رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ مرداد ۱۳۸۶
داستان 367، قلم زرین زمانه

هي سي سالت ...

نوك انگشت هايم پوسته پوسته شده و مي سوزد . مي گذارمشان بين دندان هايم و مي مكم شايد كه التهابشان كم شود . هر شب همينطور است لاكردار ، پتو را كه مي خواهم بكشم سرم، پوسته ها گير مي كنند به پرز هاي پتو و آخ كه چه سوزي دارد ... عادت ندارم به انگشتانه. پتو را زير گلويم محكم مي گيرم و پاها را كش مي دهم . انگشتانه خوب نيست . فاصله مي اندازد انگار بين دست و پارچه . آدم از كجا بفهمد سوزن را از زير دارد سر جاي درستش مي گيرد يا نه ؟ هرچند ، خانم رحيمي اين ها همه شان انگشتانه دست مي گيرند و راضي هم هستند . ولي خب ، عادت است ديگر ، من نمي توانم .
ننه خوابيده آن سوي اتاق . يك بري خوابيده ، مثل هميشه . چند به چندي هم با خودش توي خواب حرف مي زند . براي خودش يك چيز هايي مي گويد و ساكت مي شود . هي خدا جان ... خميازه مي كشم و نوك انگشت ها را مي مكم . گوش تيز مي كنم ببينم از بالا صدا مي آيد يا نه. ولي گمان نمي كنم . داداش امشب دير آمد خانه . خسته بود فكر كنم ، حتي نيامد پايين بنشيند . فقط با اخم ايستاد دم درگاهي . كليد ها را هي توي دستش بالا و پايين داد ، چه خبري گفت و رفت از پله ها بالا . يك مرواريد انداختم توي سوزن و آهسته از زير پارچه ردش كردم . صداي گرمب گرمب ِ پاهاي ليلا آمد و ديگر هيچ . نخ را كشيدم . با خودم گفتم : سليطه دويده كه در را باز كند ! الان هم يك استكان چاي مي گذارد توي سيني و با همان ادا و اطوار هايش مي گيرد جلوي داداش . خانم فِر فِر . خوب بلد است كه كي قر و غميش هايش را بريزد ...

و مثل هربار كه كلافه مي شوم گرمم شد و تند و تند مرواريد كشيدم به نخ و دوختم و دوختم .

پاهايم را مي كشم روي هم . سردند . نمي دانم چه حكمتيست اين ؟ خودم سردم نيست ها ؟ همه جام گرم است الا نوك اين انگشت هاي وا مانده ي پا . دست كه بزني لرزت مي گيرد بس كه سردند . جوراب هم كه بپوشم خفتم مي گيرد . يك ساعت بايد ماند تا گرم شوند .

خسته ام چقدر . ننه باز توي خواب غرغري مي كند و انگار كه بخواهد پشه اي را بتاراند دستش را تكان مي دهد توي هوا . ساكت مي شود . بالا هم كه خبري نيست . چشم ها را هم مي گذارم. تنم شل مي شود ، پلك هايم سنگين .

گفتم :" نه خانوم رحيمي جون نقل ِ اين حرفا نيست . مرد ِ خوبه كه پيدا نمي شه . وگرنه كي بدش مياد شوهر كنه ؟"

ساتن هاي مرواريد دوزي شده را از نايلون درآوردم و گذاشتم جلويش .

" همه شون از خدا بي خبر شدن . تا روتو بكني اون ور آه كه چي ؟ شلوار شوور فلاني شده دو تا ... ! "

حرصم درآمده بود و حرارت دويده بود توي صورتم . همه شان از فضولي و بدجنسي شان است، هي پاپي ات مي شوند . با پر چادر صورت گر گرفته ام را باد زدم و نگاه كردم به خانم رحيمي كه داشت دست مي كشيد روي مرواريد ها . گفتم : "خوبند خانوم رحيمي جان ؟"

سرش را تكان داد :" دستت درد نكنه . از هر پنجه ت هنر مي ريزه ماشاالله . د آدم واسه همين خانومياته كه ميگه چرا شوهر نمي كني ! "

عرق پشت لبم را با دست پاك كردم :" هرچي خدا بخواد همون مي شه . تا قسمت چي باشه."

يك قواره حرير سفيد گذاشت روبرويم . گفت :" با منجوق هفت رنگ بايد بدوزي . از اون گل پنج پر ها هست ؟ "

با نوك انگشت شكلش را كشيد توي هوا .

گفتم :" گل ريز ها . "

سرش را تكان داد : " از همونا مي خواد . مال عروس ِ خانم صفاريه . مي شناسي ؟ "

نمي شناختم .

- "عروسيش هفته ديگه ست . زود بايد حاضر شه ."

گفتم " چشم ". حرير را سراندم توي نايلون و نايلون را هم گذاشتم توي ساك دستي ام . چادر را كيپ ِ صورت كردم و گفتم :" با اجازه" .

سرش را تكان داد و آمدم بيرون . مرده شور همه شان را ببرد كه عين چي دروغ مي گويند . غلط هاي زيادي به شما چه ! انگار بدم مي آيد خودم . هي سي سالت شد ... عروس نمي شوي ؟ گور پدر شما و هر چه عروس و داماد . شوهر نخواستيم اصلا . زور است ؟

تق و تق پاشنه ي كفش هايم را مي كوبم روي زمين ِ خاكي و ته دلم مي گيرد . گوشه لب پايين را مي گيرم به دندان و مي رسم به پيچ كوچه .

