داستان 355، قلم زرین زمانه
به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد
دم در ايستاده ايم هواي خنک پاييزيست و کمي ابر در آسمان و نم اشکي باران. مردي همراه پيرزني روي ويلچر به سمت مان مي آيند.چشم هاي مرد وادارم مي کند تا کليد را در قفل مي چرخانم دو سه بار برگردم و تما شايش کنم .نزديک که مي شود بي اعتنا به من عکسي نشان شوهرم مي دهد.مي فهمم که در عکس زني ست که بسيار به من شبيه است.و او مي گويد ,خواهرش مثل سيبي است که نيمه ي ديگرش منم.
مي گويد مادرش ازغم مرگ خواهرش به اين روز افتاده وحالا با ديدن من که شبيه خواهر مرده اش هستم تسکين مي يابد. شوهرم عکس را به من هم نشان مي دهد،زبانم بند مي آيد. مطمئنم خودم هستم,در مهماني يکي از دوست ها گرفته ايم وفراموش کرده بودم به شوهرم نشانش بدهم.همه ي کساني که با آنها عکس گرفته ام درآن عوض شده اند.ميزتزئين شده ي تولد محو شده است وطرح ديوار پشت سرمان فرق مي کند. مي توانم حدس بزنم چه اتفاقي افتاده, جرات نمي کنم جريان را بر ملا کنم.
حال خوشي ندارم. به آشپز خانه مي روم فنجاني قهوه مي ريزم با شير مي خورم. مدتي مي گذرد, مرد هر دفعه همراه مادر پيرش مي آيند مرا در کنار شوهرم ملاقات مي کنند.کم کم از هفته اي يک باربه هر روز مي رسد،ومن باز جرات نمي کنم حقيقت را به شوهرم بگويم، يا دوست ندارم بگويم .چشمهايش پشت عينکش جاذبه اي دارد که آدم را ساعت ها مي تواند خيره نگه دارد. فک و لب و دهانش را مي شناسم. لبهايش بر جسته و کمرنگ تر از بقيه پوست صورت است, وبينيي که انگار فقط مخصوص همان فک و پيشاني طراحي شده. زيبا نيست, اما جذبه دارد. نگاهش هزار حرف دارد .آرام و آشنا گاهي خصمانه از پشت شيشه ي عينک راهش را مي گيرد ويک راست به درونم نفوذ مي کند. معمولا" وقتي کسي نگاهمان نمي کند،من يکباره مچش را مي گيرم و بي هوا نگاهش مي کنم, نگاهش را نمي دزدد. ادامه مي دهد. ميخکوب مي شوم تا لبخندي کمرنگ لب هاي بسته اش را انحنا مي دهد، و چاه خندي کم عمق روي گونه پوست گندمي اش را جذاب تر مي کند. تنم مي لرزد و من نگاهم را مي دزدم،و او همچنان نگاه مي کند ونگاه مي کند آنقدر نگاه مي کند که همه ي دنيا چشم ها يش مي شود ومن زير داغي نگاهش ذوب مي شوم. مي خوا هم به شوهرم بگويم او ومادرش را راه ندهد.مي خواهم بگويم آن عکس عکس خودم است نه عکس خواهرش. اما نمي گويم ناخود آگاهم مي خواهد مرد را دوباره ببيند. باز هم گرچه هر دفعه ملاقات با حضور همسرم رخ مي دهد, اما لحظات خصوصي بين نگاه هايمان کم نيست. و من مي خواهم باشد. باز هم تا بيشتر بشناسمش. مي دانم بيشتر شناختنش البته بهانه ست.تا....نمي دانم.... .
