رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
هشت سال دفاع مقدس
|
داستان 397، قلم زرین زمانه
هشت سال دفاع مقدس
من که نه روزنامه می خوانم و نه تلویزیون نگاه می کنم از کجا می توانستم بدانم وقتی خورشید بالا بیاید چه اتفاقی می افتد؟ خودم را به شیشه چسبانده بودم و سرمایش را احساس می کردم. دیده بودم که عقربۀ بزرگ ساعت دو بار از 50 گذشت، بعد از 33 ، 45 ،3 ؛ مدتهاست نوار شبرنگ روی عقربۀ کوچک را کنده ام. خوب یادم است که شیشه اش خیلی سخت جا رفت. هوا هنوز تاریک بود. پنجره بسته بود؛ البته بستۀ بسته که نه ، زوزۀ باد می رفت توی گوشم مثل نسیم ساحل. چقدر وقت بود باد نیامده بود. چشمهایم را بستم. بادی که از دریا می آمد سرد بود. توی تونل هم باد می آمد، به دیوارهای نمناک می خورد و باز می آمد. توی کویر آدم صدایش را نمی شنود، نمی دانم شاید هم چیزی به جز آن نمی شنود؛ هیچ وقت نفهمیدم. این دایرۀ طبیعت چینی ها واقعأ چیز معرکه ای است. باد از بادگیر می خورد روی آب حوض با کاشی های کوچک آبیش و از پایین پاهایم رد می شد. چشمهایم را باز کردم و باز نگاه کردم، هوا کمی روشن شده بود. چقدر خوب بود که می توانستم همانجا بایستم، چشمهایم را ببندم و باد آرام توی گوشم بوزد. بعد از مدتها احساس کردم که من هم می توانم کار به درد بخوری بکنم؛ بالأخره کسی باید بایستد و به صدای باد گوش بدهد وگرنه که یکبند باد نمی آمد، وگرنه که لای پنجره باز نمی ماند. کاش بیشتر باد می آمد. کاش همیشه می آمد. آن روز توی جاده هم باد همین صدا را داشت. محسن روی صندلی عقب خوابیده بود. لبۀ یک تکه پارچه را بین شیشۀ پنجره و زهوارش گیر انداخته بودیم تا آفتاب روی صورتش نیافتد. تند می رفتیم. باد از همۀ درزهای پیکان 49 تو می آمد و پارچه بال بال می زد. زوزۀ باد بود و بعد تتق تتق تتق. محسن خوشش آمده بود. ما حواسمان به محسن بود و بعد بزرگترین سنجها را در همۀ دنیا به هم کوبیدند. کاش من پشت فرمان بودم. باز صدایشان را شنیدم. همۀ تنم لرزید. چشمهایم را باز کردم، محسن بود. دوباره کولۀ زرشکیش را انداخته بود روی شانه اش و تاریک روشن صبح زده بود بیرون. بهش گفته بودم زرشکی رنگ دخترهاست، به گوشش نمی رفت. می گفت به موهام میاد. موهایش را بلند کرده، موها جلوی صورتش را می گیرد، بزرگ شدنش را ندیدم. باز همان شلوارش را پوشیده بود که تمام مدت نگران بودم از پایش بیافتد. بچه که بود هیچ وقت لباسهایش را یک سایز بزرگتر نمی خریدیم که سال بعد هم اندازه اش باشد؛ نه من، نه پوریا. این را خودش خریده بود، من هم ترسیدم بگویم برایش بزرگ است. ترسیدم داد بزند "به تو ربطی نداره، تو برو تو اتاقت" و در را به چهارچوبش بکوبد و باز سنجها به هم بخورند. البته خیالم راحت بود که وقتی آژیر قرمز را می زدند می آمد توی تخت کنارم و می گفت :" ببخشید . آشتی آشتی ؟" و وقتی بمبها و صدای تیرهای هوایی نزدیک تر می شدند، خودش را به من می چسباند. اما نه، آن موقع کوچکتر بود. قدش تا سینه ام می رسید. بعد یک روز آمد خانه و گفت :" مامان حالا که بابا نیست دیگه اتاق کار هم نمی خواد نه؟" من فقط شانه بالا انداختم و محسن تمام وسایلش را جمع کرد و برد توی آن اتاق. مبل ها را گذاشت توی هال و