي ، شش هفت ماهي است كه امروز و فردا مي كني تا رابطة پنهاني ات را قطع كني با زني كه همكار تو هست و در اداره با تو گفته و خنديده و چشمك زده و حالا هر شب با تلفن خانه ات تماس مي گيرد. از اين كه فاسق او شده اي از خودت حالت به هم مي خورد و به شوهرش فكر مي كني و حالا سيزدهمين پك كافه ات را مي كشي. البته كم كم رابطه ات هم قطع مي شود ،چون تو پس از مدتي زير بار مديران شركت نمي روي و هر روز كارت مي كشد به يكي به دو با آن ها ، تا بالأخره اخراج مي شوي . دست و پايت را مي پيچي، عكس هاي زير شيشة ميز كارت را جمع مي كني، نگاهي به گل هاي گلدان توي اتاقت مي اندازي و در بعدازظهري به ياد ماندني همان طور كه از پله هاي دفتر كارت براي آخرين بار پايين مي روي، به حرص هايي كه سال ها خورده اي ريشخند مي زني ، پك هاي محكمي به سيگارت مي زني و تپش قلبت را حس مي كني ، پك چهاردهم را فرو مي دهي ، چشمانت را مي بندي و در هواي خنك كافه بيرونش مي دهي. روزها كارت مي شود بالا و پايين رفتن از پله هاي اداره كار و امور اجتماعي تا بتواني بيمة بيكاري ات را به جايي برساني و حقوق علافي دريافت كني، پانزدهمين پك را مي زني . اما ديگر حقوق بيكاري شامل ات نمي شود بعد از چند ماه، و بعد كه ديگر حقوقي به تو تعلق نمي گيرد بايد به هر كاري تن دهي تا اجاره خانه اش را بپردازي؛ اين را به صاحبخانه ات مي گويي . در را به رويش مي بندي و همان جا پشت در خودت را مي اندازي روي پادري، سيگاري آتش مي زني و شانزدهمين پك را فرو مي دهي تا باز هم دنبال كار بگردي. كثيفي دستانت را با پاك مي كني لباس كارت. يك نخ سيگار قرض مي كني از يكي از كارگرها و به ساعتت نگاه مي كني ببيني كي عصر مي شود تا تعطيل شوي و راه بيافتي در شهر و بالا و پايين شوي از پله هاي اين شركت و آن شركت ، بلكه مالي بشود مدرك دانشگاهي ات و جايي مشغول شوي.چهار ساعت تا تعطيلي كارگاه مانده و تو سيگار مي كشي ، هفدهمين پكت را . انبوهي از روزنامه هاي باطله داري و بريده هاي آگهي هاي استخدام و حالا كه يكي از مكاتبات كاريابي ات جواب داده و نامة دعوت به كار براي تو پست شده ، آن ها را به حياط خانه مي بري ،چوب كبريت سيگار تازه روشنت را مي اندازي ميان آن ها و همان طور كه به شعله ها خيره شده اي هجدهمين پك را دود مي كني تا فردا عزيمت كني به محل كار جديدت؛ هزار و چهارصد و بيست كيلومتر به طرف شمال كشور. حالا رگ گردنت بيرون زده ، به لرزه افتادي و تمام ظرف هاي چيني و بلورهاي خانه ات را كف سراميك وسط هال خرد مي كني . نوزدهمين پك را كه مي زني در حال نگاه كردن به او هستي كه ساكش را مي پيچد تا براي هميشه از خانه ات برود. شايد اين طبيعي بوده كه ازدواج دومت هم موفق از آب در نيامده با دختري كه دوازده سال از تو كوچكتر است و در اولين سال زندگي مشترك، دارد تركت مي كند. اگر حال قدم زدن داشتي، به پياده روي هاي شبانة او گير نمي دادي تا حالا تنها باشي و سراغ صيغه بروي و بشنوي كه پيرمرد واحد روبرو به نگهبان آپارتمان گفته ؛ فلاني خانم باز است و حالا بيستمين پك را نمي كشيدي شايد . باز هم خاكستر سيگارت مي تكد روي ميز و پشنگه هايش به اطراف مي پرند. تلخي قهوه را كه مزه مزه مي كني نگاهت گير مي كند به آن دورهاي آب ، انتهاي آب ها و خط جدايش اقيانوس و آسمان و قرمزي آخرين رگه هاي خورشيد تپيده در آن . آتش سر سيگار پررنگ مي شود و حلقة كاغذ سوختة دور توتون ها به سمت فيلتر پيشروي مي كند، وقتي كه شروع به كشيدن بيست و يكمين پك مي كني و اصلاً يادت نمي آيد كه دقيقاً بر سر كدام ماجرا بود كه شروع كردي به فاصله گرفتن از خانواده و رفقا و در غربت سال هاي هزار و