رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ مرداد ۱۳۸۶
داستان 363، قلم زرین زمانه

روزهای زندگی

یکشنبه دکتر که گفت(( خانم قلب شما دارد از کار می افتد... با توجه به آزمایش ها نهایتا یک هفته ی دیگر...)) زن پا شد و از مطب دکتر بیرون رفت . از پله ها که پایین می رفت هفت تا از انگشت های دو دستش را باز کرد و به این فکر کرد که چقدر کم, فقط هفت روز . خانه که رسید توی اتاق رفت و برای نهایتا یک هفته برنامه ترتیب داد که این یک هفته را فقط زندگی کند بی هیچ ترسی از مردن . برنامه اش را روی کاغذ نوشت و قصد کرد که با انجام هرکدام از کارها کنار آن تیک بزند تا وقتش که رسید... و خوب می دانست که شاید به یک هفته هم نکشد و همان لحظه پس بیفتد . شوهرش که خانه آمد از جواب دکتر پرسید . زن چیزی نگفت که مرد را نگران کند و تنها گفت (( هیچی... دکتر گفت حالت خوب است)). ظرف ها را که می شست استکانی از دستش افتاد و شکست . فکر کرد که شاید واقعا از مرگ می ترسد و تمام برنامه ها هم نمی توانند فکرش را مشغول کنند . همه چیز عادی بود, مثل همیشه . پسرش مشق هایش را می نوشت و مرد جلوی تلویزیون نشسته بود و سیگار دود می کرد . زن روی تخت دونفره شان نشست و عکس های بچگی اش را نگاه کرد . آن وقت ها که پدر روی مچ دستش با خودکار ساعت می کشید . با این که ساعت ها پاک شده بودند ولی زن هنوز هم مچ دستش را نگاه می کرد . خیال می کرد جای ساعت ها مانده روی دستش .
■■■

دوشنبه با صدای ساعت کوکی از خواب پرید . مرد رفته بود سرکارش و پسرش رفته بود مدرسه . بیدارش نکرده بودند . زن خیال کرد که همه چیز طوری پیش می رود که انگار همه می دانند قرار است چه پیش بیاید. دوست داشت مثل خیلی روزهای دیگر خودش به آن ها صبحانه می داد . کاغذ برنامه ها را از آلبوم عکس های بچگی اش که دیشب آن را زیر تخت گذاشته بود درآورد و جلوی(( یکشنبه دیدن آلبوم ها)) را تیک زد. جلوی آینه ایستاد و با صدای بلند گفت (( من هنوز زنده ام )) و شش تا از انگشت های دو دستش را باز کرد. برنامه را نگاه کرد و رفت که مثل بچگی ها از توی پارک گل های سرخ و زرد بچیند و با گلبرگ های آن ها روی زمین خانه نقاشی کند . گل ها را که چید برگشت خانه . روی میز آشپزخانه با گلبرگ های گل های سرخ خانه ای نقاشی کرد و با گلبرگ های زرد برای پنجره های خانه اش پرده کشید و چراغ . زنگ خانه که صدا کرد زن خانه را خراب کرد و همه ی گلبرگ ها را ریخت توی سطل آشغال . پسرش از مدرسه برگشته بود . تا شب غذا آماده کرد و خانه را جارو کرد و ظرف ها را شست . شب که می خوابیدند شوهرش گفت(( امروز روز خوبی بود ... نه؟)). زن از اتاق بیرون رفت و روی کاغذ برنامه ها کنار(( دوشنبه چیدن گل ها و بازی با گلبرگ ها )) را تیک زد . برگشت توی اتاق پیش شوهرش و آرام گفت (( آره امروز روز خوبی بود)).