چند تا کارتون برد توی انبار. یک تشک خوشخواب هم خرید و گذاشت گوشۀ اتاق روی زمین. اتاق دیگر شکل سابقش نبود، شکل آن روز که من نشسته بودم روی میز تحریر پوریا و پریما درنزده پریده بود توی اتاق که :" دکتر گفته مال من حلقویه . گفته گواهی هم می ده " و وقتی من از خجالت سرخ شده بودم به پوریا نگاه کرده بود و زده بود زیر خنده. وقتی پوریا آنطوری می گفت پری پری وربپری، لجم در می آمد، خودش هم می دانست اما نیشگونم می گرفت و می گفت :" بابا حالا خوبه خواهر خودته، تو که باید خوب بشناسیش". می شناختمش. چند بار به من گفته بود: "من و پوریا هردومون پ داریم. تو اشتباهی زنش شدی". همیشه با اسمها کلنجار می رفت. می گفت :" تنها کاری رو که آدمیزاد درست و حسابی انجام داده اسم گذاشتنه. از همون وقتی که از غارش یا باغ بهشت یا هر جهنم درۀ دیگه ای اومده بیرون دوره افتاده و هرچی پیدا کرده روش اسم گذاشته، هنوز هم می ذاره، اون هم نه یکی نه دوتا ، به هزارویک زبون زنده و مردۀ دنیا . اگه می گی نه یه چیزی مثال بزن که اسم نداشته باشه ". من اسمها یادم نمی ماند. بهش می گفتم اینطوری حرف نزن خوب نیست. پوریا اسمها یادش می ماند. حتی از خودش هم اسم در می آورد. چرا اسم من پ نداره؟ به من می گفت: "من و پوریا هردومون پ داریم" اون وقت سر خاکسپاری هم نیامد. به مادرم که گله کردم گفت :" حواست کجاست دختر؟ بچه ام دو سال پیش پرپر شد". این را که می گفت قیافه اش درست شبیه آن مادر ژاپنی در آهنگ راجر واترز بود که رز زردش پرپر شده بود . اما پریما زرد نبود سبزه بود. من سفیدم، شاید یک کم زیادی سفید. پوریا می گفت سفید برفی. بلند زدم زیر خنده. گفتند خوبیت نداره سر قبر، جلوی مردم، جلوی بچه. محسن گفت :" ببخشید بچه ها ، گفته بودم که اینطوریه ". بعد به من نگاه کرد و گفت :" مامان برو تو اتاقت ". چه قدر قد کشیده بود! مثل ساختمانهای روبرو. دیگه آسمان را درست نمی دیدم. پریما می گفت :" ببین مثلأ به این می گن آسمون. خیلی قبل از اینکه حتی درست بدونن چی هست بهش می گفتن آسمون". محسن می گفت :" چرا اسمم را گذاشتید محسن؟ من دوست ندارم. اصلأ کی گفته آدم حق نداره اسمشو خودش انتخاب کنه؟" من هم دوست نداشتم . پوریا انتخاب کرده بود. گفتم دوست ندارم. گفت عوضش اسم فلانی، یا نمی دانم پسرِ فلانی بود که مخش حسابی کار می کرد. من اسمها یادم نمی ماند. فکر کردم باید بلند شوم اتاق را جمع کنم و همۀ آشغالها را بریزم بیرون. بالأخره باید این کار را می کردم. محسن گله می کرد :" صد ساله این اتاقو جمع نکردی. به من چه که اتاقتو جمع کنم؟ من چه گناهی کردم ؟ هان؟ اصلأ کی به شما حق داده بود تصمیم بگیرید که من دنیا بیام ؟ به چه حقی منو انداختین توی این لجن و خاکستر ؟" داد می زد. آنقدر ترسیده بودم که صدایش را نمی شنیدم. فنر کاناپه ها خرده شیشه ها و کهنه های خونین. دوباره باید پل و از نو راه آهن. آن سالها ترجمه نشده بود. آن موقع که همۀ دوربینها رفته بودند برای جنگی دیگر. حتمأ نشده بود. می گفتم :" آخه ما از کجا می دونستیم؟" می گفت :" چی رو از کجا می دونستین؟ همش یه مزخرفه. آشغالدونی، طویله ". باید امروز بالأخره این اتاق رو جمع کنم و آشغالها را دور بریزم. اما چرا اتاق تاریک بود؟ امکان نداشت شب شده باشد. دوباره برگشتم کنار پنجره. هلالی از خورشید سیاه شده بود. خدای من اسمش چه بود؟ هلال سیاه یواش یواش بزرگتر می شد. یادم آمد ، کسوف. اسمش کسوف بود . احساس می کردم چیز دیگری هم بود. چیزی توی مغزم ورجه ورجه می کرد اما بیرون نمی آمد. از خورشید فقط حلقۀ نور باریکی دور دایرۀ سیاه باقی مانده بود، مثل آن روز که مرضیه خانم، کارگر مادرم آمده بود چند تکه از وسایل پریما را ببرد؛ گفت: " والا روم سیاه" و با چادر سیاهش که رو گرفت فقط یک هلال اریب از صورتش را می دیدم که وسط آن دایرۀ چشم راستش از گریه قرمز شده بود .امروز صبح انگار از خورشید هم سلب قدرت کرده بودند. حتی من هم می توانستم بایستم پشت پنجره ام و به صورتش زل بزنم. این همه سال، این همه روز. خورشید کم کم دایرۀ سیاه را مثل یک در سنگی سنگین کنار می زد. مدتی طول کشید و باز نور خورشید چشمم را زد. یادم آمد. یادم آمد. اگر آدم موقع کسوف با چشم غیر مسلح به خورشید نگاه کند کور می شود. همانجا روی صندلی نشستم. درست یادم نمی آمد؛ کور می شود؟ کور می شوم؟ کاش کر می شدم. آن وقت دیگر صدای محسن را نمی شنیدم که داد می زد به چه حقی تصمیم گرفته بودم، تصمیم گرفته بودیم او را به دنیا بیاوریم. کاش حداقل تصمیم گرفته بودیم، پیش آمد. آن هم در گیر و دار آن همه شلوغی و حکومت نظامی و بی برقی. مادر گفت: " کار خداست. اگر کورتاژ کنی دلم چرک می شه. گناهه". هیچ وقت جرأت نکردم این را به او بگویم. آدم اگر کر باشد دیگر صداهای توی سرش را هم نمی شنود؟ سکوت، آرامش. کاش کر می شدم. اما موسیقی چی؟ باخ، شوپن،رکوئیم موتسارت. چرا این طور شد؟ مادر که آنقدر برای نوه اش می مرد. پوریا گفت: "تصمیم با خودته " اما من که ته دلش را می دانستم. چشمهایم را که بستم درد می کردند. محکم فشارشان دادم، با دستهایم. چشمهایم گرم شدند . اتاق هنوز همان شکلی بود که بود، اما من فقط در همین به هم ریختگی اش می دانستم که هر چیزی کجاست. با این وجود مدتی طول کشید تا آب نبات چوبی کرِیزی دیپس را بین خرت و پرت های یادگاری پیدا کردم. آب نبات به شکل پای یک بچه بود که استخوان ساق به جای اینکه بر آن عمود باشد، از پاشنه اش در آمده بود. همۀ ملافه ها ولباسهای روی تخت را کنار زدم و دراز کشیدم. لباس خواب تور قرمزم که به زور تا زانوهایم می رسید تنم بود. لباسهایم را محسن می خرید. بهش گفتم : " آخر مادر از سن من گذشته". گفت: " بپوش ببینم تو تنت چه شکلی می شه". پوشیدم. چراغ آباژور روی پاتختی هنوز روشن می شد؛ محسن چراغش را عوض کرده بود. چراغ را روشن کردم و مدتی آب نبات را توی دهنم نگه داشتم. بعد آن را از دهانم بیرون آوردم و زیر نور چراغ به آن نگاه کردم تا ببینم چقدر کوچک شده. شست پا به طرز خنده داری بزرگ بود و زیر نور، برق آلبالویی رنگی داشت. دوباره آن را مکیدم و بعد به آن خیره شدم که کاملأ آب رفته بود. مدتی بعد تنها طرح محوی از پا باقی مانده بود، مثل عکس چهار ماهگی نوزاد که توی کتابهایم بود، انگار انگشتها هنوز کاملأ شکل نگرفته بودند. چه طور می توانستم تمام آن کتابها را بخوانم؟ چراغ را خاموش کردم. چشمم که به تاریکی عادت کرد، تودۀ بی شکل زیر دندانهایم خرد شد .
|