رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 399، قلم زرین زمانه

پدر و مادرم ، و خرابه های بم ؛ تقدیم به دیمین هرست

در خانه را که پشت سرش بست نوشتۀ مدادی روی دیوار کنار در را دید "فیوز برق زنگ، کلید دوم از سمت راست در جعبۀ برق آشپزخانه" بدون آنکه مشما را زمین بگذارد خم شد و بند کفشهایش را باز کرد بعد هر زانو را تکیه گاه پای دیگر کرد و کفشها را در آورد. کلید دوم از دست راست را زد و با خیال راحت در جعبۀ برق را بست. بی آنکه منظوری داشته باشد به طرف یخچال رفت. با چشمهایش رد پای ماژیک سبز را روی سفیدی در یخچال دنبال کرد "تا مامان بیاد به اندازۀ کافی چیز برای خوردن هست". نگاهی به داخل یخچال انداخت، توی این چند هفته یخچال را تبدیل به یک مزرعۀ غنی شدۀ کپک کرده بود: خیارهای کپک زده، عدس پلوی کپک زده، پنیر کپک زده و چند چیز دیگر که فقط و فقط کپک بودند. به جز مشمای توی دستش، پک 12تایی ِ قوطی های آبجو تنها چیزی بود که همت کرده بود بخرد. تازه متوجه شد یک دستش بند است؛ عروسک را بغل کرد و مشما را توی سبد کنار یخچال انداخت. قبل از این نمی دانست کپک ها آنقدر رنگ ها و شکل های مختلفی دارند. یک قوطی آبجو از زیر جایخی بر داشت، در را آرام بست و نوشتۀ روی آن را با انگشتان باریکش پاک کرد. رنگ سبز لجوج روی تمیزی سفید جا خوش کرده بود. با آن دستش که آزاد بود یک صندلی پایه بلند از پشت بار آشپزخانه برداشت و خودش، عروسک، قوطی آبجو و صندلی با هم به اتاق رفتند . صندلی را گذاشت کنار میز تحریر و عروسک را نشاند رویش طوری که گردنش کمی با بدنش زاویه داشت. از قبل فکرش را کرده بود. مانتو و روسری را روی تخت انداخت. یک نفس عمیق کشید و تا کمر خم شد که آن را بیرون دهد. دستهایش به آرامی کنار انگشت های پایش تاب می خوردند. بعد دستها را مثل دم طاووس از دو طرف باز کرد و با نفس عمیق دیگری بالا آمد .
در قوطی آبجو را باز کرد و صدایش را تا آخرین جزجزها گوش کرد، بعد چند جرعه خورد، کمی مزه مزه

کرد و آن را با دقت روی دایرۀ خیس قبلی روی میز گذاشت. نوشتۀ روی کاغذ post-it را که روی شیشۀ مونیتور چسبیده بود خواند "وقتی مخترعان ِ چسب همه کاره چسبی اختراع کردند که هم می چسبید هم نمی چسبید، post-it به بازار آمد". لبخند زد و شانه بالا انداخت . در واقع هم لبخند زد، هم شانه بالا انداخت، هم ورقۀ زرد را از روی شیشه کند و انداخت توی کشوی میز تحریر، هم کشو را از جا درآورد و خالی کرد روی میز. بعد با گردن کج ایستاد به تماشای کپۀ کاغذها که روی میز ولو شده بودند. سعی کرد بغضش را با چند جرعه آبجو فرو دهد که به سرفه افتاد. از لابه لای کاغذها یک عکس دو نفرۀ مادر و پدرش را که کنار باغچۀ حیاط ایستاده بودند بیرون آورد . از وقتی برای دانشگاه آمده بود تهران فقط دوبار رفته بود خانه. هر چه بیشتر به عکس خیره می شد چهرۀ مادر و پدرش و برگهای درخت خرمالو دورتر می شدند و نامفهوم تر. احساس می کرد به یک صفحه از دایرة المعارف خیره شده و تعریف واژۀ خانواده را می خواند. قبل از آنکه عکس روی سرش خراب شود آن را روی میز انداخت، مسیر نگاه عروسک را دنبال کرد و گفت: " ساکت باش ، فقط نگاه کن " شلوارش را که از رخت آویز آویزان می کرد چشمش به چراغ قرمزِ چشمک زن پیغام گیر تلفن افتاد. خم شد و ورق post-it کنار چراغ را کند "تلفن دنیای پشت در است؛ دنیای پشت در جزء برنامه نیست".

در ِ حمام را کامل نبست. صبر کرد تا آب خوب گرم شود و بی حرکت زیر دوش ایستاد. صورتش را بالا گرفت و دهانش را باز کرد. احساس می کرد تمام منافذ پوستش را دود پر کرده؛ از صبح تا ظهر عروسک فروشی های میرزای شیرازی فعلی-نادرشاهِ سابق را تک به تک به دنبال یک عروسک بزرگ نرم از پارچۀ کرک دارِ کمرنگ که شق و رق هم نباشد گشته بود و دایم به این فکر کرده بود که پدرش حتمأ می گفت: "آخه دختر آدم مغازۀ اول نه ، مغازۀ دوم یه چیزی انتخاب می کنه بالاخره" و بعد با یک ای بابای بلند دست هایش را می برد بالا و محکم می کوبید روی ران هایش. از صدای به هم خوردن ِ آنها بی هوا چشم هایش را باز کرد و آب گرو رفت توی چشمش. خودس را که عقب کشید قفسۀ حمام بازوی چپش را خراشید. آرام نشست روی لبۀ زیر دوشی و سرش را گرفت بین دست هایش، اما دوباره بلند شد، موهایش را شست و بدون اینکه برای لباس پوشیدن وقت تلف کند به اتاق برگشت. همان طور که خودش را توی حولۀ حمام لیمویی پیچیده و موهای خیس را روی شانه هایش ریخته بود تشت آب را کنار میز تحریر روی زمین گذاشت. قوطی آبجو را تا نیمه سر کشید و دوباره روی دایرۀ خیس قبلی گذاشت. معده اش تیر می کشید. به دور و برش نگاهی انداخت. فکر کرد مدتی طول می کشد به شکل و شمایل جدید خانه عادت کند. حتی به نظرش آمد بعضی از جابجایی ها چندان هم منطقی نبوده، مثلأ نور آباژور دیگر به او نمی رسید اما در عوض اگر کمی کش می آمد می توانست بدون اینکه از روی صندلی بلند شود از قفسه کتاب بردارد، و چون پادری جلوی حمام را برداشته بود جای پاهای خیسش روی سرامیک ها تا کنار قالیچۀ اتاق خواب آمده بود . در حمام هم کم مانده بود به جای شامپو، مایع بدن شوی به موهایش بزند. post-it ِ زرد رنگی که به شیشۀ قفسه چسبانده بود به دادش رسید که با صراحت جوهر مشکی اعلام می کرد "هیچ چیز دقیقأ همان چیزی نیست که به نظر می رسد".