چهارصد و بيست كيلومتر ، ارتباطت را بريدي با تمام آن ها كه زماني ، جزئي از زندگي ات بودند و همچنان پك بيست و يكم را مي كشي داخل سينه ات. حلقة آتش سيگار در جايي مي ايستد كه ادامه اش را اگر باز هم پك بزني نهايتاً به فيلتر سيگار مي رسي و قبلش هم خاكسترهايي است كه به اندازة يك پك دودشدن ، هنوز روي مسير ردپاي آتش دوام آورده اند و تكيده نشده اند تا مثل خاكسترهاي افتاده روي ميز و نعلبكي تغيير شكل دهند. دود را در حلقت نگه مي داري، شكاف لب هايت را كمي باز مي كني و كمي هوا تو مي دهي تا با دود قاطي شود و با فرو دادن به سمت ريه ، برخورد دود را با حلقت حس مي كني. در تمام سال هاي هزارو چهارصدو بيست كيلومتر آن طرفتر ، با هيچ كسي صميمي نشدي و نه رفت و آمدي با دوستي داشتي و نه با كسي به اندازة قدم زدني بيرون رفتي. و حالا كه دود بيست و يكمين پك را از سينه بيرون مي دهي، به هالة خاكستري و آبي گون خط دود نگاه مي كني كه هوا را مي شكافد، پيش مي رود و يادت مي آيد كه چند باري هم با يكي دو نفر براي قدم زدني بيرون رفته اي شايد و هرچه زور مي زني به يادت نمي آيد چه كساني بودند و كجا رفتيد، تا جايي كه ديگر نفس تو پشت هالة مسير دود كم مي آورد و دود پراكنده مي شود و تغيير شكل مي دهد و تقريباً از بين مي رود. جلوي باجة بانك رفاه كارگران ايستاده اي. ميان صف بلندي هستي تا به باجه برسي و حقوق بازنشستگي ات را دريافت كني، البته با شانزده روز ديركرد در پرداخت. يكي از بازنشسته ها به نوة دو سه ساله اش مدام بكن نكن مي كند تا همين بهانه شود و جمع چهارپنج نفري پيرهاي جلو و عقب مشغول شوند به تعريف دربارة بچه ها و عروس و دامادها و اسم نوه هايشان و تو كه به زور سر صحبتي با كسي باز مي كني و از بچه و نوه اي هم نصيب نداري، حوصله ات سر مي رود ، از صف بيرون مي زني تا سينه اي تازه كني و حالا همين مي شود بيست و دومين پكت در كافة گردان. و بيست و سومين كام سيگار در مغازة اتوكشي اتفاق مي افتد روزي كه كت و شلوارت را روزنامه پيچ تحويل مي گيري و وقتي به خانه مي رسي و مي خواهي ميان بقية پيراهن و شلوارهاي خط اتودار آن را جا دهي، مي بيني كه سال ها اتوكشيده زندگي كرده اي. بيست و سومين پكت كه تمام مي شود مي بيني كه هنوز هم بعد از دو هفته به شلوار جين چسبيده به پايت و عرق كردن هاي خيس شهر بندري عادت نكرده اي. و چند روز بعد است كه در كتابي مي خواني يكي از راه هاي تغيير ،سفر است. تو كتاب را مي بندي و سيگاري آتش مي زني كه حالا مي شود بيست و چهارمين پك شهر بندري . كافة گردان مي چرخد و منظرة بيرون پنجره مي شود ساحل و به خط جدايش آب و خاك نگاه مي كني. پيرمرد كافه عصايش را تكان تكان مي دهد و ديگر به جايي خيره نيست. دختر پيشخدمت از پشت پيشخوان كافه اشاره مي كند به تو؛ كه باز هم قهوه مي خواهي يا نه؟ با تلخي طعم بيست و پنجمين پك ، متوجه مي شوي كه سيگارت به آخر رسيده. ته سيگار را در زيرسيگاري مي چپاني و له مي كني تا كمر فيلتر بشكند . دستت را داخل جيب مي كني تا پاكت سيگار را بيرون بياوري. فيلتر له شدة سيگار همان طور دود مي كند و چقدر سخت است كه به بيوه زن ميانسال همسايه پيشنهاد ازدواج بدهي. باز هم پنجرة كافه رو به درياست. دختر پيشخدمت منتظر جواب تو هست. پاكت سيگار را بيرون مي آوري تا يك نخ ديگر دود كني. اما تمام سيگارهايت را كشيده اي. پاكت خالي را در مشت له مي كني. از پشت ميز كافه بلند مي شوي تا فردا بليت بگيري و به شهر هزار و چهارصد و بيست كيلومتر برگردي و باز هم در قدم زدن هاي شبانه، گذارت برسد به گورستان و چه كسي است كه غسلت دهد و كفنت كند و شب هاي جمعه بر سر گورت بيايد.