گور پدرشان . لعنت به هرچه حرامزاده . باز اين توله سگ ها ولو شده اند سر كوچه . با انگشت چادر را از زير بيني رد مي كنم و مي كشم روي لب هايم . صدايشان را مي آورند پايين و من تند رد مي شوم . ايكبيري ها . خانه و زندگي ندارند . دلقك بازي شان گل مي كند و مي نشينند سر كوچه . بعد هم كه رد مي شوي ادايت را در مي آورند . سه چهار ماه پيش بود . تا رد شدم يكي شان زد زير آوار :" يه سيبيل دارم شاه نداره ، اَبرويي دارم ، تا نداره !"

و بقيه پقي زدند زير خنده . يخ كردم . من را مي گفت ! دلم مي خواست آب مي شدم و مي رفتم توي زمين . تنم داغ شد و تندي دويدم توي خانه . نفهميدم هم كه كدام بود .. تازه كه چه ؟ مي فهميدم هم رويم نمي شد به داداش بگويم .

در حياط را باز مي كنم . داداش زود تر آمده خانه و با ننه نشسته اند روي تخت . چاي مي خورند. ليلا هم ايستاده و آب مي دهد به گل ها .

سلام مي گويم . چادر را مي اندازم روي بند رخت و چشم غره مي روم به ليلا و آن لبخند ِِ بي معني و لوسش . مي روم توي اتاق . پتياره باز بلوز يقه باز پوشيده . با آن آستين هاي حلقه اي و دامن تنگش . شرم نميكند آنطورسينه هايش را مي اندازد بيرون ؟ آن هم چه سينه هايي ، گرد و كوچك و قلمبه . از شش متري چشم من را هم مي گيرد چه برسد چشم يك مرد را . همين كارها را كرد كه قاپ اين يك دانه برادر را دزديد ديگر . توي آن عروسي ِ سياه شده ي گيتي آن قدر رقصيد و قر داد كه پسره پاك ديوانه شد . گفت يا ليلا يا هيچ كس .

ساك دستي را پرت مي كنم كنج اتاق . مي ايستم جلوي آينه . مقنعه را در مي آورم و نگاه ميكنم به خودم . به ابرو هاي پهن ِ مشكي و سايه ي سياه ِ پشت ِ لبم . عرق صورت را پاك مي كنم و دست مي كشم به سينه هاي پهنم كه زيرِ پيراهن ، مثل بچه هاي كتك خورده سرشان را انداخته اند پايين . به سينه هاي طايفه ي ننه رفته اند .

زير لب مي گويم :" كرمتو شكر ! "

و ياد سينه هاي گرد و قلمبه ي ليلا مي افتم و گرمم مي شود .

ننه داد مي زند :" حبيبه ؟ "

سرم را توي آينه كج مي كنم و زير لب مي گويم : "عيبي نداره . ما مث بعضيا رقاصي بلد نبوديم آخه ... ! "

و بر مي گردم : " بله ننه ؟ "

_" من دارم مي رم مسجد حبيبه ... تو نمياي ؟ "

مي روم روي ايوان . داداش و ليلا زير چشمي نگاهم مي كنند . ننه آخرين جرعه ي چاي را هورت مي كشد و استكان را مي گذارد روي نعلبكي .

مي گويم :" نه ننه من خيلي خسته م . ديشب تا ديروقت بيدار بودم . هي سوزن بزن ... خسته م . مي خوام بخوابم . "

مي گويد : " خود داني . "

دست ها را مي گذارد روي زمين ، يا علي مي گويد و با چرخي بلند مي شود . ليلا رويش را مي كند طرفم : " چايي بريزم برات ؟ "

ماتيك روي لبش را تازه مي بينم . مي گويم : " نه . مي خوام بخوابم . "

ننه چادر سرش مي كند و من بر مي گردم توي اتاق . يك بالش بر مي دارم و صداي بستن ِ در حياط مي آيد . دراز مي كشم . ملحافه را مي اندازم رويم . چشم ها را مي بندم و با خودم فكر مي كنم كه حالا بايد كم كم شروع كنند .

صداي خنده هاشان از روي ايوان مي آيد . اولش ليلا بلند بلند مي خندد . بعد صداي دمپايي هايش مي آيد و دويدنش توي حياط . آقا داداش مي گويد :" د ِ وايسا ور پريده !"
ليلا قه قهه مي زند . از پله ها مي دود بالا و آقا داداش هم دنبالش . و درشان را گرمب مي كوبند به هم .

گوش تيز مي كنم . دارند مي دوند . صدايشان تا پايين هم مي آيد .

آقا داداش مي گويد :" بگيرمت بيچاره ت مي كنم ! "

ورپريده هم ريسه مي رود . با ناخن شستم پرز هاي فرش را اين طرف و آن طرف مي كنم و گوش مي دهم . ليلا جيغ مي كشد . نوك انگشتم شروع مي كند به سوختن . آقا داداش مي گويد : " حالا چي ؟ "

- واي رضا نكن !

ريسه مي رود پتياره .

- " ديدي گرفتمت ؟ حالا چي مي گي ؟ "

پوسته پوسته هاي دستم ...

- " آآآي !"

... مي سوزند ...

- " تو رو خدا رضا !"

مي خندد پتياره .

- " حالا چي مي گي ؟ بي چاره ت مي كنم ! "

آب دهان را به زحمت قورت مي دهم . قلبم تند و تند مي كوبد . دارند شروع مي كنند حتما . شروع ... صداي ناله ي ليلا بلند مي شود . شروع مي كند به ناله كردن . صدايشان صاف مي آيد پايين . پاهايم را سفت فشار مي دهم روي هم . آه هم مي كشد مارمولك .چه آه هايي ...چشم هايم را مي بندم . فكر مي كنم به سيبيل هاي آقا داداش ... به دست هاي بزرگش . ناله مي كند پتياره . گرمم است . گرم... پاهايم را روي هم ... فشار ... فشار ...فشار مي دهم...

Share/Save/Bookmark