■■■

سه شنبه با اولین صدای زنگ ساعت که ساعت هفت صبح را اعلام می کرد از خواب پرید . به مرد و پسر صبحانه داد . منتظر ماند تا ساعت ده به دوستش تلفن بزند . می خواست به دوستش بگوید که دو ماه پیش که می خواستی خانه مان بیایی به دروغ گفتم که مهمان داریم و حوصله ی تو را نداشتم . هم چنین می خواست بگوید آن وقت ها که مدرسه می رفتیم من بودم که تکالیف خوش نویسی ات را با مرکب خراب کردم چون حسودی ام می شد . با دوستش که حرف می زد گفت (( زنگ های خوشنویسی خاطرت هست؟)) دوستش گفت(( یادت است آن بار که یکی از بچه ها تکالیفم را خراب کرده بود با مرکب؟)) زن گفت (( آره خاطرم هست)) و دوستش گفت(( درست خاطرم هست... تکلیفمان خواب در چشم ترم می شکند بود)). گوشی را گذاشت ولی هیچ چیز از حرف هایی را که می خواست بگوید نگفت . نمی خواست بیخودی دوستش را ناراحت کند . کاغذ برنامه ها را از توی اتاق پیدا کرد. نمی دانست کنار (( سه شنبه اعترافات)) تیک بزند یا ضربدر . چشم هایش را بست و کنار آن تیک زد . شب با صدای مرد که گفت (( حالت خوب است ؟ از صبح خوابیده ای؟)) بیدار شد و از مرد خواست تا ساعت را کوک کند . مرد ساعت را کوک کرد و با هم خوابیدند .

■■■

چهارشنبه شوهر و پسرش که رفتند به گلدان ها رسید . به شمعدانی ها, حسن یوسف ها و کاکتوس ها که خیلی دوستشان داشت . به گلدان خالی گلی نگاه کرد که چند وقت پیش پژمرده شد . اسمش را نمی دانست خودش اسم گل را گذاشته بود گل اشک . کاکتوس ها را که آب می داد تیغ یکی از آن ها توی انگشتش رفت . مثل قبل ها با سوزن تیغ را از دستش بیرون نیاورد .می دانست که هر آن ممکن است پس بیفتد . نمی خواست وقتی دارد تیغ کاکتوس از دستش بیرون می آورد بمیرد. می خواست باز به گلدان ها برسد . مادرش که تلفن زد زن به او گفت که حالش خوب است و حرف های همیشگی مادر را بدون رغبت گوش داد . باقی روز کتاب های شعر را خواند و هر شعری را که می خواند همه اش یک مصراع تکراری بی ربط می افتاد سرزبانش(( کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد)) . شب مرد ساعت را که کوک می کرد پیشانی زن را بوسید و گفت (( امروز چیزی را که خیلی دوست داری پیدا کردم)) . زن نمی دانست چه چیز را خیلی دوست داشته . زن که چیزی نگفت مرد گفت(( گل اشک)). زن چراغ اتاق را که خاموش می کرد زخم تیغ کاکتوس روی انگشتش درد گرفت و به این فکر کرد که توی برنامه کنار(( چهارشنبه رسیدن به گل ها و خواندن شعرها))را تیک زده یا نه.

■■■

پنجشنبه زن لباس هایی را که مرد دوست داشت تن کرد . حمام رفت . موهایش را آن جور که مرد دوست داشت شانه کرد . آخرهای شب پسر خوابیده بود که به شوهرش گفت بروند بیرون توی خیابان ها قدم بزنند مثل آن اول ها . بیرون رفتند . توی خیابان ها قدم زدند . کنار دریاچه نشستند و به مرغابی ها دانه دادند و مثل خیلی وقت پیش ها تمام مدت را مشاعره کردند و باز مثل همیشه مرد مشاعره را برد و زن باز هم نتوانست با ((ژ)) شعر بگوید . همیشه شوهرش توی حرف (( ژ)) گیرش می انداخت . به حرف ((ژ)) که رسید زن بیخودی به ژرفای دریاچه فکر کرد و این که مرغابی ها آن را می فهمند یا نه . زن سنگی توی دریاچه انداخت . مرد خندید و گفت(( باز هم باختی )) و زن فکر کرد که چقدر مردن کنار مرغابی ها می تواند خوب باشد . خانه که برگشتند ساعت کوکی داشت زنگ می زد . پسر از خواب پریده بود . مرد گفت (( باز این ساعت قاطی کرده)) و آن را دستکاری کرد و درست که شد کوکش کرد روی ساعت هفت . زن روی کاغذ برنامه ها کنار(( پنجشنبه به یاد آن روزها)) را تیک زد و چراغ را که خاموش می کرد جای تیغ کاکتوس روی انگشتش درد گرفت و زیر لب گفت(( ژاله اشک گل است گمان بد مبر/ که اینچنین خیال تو خیال بیهوده است)) . مرد پتو را که روی سر خود می کشید گفت(( جانم به ... ولی حالا چرا؟)) . زن دوتا از انگشت های دستش را باز کرد و توی تاریکی به سایه ی دو انگشت دست خود روی دیوار نگاه کرد .