همسرم از راه مي رسد خسته و کوفته همديگر را مي بوسيم. فنجاني قهوه و شير مي خوريم و آرامشي تازه پيدا مي کنيم. روي کاناپه نشسته ايم سرم را روي شانه اش مي گذارم, مي گويم اين مرد مرموز است. هم خودش هم مادرش تا به حال ديده اي مادرش لبخندي بزند يا ازچيزي ابراز خشنودي کند؟کاسه اي زير نيم کاسه شان نيست؟همسرم مي خندد وروزنامه اش راورق مي زند: من که چيز مشکوکي نمي بينم. دل دل مي کنم عکس خودم را نشانش دهم. اما نشانش نمي دهم. احساس خطري نمي کنم شايد شوهرم دلش مي خواهد بين من و آن پيرزن رابطه اي برقرار شود. شوهرم خيلي ابله به نظر مي رسد. فکرش ساده تر از آن است که به اين چيز ها فکر کند. باز دلم مي خواهد تکانش دهم وعکس را نشانش دهم. از کنارش بلند مي شوم مي روم تا نزديکي کمد آلبوم ها ولي فکر مي کنم حالا که براي ما خطري نداردبهتر است بروم بخوابم.
ماه ها از ماجرا مي گذرد.روي کاناپه لم داده ايم همسرم مي خواهد بخوابد. مي دانم همين حالا ها ست که سروکله ي شان پيدا شود.چند هفته است که شب ها بعد از شام مي آيند و شوهرم نمازش را که مي خواند باسخاوت منتظرشان مي نشيند, وقتي مي آيندبا لبخند خوش آمدي مي گويد. مي نشينند وبا هم گپي مي زنند وپيرزن زل زده به من در ويلچرش استراحت مي کند و من با روسري ولباس پوشيده ازشان پذيرايي مي کنم. شوهرم خوابش که مي گيرد شب بخير مي گويد و مي رود که بخوابد آن ها هم خدا حافظي مي کنند تا بروند منزلشان, و من بهت زده تما شايشان مي کنم در حالي که هيچ تغييري در چهره ي پير زن نمي بينم. ترسي گم سراسروجودم را گرفته است نمي خواهم تنها ملاقاتشان کنم. مي گويم: نخواب دير کرده اند ولي بالاخره مي آيند. مي گويد: مي دانم، ولي خسته ام فردا بايد صبح زود بيدارشوم. مي گويم: مي ترسم, تنهايي مي ترسم. مي خندد بغلم مي کند و مي بوسدم: تنها نيستي عزيزم من تو اتاق خوابم ,کاري داشتي صدايم کن. تا بيايند وبروند سعي مي کنم عميق نخوابم. اين همه مدت مي شناسيم شان آدم هاي بدي نيستند. بي هوا عکس روز تولد دوستم را ازلاي کتابي که در دست دارم بيرون مي کشم و نشانش مي دهم. اما مطمئنم که نمي خواهم راجع به نگاه هايش حرفي بزنم. عکس را نگاه مي کند: اين عکس از کجا آمده؟ مي گويم: سال گذشته در تولد يلدا گرفته ام, وقتي تونبودي به دستم رسيد يادم رفت نشانت بدهم.- خوب که چي ؟... مي خواهي بگويي اين عکس شبيه عکس خواهرش است؟- نه, ميخواهم بگويم همان است, نمي بيني؟!- اما من فکر مي کنم اتفاقي شبيه هم در آمدند... با اين حال اگر نگراني من موضوع را بررسي مي کنم. اما نه با عجله سر فرصت. اگر اشتباه کرده باشي آبرو ريزي مي شود.- اگر کاسه اي زير نيم کاسه بود؟ اصلا" مرا از کجا پيدا کرده؟- تو چرا اين قدربي خيالي دختر؟ اتفاقي يک روزتوي پارک مارا ديده اند. ساکت مي شوم. دارد مسواک مي زند نگاهم مي کند دهانش پر از کف شده.کف نزديک است بيرون بزند. سرش را تکان مي دهد. شانه بالا مي اندازم ونا اميد نگاهش مي کنم.