رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 344، قلم زرین زمانه

یبلیارد

هردو دوست هفته ها، ماه ها، و سال ها بود كه با هم بیليارد بازی می کردند.
پسر یکی از آنها بزرگ شده بود، آن قدرکه می توانست چرخش توپ را روی میز ببیند. ميز بيليارد وسط حال بود وپنجره اي به موازات طول ميز درست روبري اش قرار داشت كه چند برگ درخت انجير از آن تو زده بود. برگ ها با هر وزش حركت مي كردند. پنجره نيمه باز بود.

دوستِ مرد كه لحظه اي پيش به برگ هاي انجير نگاه مي كرد ، گفت :

- این چند روز که ندیدم ات، انگار خیلی بزرگ شدی،ها! پسر بچه روی پنجه های پا رفت و یکی از توپ های قرمز را برداشت. دوستِ مرد برای اش کف زد. زن بچه را صدا زد:

- بیا، بذار بازیشون رو کنن.

نسيمي وزيد. حجمي ازموهاي جو گندمي ِ دوستِ مرد به اطراف شقيقه ريخت.

مرد توپ را زد و توی سوراخ انداخت.

پسربچه فریاد کشید:

- هورا...

زن گفت :

- گفتم بیا این ور، بذار بازیشون رو کنن.

دوستِ مرد زیر چشمی زن را می پایید که داشت با دقت، لیوان‌ها را توی سینی می گذاشت و یخ ها را می انداخت توی آب زرد رنگي، که کف کرده بود بالا.

پسر بچه داد زد:

- پدر

زن لحظه اي به دوستِ مرد نگاه کرد وسپس لبخند زد.

مرد لبخند زن را ديد وپوست سفيد گونه اش كمي سرخ شد.

پسربچه گفت :

- اون رو بزن پدر . وبا انگشت توپ قرمز را نشان داد.

مرد گفت :

- آخه الآن مجاز نيستم!

ووقتي گفت " پسرم " صداي اش ته گلو لرزيد.

دوستِ مرد گفت :

- اشکالی نداره، بزن، فوقش بازی رو دوباره شروع می کنیم.

وسپس تارهاي جوگندمي ريخته رو شقيقه هاش را با دست ، به سمت دلخواه مرتب كرد.

مرد گفت :

- نه بابا یک ساعته تا اینجا اومدیم،تازه اش من ارفاق قبول نمی کنم،تو جلویی.

بعد به طرف توپ آبی نشانه رفت، زد. توپ چرخید و چرخید و آرام ایستاد کنار سوراخي كه دهانش باز بود.

پسر بچه فریاد زد:

- هورا...

دوستِ مرد لبخند زد . سپس نوك چوب را صيقل داد و توپ قرمز را نشانه رفت. از بد شانسي توپ بد جايي قرار گرفته بود. و در يك بازي معمولي و بدون در خواست، كسي آن توپ را نشانه نمي رفت.

مرد ؛ با نسيمي كه وزيد انگار تا ته استخوان اش يخ كرد . لرزيد. لب باز كرد، اما چيزي نگفت. زيرا آن توپ مجاز بود فقط جاي مناسبي قرار نداشت.

چشمان زن خیره بود به دست و چوب و توپ قرمزو سوراخي كه دهانش باز مانده بود . دوستِ مرد چوب را روی شست ، بین انگشت بزرگ وسبابه دست چپ چند باري سراند. سپس نوک چوب را بالاخره كوبيد به مرکز توپ سفید، توپ سفید با ضرب به توپ قرمز ديگري خورد وآن توپ به توپ قرمز مورد نظر خورد كه حالا داشت روي سطح آبي تخت مي چرخید و سرعتش پايين بود اما به طرف دهانه مي رفت، سپس آرام به دهانه سوراخ خورد حتي پسر بچه هم ساكت بود. توپ خيلي آرام فرورفت.

زن لبخند زد، و رنگ رژ روي لب هايش سرخ تر شد. پوست سفيد گونه ي مرد هم سرخ شد.

بچه فریاد كشيد:

- هورا...

و بعد چرخيد ، هي دور ميز بچه مي چرخيد تا اينكه دوستِ مرد زانو زد و بچه را بغل كرد، روبه مرد گفت :

- شانسي بود؛ جدي مي گم شانسي بود.

زن به آرامي به طرف آنها مي رفت خيلي مراقب بود . ليوان ها سر ريز بودند. دستش را پيش برد ، دوستِ مرد بچه را پايين گذاشت . وبي درنگ دستش را پيش برد. دست زن لرزيد، کمی کف از سر لیوان ها لغزید کف سینی. دوست ِ مرد یکی از لیوان ها را برداشت . نگاه آن دو مثل لنگري كه كف اقيانوس لاي صخره اي گير مي كند لحظه اي گره خورد. پاي زن از روي كفش لغزيد پايين .

دوستِ مرد آرام مثل ژله اي كه كف دست مي گذارند، صدايش لرزيد:

- مرسی .

زن لب ها را با نوك زبان تر كرد ، سپس سرش را تکان داد و به طرف دیگررفت. سینی را پیش برد، مرد گفت :

- مرسی ...

- وبا مكث گفت :

- عزیزم،

لب های زن را بوسید طوري كه رنگ قهو ه اي كبود تا پايين لب ماليد. بعد لیوان را برداشت، نسيمي وزيد و چند تار روي سر مرد را تكان داد. زن لرزيد. گويي سرما تا ته استخوانش رسوخ كرده باشد. سپس با پشت دست خیسی لب ها را گرفت. كمي رنگ قهوه اي به پشت آستين بلوز قرمزش ماليد. بعد سيني را روي ميز بيليارد گذاشت وليوان پر يخ خودش را از توي آن برداشت. مرد لیوان بزرگ شیشه ای مشبک را بالا آورد ودر حالي كه پوست سفيد گونه اش به قرمزي مي زد گفت :

- مثل همیشه پر یخ، خوبهِ ؛ هر وقت رفيق مااينجا باشه ليوان هاي شراب ما تگر يست.

سپس انگشت اش را بطرف دوست اش نشانه رفت و گفت :

- من مطمئنم هميشه همينطوره !

بچه فرياد زد:

ـ من بستني مي خوام!

دوستِ مرد به دو سه برگ انجير بيرون زده از پنجره خيره مانده بود، همان جايي كه زن هم داشت نگاه مي كرد.

مرد به شدت احساس كرد به توالت نياز دارد. چوب را روي ميز بيليارد انداخت. اما به توالت نرفت. دست پسر را گرفت و گفت:

ـ بيا بريم برات بستني بخرم.

نسيم مي وزيد؛ اما برگ هاي درخت انجير در دست آن دو آرام گرفته بود.

Share/Save/Bookmark