■■■

جمعه قرار بود مثل جمعه های قبل با هم سینما بروند . ولی زن گفت که نمی آید. شوهر و پسرش هم نرفتند. زن می خواست کتابی را که هنوز کمی از آن را نخوانده بود تمام کند . ولی نه آدم های کتاب را می فهمید نه اتفاق های آن را و نه چیزهای دیگر را . نمی توانست مثل همیشه توی کلمات کتاب غرق شود و برسد به آدم ها و اتفاق ها و ... . فقط کلمات را می دید . با خودش گفت حتما قوه ی خیالم فلج شد . کتاب را تا آن جا خوانده بود که مرد کتاب جنازه ی زنش را توی اتاق خواب پیدا کرده بود. چند بار از آن جا شروع به خواندن کرد ولی نمی توانست . باید کاری می کرد که حوصله اش سر نرود. زن شروع کرد از صفحه ی اول کتاب را ورق زد و کلمه ی خنده را هر جای کتاب دید شمارش کرد . چند دقیقه ای یک بار حواسش پرت جاهای دیگر می شد و نتوانست درست بفهمد توی کتاب چند بار کلمه ی خنده آمده . اما با شمارشی که کرده بود تقریبا نیمی از خنده های توی کتاب خنده ی تلخ بود . بعدازظهر بود که به شوهرش گفت برویم سینما . توی سینما تمام مدت چشم هایش بسته بود و سعی می کرد که داستان کتاب را از اول برای خودش بگوید تا مطمئن شود که حافظه اش از بین نرفته . فیلم که تمام شد زن پا شد و انگشت دستش را که کاکتوس زخمش کرده بود جلوی چشمش گرفت . نور پروژکتورها تصویر بزرگی از انگشت دست زن روی صفحه ی سینما انداختند و آدم هایی که جلوتر نشسته بودند همه برگشتند و زن را نگاه کردند . شب وقتی می خوابیدند مرد که ساعت را کوک می کرد روی بدن زن خم شد و پیشانی زن را بوسید و گفت (( خاطرم باشد فردا یک گلدان گل اشک برایت بیاورم)) . زن یادش آمد که توی کاغذ برنامه ها کنار(( جمعه تمام کردن رمان)) را ضربدر یا تیک نزده .

■■■

شنبه صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پرید . شوهر و پسرش را صبحانه داد و آن ها که رفتند جلوی آینه ایستاد و با صدای بلند گفت(( من هنوز زنده ام)) . کمی بعد رفت قبرستان . آن وقت از هفته و روز کسی توی قبرستان نبود . از میان ردیف قبرها رد می شد و تاریخ ولادت و وفات مرده ها را می خواند . حساب می کرد که چند سال عمر کرده اند . می خواست بداند از مرده های توی قبرستان چند نفرشان بیشتر از او عمر کرده اند چندتاشان کمتر . نمی توانست همه را بخواند, نمی خواست هم . فقط می خواست وقت را بگذراند . زن کنار قبر زنی که تاریخ تولدش مثل تاریخ تولد خودش بود ایستاد . پارسال توی همین روز مرده بود . امروز سالگردش بود . زن از قبرستان بیرون رفت و توی پارک ها گل های سرخ و زرد چید . نزدیکی های ظهر بالای قبر زنی که اگر زنده بود حالا همسن بودند ایستاد و با گلبرگ های سرخ روی سنگ قبرش خانه ای کشید و گلبرگ های زرد را پرده های خانه کرد و چراغ آن . باید به خانه برمی گشت تا به پسرش غذا بدهد . برگشت . بعد ازظهر همه چیز عادی بود . پسر مشق هایش را می نوشت و مرد تلویزیون نگاه می کرد و سیگار دود می کرد . زن ظرف ها را که می شست استکانی از دستش افتاد و شکست . شب که می خوابیدند زن توی کاغذ برنامه ها آخرین مورد را تیک زد(( شنبه رفتن به قبرستان)) . مرد که ساعت را کوک می کرد پیشانی زن را بوسید و گفت(( باز هم یادم رفت... فردا حتما یک گلدان گل اشک برایت می خرم)).

■■■

یکشنبه ساعت کوکی صدا نکرد . عقربه ی ثانیه گرد درجا می زد . ساعت مانده بود روی دوازده دیشب, آن وقت که مرد گفت(( فردا حتما یک گلدان...)) . زن با دست ها و پاهای مچاله شده سمت شکم روی تخت خوابیده بود . زنگ خانه صدا کرد پسر از مدرسه برگشته بود .

Share/Save/Bookmark