رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
ابله
|
داستان 350، قلم زرین زمانه
ابله
سه روز است که منتظرت هستم؛ نمی دانی چند بارپشت پنجره آمده و برگشته ام. شنبه شب که آمدی دستهات می لرزید. یله شدی روی مبل، نمی دانستی با پاهات چه کار کنی؛آویزان باشند یا بگذاری لب میز؛ دهها بار جایشان را عوض کردی، به خودت نبودی.
گفتم:چه کار بدی پیش گرفته ای؛راه رفتن تو خیابانها و نگاه کردن به خال آدمها.
تو گفته بودی به ذره بینی ها کارنداری و دنبال درشتهاش هستی و بانگاه به خال،می روی تا ته افکارشان. دلم می خواهد بدانم چی تو سرت می گذرد؟به کجا می رسی؟
همیشه مادر بزرگ را به یاد می آوری با یک خال درشت و سیاه؛ از کف پاش شروع شد و بعد تمام تنش را پر کرد و خداحافظ. از آن روزها خیلی گذشته اما خال برات خیلی مهم شده. به خال روی بازویت زیاد نگاه می کنی. لبها را هم، دوخته ای و حرفی نمی زنی؛ مطمئنم به خال مادر بزرگ مربوط می شود.
آن شب میز را برات چیده بودم و نشستم پشتش: امروز غیر از خالگردی چی کار کردی؟ و تو گفتی رفته بودی تا دست اقیانوس. دندانهات را فشار می دادی روی هم و نبض دو طرف چانه ات می زد، چشمهات مانده بود روی دیوار. تو گفتی: آدمها را ریخته بودند توی دریا. قدم به قدم رفتم جلو، دیدم، لمسشان کردم. از ساحل دورند. آب با موهای دختری بازی می کرد، وسط پیشانیش یک خال درشت داشت؛ نه، خال نبود.
گفتم: از این خالها چی می خواهی؟ خال ذره ای از تن ماست. مگر چقدر تو زندگی آدمها نقش داره؟ خیلی کم.
- خوب نتیجه؟
- ما، در برابر جهان میلیونها بار از خال کوچکتریم. فکر می کنی تو هستی خودمان چقدر نقش داریم؟
- خواهش می کنم از خالها فلسفه نباف.
تو نگذاشتی حرف بزنم و گفتی: برجستگی خالها از فشارهای درونی آدمهاست؛ رنگشان هم درجه رذالت آنهاست؛ این چیزیه که جذبم می کنه. به ریزی آن در برابر ابهت دنیای تو هم کاری ندارم.
بلند شدی از جات و پرده تور را پس زدی، نگاهی انداختی به خیابان. به انگشتهات نگاه کردی و فوتشان کردی. گفتی تورها چسبیده اند به انگشتهات. رفتی به اتاقت و با کفش خوابیدی روی تخت.
آمدم و درشان آوردم، مثل وقتی بجه بودی. صورتت را بوسیدم. نیم ساعت خواب بودی،از جات پریدی.گفتی:امروز صورت چند نفر را خال می دیدم. ناله می کردی و زیر لب حرف می زدی باخودت: فیلسوفهای افلاطون هم کاری ازشان برنیآمد، مدینه فاضله شان را آب برد و وصل کرد به دست اقیانوس. الآن فلاسفه ته دریاند.
لیوان آب را به لبت گذاشتم. چشمهایت را باز کردی انگار نمی دیدی، خوردی و دراز کشیدی.
گفتم: کاش تکیه می کردی به یک چیز امید بخش. لبهات می لرزید، جواب دادی: نه، به خدایان رشوه نمی دهم، ستایش هم نمی کنم، بسه. پتو را رویت کشیدم وآمدم بیرون.
باران می کوبد به شیشه. نگاه می کنم به خیابان. لا به لای موج آب روی شیشه، کسی را می برند. می لرزم نکند تو باشی؟ نه، او بلندتر است.
آن شب تا صبح نشستم پای تختت، سرم کنار پات بود. گاهی دستهات می پرید، یک لحظه لبخندی نشست کنار لبت. شاید دخترک را می دیدی با لکه وسط پیشانی، زیر آبها. شاید دوست داشتی کنارش بمانی.