عروسک را که توی کمد دیواری پایین لباسهای آویزان شده می گذاشت به صدای گنگی که از پنجره تو می آمد گوش داد، از آن همه سرسام و شلوغی ِ خفه شدۀ شهر با کمی زحمت می شد بعضی ها را از بقیه تفکیک کرد. فکر کرد از صدای موتورها و بوق ها و ترمزها و کارگرهای شهرداری که کوچه ها را کالبد شکافی می کنند گرفته تا صدای آدم ها و یاکریم ها و دعوای گربه ها و رعد و برق ِ سالی چندبار هیچ صدایی متعلق به او نیست. گفت: "یک، دو، سه، آزمایش می کنیم، صدا خفه کن، ما اینجا یک صداخفه کن شیشه ای داریم"، بعد مدتی گوش ایستاد، بعد برگشت پشت میز نشست و تشت آب را گذاشت روی پایش . نگاه دیگری به عکس پدر و مادرش کرد. آن را به چهار قسمت نسبتأ مساوی تقسیم کرد و انداخت توی تشت. تکه های حیاط روی آب شناور بودند. کم کم حیاط را آب گرفت. عکس دیگری را که گوشه نداشت از پشت شناخت و کنار گذاشت؛ بچگی های خودش بود که روی گلهای قرمز و سفید فرش خوابیده بود وعروسکی به قد و قوارۀ خودش را بغل کرده بود. عکس های دیگری را که بین کاغذ ها بود بدون اینکه نگاهی به آنها بیندازد یکی یکی یا چندتا چندتا تکه تکه کرد و توی آب انداخت، همین طور پاکت های نامه با تمبرهای مهر خورده و بریده های روزنامه را. بین کاغذها کلمۀ اخطاریه چشمش را گرفت. فرستنده : دانشکده هنر دانشگاه الزهرا تهران؛ گیرنده: خانم مریم ساجدی. نامه را از پاکت در آورد و بدون اینکه پاره کند توی تشت انداخت. بعد انگشتان ِ از هم بازکرده اش را روی آن گذاشت و کاغذها را زیر آب نگه داشت. جوهر سورمه ای مهر دانشگاه پخش شد روی کاغذ و خورشیدی درست کرد که از خفگی کبود شده بود. تکه ای از روزنامه را از آب گرفت و قسمتی را که ستاره زده بود خواند: بر طبق این نظریه خرابی زیاد ساختمانها به ویژه ارگ قدیم به دلیل وجود موریانه در جداره ها می باشد؛ و چند خط بعد: در هر صورت در اینکه روش های ساخت غیراصولی و مصالح نامرغوب ضریب مقاومت ساختمان ها در برابر زلزله را به شدت کاهش داده اند شکی نیست. روزنامه را با باقی کاغذها کمی ورز داد. تلفن زنگ زد و رفت روی پیغام گیر، چند جرعۀ آخر آبجو را سر کشید، بوق اشغال بلند شد. قوطی خالی را توی مشتش فشار داد و نشانه گرفت به سمت سطل. قوطی نیم دور لبۀ سطل چرخید و از حلقه بیرون پرید. شیشه های رنگ را یکی یکی یکی چید دور دایرۀ خیس، روی میز. در شیشه ها را باز کرد. دستش که اولین شیشه را بالا گرفته بود بی حس بود و ثابت نمی ماند. کمی سیاه در شمال، زرد در جنوب، قرمز در غرب، از پشت مهِ چشمهایش رنگها سریعتر با یکدیگر و با وسایل اتاق ترکیب می شدند، بعد خودشان بودند و دوباره ترکیب می شدند. محوی رنگها را گذاشت به حساب خیسی چشمهایش و آبجو. رنگ سفید را خالی کرد در شرق و تخته سه لای یک سانتی را گذاشت روی میز؛ قبل از آنکه رنگها کاملأ با هم ترکیب شوند کاغذهای خمیر شده را مشت کرد، کمی ورز داد و روی تخته گذاشت. آن قدر با ترکیبشان کلنجار رفت تا رد انگشتانش به وضوح روی حجم خمیدۀ گنگ که هنوز چهره هایی در تکه های عکس درون آن دیده می شد باقی ماند. صورت ها تقریبأ سالم بودند فقط رنگشان تغییر کرده بود. خودنویس سیاهش را برداشت و در گوشۀ تخته سه لا با دستخطی کتابی نوشت:

" پدر و مادرم ، و خرابه های بم ؛

تقدیم به دیمین هرست "

Share/Save/Bookmark