کف ها را تف مي کند و دهانش را چند بار از آب پروخالي مي کند و مي شويد: نترس عزيزم. توکه آدم شکاکي نبودي! مي خواهم بگويم اما ازتو باهوش تر بودم وهستم... . حرفم را مي خورم وبي حوصله گوشه اي کز مي کنم. ادامه ميدهد: بگذار اين کار را از اين دو تا بنده ي خدا دريغ نکنيم. بي حوصله مي پرسم: ما براي آنها چه کار مي کنيم؟ با عصبانيت از جا بلند مي شوم: تا حالا ديده اي پيرزن بخندد يا واکنشي نشان بدهد حاکي از نفرت يا رضايت؟ نگاهي به ساعت ديواري مي اندازد. سمت اتاق خواب مي رود. خميازه اي مي کشد و مي گويد: بله, بله... فرصت نکردم بهت بگويم, پسرش تقريبا هميشه تلفني گزارش بهبودي حال مادرش را بعد از ملاقاتش با تو به من مي دهد. جلوي در اتاق خواب مي ايستم و فرياد مي زنم: پس چرا من احساس نمي کنم؟ از نظر من پيرزن نسبت به روزهاي اول هيچ فرقي نکرده.کورکه نيستم... .گونه ام را مي بوسد و مي گويد: دير وقته فردا مفصل درباره اش صحبت مي کنيم خواهش مي کنم بخاطر خدا هم که شده يک امشب ر اهم باهاشان نرم باش مثل هميشه زودمي روند مخصوصا" که مي دانند از وقت خوابم گذشته است. شب بخير! چراغ را خاموش کن... در را هم... . مي پرم توي حرفش: در را نمي بندم مي خوا هم تو را ببينند که در خانه اي. بي رمق مي خندد ومي رود زير روتختي. مي گويم: هر چه زودتر بهشان حالي مي کني که نبايد هر شب مزاحم بشوند گاهي توي پارک خوب است. خروپفش بلند مي شود.
مرد مي آيد بدون پيرزن . نمي خواهم راهش بدهم. اما در را فشار مي دهد. مي خواهم داد بزنم امابا ديدن چشم هايش آرام مي گيرم. حسي آشنا دارد و من کلافه ام از اينکه همه ي حس ها را درک مي کنم. دستش را از لاي در تو مي آورد. دستم را مي گيرد. تنم داغ مي شود. مي گويد مي دانم خواب است نترس بيدار نمي شود. به نرمي در را باز مي کنم. تا روي سرا ميک ها کشيده نشود آخر چند روزي ست که لولايش شل شده است و موقع بازوبسته شدن صداي اصطکاک را مي شود شنيد. بدون اجازه سمت آشپزخانه مي رود. با دلهره به در بازاتاق خواب نگاه مي کنم. صندلي را سر مي دهد روي سراميک هاي کف آشپزخانه اما من صدايش را نمي شنوم. من هم سر مي دهم صداي گوشخراشي مي دهد. مي نشيند نگاهش مي کنم. از پشت عينک, رخوتي به درونم مي خزد. چشم هايش آشناست.آنقدر کنجکاويم گل مي کند که ترسم مي ريزد و آرزو مي کنم کاش همسرم خانه نبود. مي گويد: يادت هست؟ انگار صدايش رافقط من مي شنوم. مي گويم: چي يادم هست؟ وصدايم در خلوت و سکوت شب مي پيچد. از صداي خودم مي ترسم. از اين که نکند همسرم را بيدار کند، وهمزده صدايم را پايين مي آورم و مي گويم: چي؟ چيزي نمي گويد و خيره تماشايم مي کند. بلند مي شوم قهوه درست کنم. فکر مي کنم, نکند تا قبل از اين همه ي احساسم نسبت به نگاهش غلط بوده است. نمي دانم. فنجان قهوه ي داغ را جلويش مي گذارم. باز تماشايم مي کند. انگار همسرم که نيست راحت ترم. فنجان را بر مي دارد. يک لحظه بخار قهوه توي صورتش کمک مي کند چشم هايش را بشناسم. مي خوا هم ازخوشحالي فرياد بزنم, اما فنجان را پايين مي آورد. مي گويد: بيابرگرديم همان جايي که بوديم. پچ پچ مي کنم: يادم نيست کجا را مي گويي؟ اصلا" اين جا چه مي کني؟ واينها را نمي فهمم چرا با محبت مي گويم ...اين جا هم جسوري و به خودت اجازه مي دهي افکاربلند پروازانه به سرت بزند. فشارم مي افتد در جا مي نشينم. بهت زده تماشايش مي کنم. دستم را مي گيرد. هرکاري مي کنم نمي توانم دستم را رها کنم .داد مي زنم نروي بيرون، همسرم را صدا مي زنم. همچنان که دستم رامحکم گرفته است مي گويد بيدار نمي شود تماشا کن. ظرف بلوري را بلند مي کند و با قدرت روي سراميک هاي کف آشپز خانه مي کوبد. خرد وخمير مي شود. ذراتش همه جا را پر مي کند. دستم را رها مي کند با سرعت به اتاق خوابمان مي روم زني کنار شوهرم دراز کشيده است. هراسان مي شوم. بي صدا مي گويد: بيدار نمي شود. روي همسرم دولا مي شوم واسمش را داد مي زنم. مي خواهم تکانش دهم اما دستم بهش نمي رسد چيزي بين ما نيست, امادستم بهش نمي رسد. شوهرم نفس مي کشد و آرام خوابيده. در خواب اين دست و آن دست مي کند.سرم را به ديوار مي کوبم خون ازبيني ام مي آيد. داد مي کشم تو کي هستي؟ از جانم چه مي خواهي؟ دستم راکه محکم مي گيرد و دوباره خود را در آشپزخانه مي بينم. آب داغ را باز مي کند. آب با شدت سينک را پر مي کند و از آن سر ريز مي شود. توي سينک را نگاه مي کنم راه آب باز است ولي آب رد نمي شود. مي گويد: براي نزديک شدن به تو از مرد عکاسي کمک گرفتم, کسي که با دستکاري عکس هاي مردم از آن ها اخاذي مي کرد. نمي خواستم آزار ببيني, البته تمام آرزويم اين بود که يک بار ديگر موهايت را... . طره اي ازموهايم را دور انگشتش حلقه مي کند وبه سختي مي کشد. نفسم بند مي آيد. رفته رفته بخار زياد مي شود. دارم خفه مي شوم .دستم را محکم مي گيرد وروي زمين مي نشاندم. موهاي پس گردنم را مي کشد. جيغ مي زنم. عينکش بخار کرده است. بخار همه جا را گرفته است. بخار به مهي خنک تبديل مي شود. رودخانه اي ست و درختان سر سبز سر به آسمان کشيده اند. خورشيد رنگ ديگري دارد درخشش ماه را در کنارش مي توان ديد. ستاره ها سو سو مي زنند در روشنايي روز. آواز پرندگان را با چشم مي توان ديد وخنکي مه را با گوش مي توان شنيد. در هاله اي از نور زير درختي تناور نشسته ايم و پاهاي مان را درآب فرو کرده ايم .طره اي ازموهايم را دور انگشتش پيچيده است و به نرمي مي چرخاند ومن دست هايش را نوازش مي کنم . سيبي از درخت مي افتد روي بالش.گوشه ي تخت خواب کز مي کنم. اتاق خواب دم کرده. عطر خوشي به مشام مي رسد. شو هرم از شدت عرق از خواب بيدار مي شود. رو تختي را کنار مي زند. مي بيند هنوز بيدارم. بلند مي شود پنجره را باز کند. مي پرسد اين بخار چيست؟ جواب نمي دهم. پشتم را بهش مي کنم تا بخوابم. مي آيد کنارم مي گويد: رفتند؟ مي گويم: اصلا" نيامدند, پيغام دادند ديگر نمي آيند وچشم هايم را مي بندم تا خوابم ببرد.
|