یادم آمد دور روز پیش، از خالهای پدرت پرسیدی. گفتم او نداشت. خنده ام گرفته بود هیچ وقت سراغش را نمی گرفتی و حالا هم از خالش می پرسیدی. تو می دیدی او روزها سیگارش را با سیگار دیگری روشن می کند و می خورد و می خوابد و کتاب می خواند و باز می خوابد. غروب هم می زند بیرون. کی برمی گشت من و تو نمی فهمیدیم. حس می کنم دوستش نداری.
صبح یکشنبه صدای زنگ ساعت پیچید توی اتاق. من بیدار بودم. چشمهات را باز کردی؛ نگاهت ایستاد روی سقف. صدات کردم. چشمها را تنگ کردی و با سر افتاده نشستی لب تخت، خیره به فرش. دوباره افتادی روی بالش؛ زانوها را جمع کردی تو ی شکم و دستها را گذاشتی بین پاها؛ زل زدی به دیوار روبرو.
از آشپزخانه صدات زدم، شیر برایت ریخته و گذاشته بودم روی میز. آمدی و سرکشیدی. زیر لب چیزی گفتی که حدس می زنم خداحافظی بود. صدای در، رفتنت را اعلام کرد.
از چرخیدن دور اتاق خسته می شوم، می روم به اتاقت. از بالای تخت دفتر یادداشتهای روزانه ات را برمی دارم. شاید بفهمم کجا رفته ای. صفحه های آخر را می خوانم:
دوشنبه
اتوبوس اعصابم را به هم می ریزد. صبح وسط راه پیاده شدم. مردم با یک بلیت اتوبوس را می خرند و تا آخر خط می نشینند، انگار بقیه مجانی سوار شده اند. بیچاره پیرمرده، آویزان میله ها بود. سر چهار راه پشت چراغ قرمز زنی بدون حرف، گل می فروخت لباسهاش مرتب بود مثل مادر. به نظر خسته می آمد،به چشم هیج کس نگاه نمی کرد.
سه شنبه
مادر اصرار می کند بروم دکتر، چون مدام دلشوره دارم؛ به خصوص از دیدن استاد و دانشجو. پاهام برای رفتن به کلاس پیش نمی روند، انگار کسی از پشت یقه کتم را چسبیده. مادر می گوید من سخت می گیرم و اگر این یک سال را تحمل کنم، درسم تمام است. مادر می داند که سخت است من از جنس خودش هستم، تاب خیلی چیزها را ندارم. توی کلاس از بوی درهم عطرها نفسم تنگ می شود. از تکه هایی که بچه ها به هم پرت می کنند؛ دلم به هم می خورد. از درس هم چیزی نمی فهمم.
زنگ می خورد، چند تاشان دور و بر قاب استاد، جوجه کباب می چینند. شکمم را می گیرم و سرم را می گذارم روی میز. همه شان از یک قماشند. همه معتقدند دم غنیمته و دست آخر علف می آید توی کار، دم یعنی علف و بعد عشق و حال. مطمئنم تن همه شان پر از خالهای سیاهه.
چهارشنبه
امروز تو حیاط دانشگاه یکی از آنها آمده بود سراغم. وقتی می آیند که دردی دارند و باید توی دل کسی بریزند، من همان ابله داستایوسکی هستم. هشت پایی پیچیده دور مغزم، با تناقض های من می لرزد و پاهاش را پرت می کند به اطراف و دوباره آنها را دور مغزم حلقه می کند.
پنجشنبه
دیشب که برمی گشتم، توی راهرو کفتار پیر واحد پنج را دیدم. تنهایی حال می کند، شکمش از خودش جلوتر می رود. با دو تا دختر حدود نوزده سال با پیتزا رفتند تو. این چندمین بار است که با او
دخترهای جورواجور می بینم. نتوانستم شام بخورم، مادر فکر کرد بیرون ته بندی کرده ام.
جمعه
امروز می خواهم با مادر باشم، صدای کار کردنش را دوست دارم. او با اراده است؛ بهترین کارش دک کردن پدر بود. او لیاقت مادر را نداشت. مدتها دنبال یک عشق تمیز گشتم؛ نبود که نبود. حالا منتظر خالها هستم تا تنم را پر کنند و بعد هم خلاص. مادر باید باور کند من از مرگ نمی ترسم.
دفترت را می بندم. عقربه ها دور و بر یازده می پلکند. از یکشنبه نیآمده ای. دست اقیانوست کجاست؟؟
|