ته سيگارهاي تپانده در زيرسيگاري ام را بشمارم؛ يك، دو، سه، چهار، پنج... يازده، دوازده، .........هفده، هجده..... هفده، هجده،نوزده، بيست.........نوزده، بيست.....بي خيال اصلاً. كتاب را ببندم و از خير سفر بگذرم. كجا تن سفر دارم من؟ بگيرم بنشينم توي خانه ام كه هيچ جا بهتر از خانة خود آدم نيست. بلند شوم اين چراغ را روشن كنم چشم و چارم ببيند در اين دود و دم و تاريكي . يك چاي هم دم كنم، قندپهلو و ديشلمه و بعدش هم يك نخ سيگار دوباره كه درست گفته اند آسايش دوگيتي... سيگار بعد ازچايي ، چايي بعد از سيگار. تو هم اگر تنهايم مي گذاشتي كه من مي پوسيدم توي اين بعد از ظهرهاي هفتاد هشتاد سالگي. من معذرت مي خواهم كه تركت كردم چندبار. شرمندة پاشنة طلاي فيلترت و قد سفيد قبل از آتش زدنت. كارُت دْرْست جناب سيگار، ما كه هم از خير سفر گذشتيم هم از خير اين بيوه زن لاكردار همسايه. عشق پيري گر بجنبد ...... اين متكا هم چقدر چرك شده ....... غلط مي كند بجنبد.......عينكم را كجا انداختم؟ ......پاكت سيگارم كجا ولو شد؟ .......اَه اَه چه گندي زدم ..... پا شوم بروم جارو بياورم و خاك انداز......خودت بيا غسلم كن و كفنم كن پاشنه طلا ......فندكم كدام گوري رفت؟......معرفت از مردم رفته بيرون.........اين بيوة همسايه هم انگار نمي آيد دنبال پيازي ، زرچوبه اي چيزي.........فندك پدرسگ .........بروم روشنش كنم با آتش آبگرمكن............ كجا رفتي پاشنه طلا؟........... ها بيا اين جا ، الآن روشنت مي كنم كه هيچ چيز نمي شود يك نخ سيگار.... .
|
نظرهای خوانندگان
مجتبی جان راهیابی داستانت را به جمع 40 داستان برگزیده جشنواره تبریک می گویم. شاد باشی و قلمت برقرار.
-- وحید ذاکری ، Sep 11, 2007 در ساعت 06:14 PMkheili ghashang bud,kheiliiiiiiiiii ziad, man vaghean lezat bordam,mamnun
-- بدون نام ، Sep 16, 2007 در ساعت 06:14 PMداستان گيرايي است. من در هفته زياد داستان مي خوانم. بعضي داستان ها هست كه واقعاٌ خواندنشان به آدم مي چسبد و سرشار از لذت است. اين يكي در كنار تمام تكنيك ها و تغيير ناگهاني زاويه ديد و ضربه اش كه واقعا هنرمندانه بود، خواندنش به من چسبيد.
-- داستان خوار ، Sep 22, 2007 در ساعت 06:14 PM