رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 332، قلم زرین زمانه

کویر

داغی شن ریزه هایی که از جدار کفش هایش به داخل غلتیده بود کف پاهایش را می سوزاند و تیزی گرمایی که مستقیم و
مداوم به صورتش می تابید از شتاب گام هایش می کاست.

لبهایش بهم چسبیده و ترک خورده و زبانش خشک و دهانش بی آب بود. عضلات صورتش را منقبض کرد، لبها را بهم چسباند و تلاش نمود آب دهانش را قورت دهد. سختی و رطوبت کم بزاق ها، گلویش را خراشاند. ترجیح داد برای کاستن از گرمایی که هم درون و هم بیرونش را شعله ور ساخته بود پیراهن از تن برکند. ایستاد. نگاهی به راه رفته انداخت. تا چشم کار می کرد کویر بود و کویر. انعکاس تابش نور آفتاب بر شن ها چشمهایش را به سختی می آزرد. مدتی پلک های متورم را برهم نهاد، شاید از سوزش آن ها کاسته می شد. پیراهنش را بر زمین انداخت و روی آن نشست. کفش ها را از پا کند و جوراب های مشکی رنگش را که حالا دیگر پر شده بود از شن ریزه، بیرون آورد و با نوک انگشتان کف پاهایش را تمیز کرد. سوزش عمیقی در چند نقطه احساس نمود. تاولهایی ریز و درشت کف پاها و لای انگشتانش دید که چند تایی از آن ها ترکیده بود. آرزو کرد کاش سایه بانی می یافت تا کمی بیاساید. دو روز در کویر سرگردان مانده بود. تنها چیزی که به خاطر آورد این بود که بی وقفه راه رفته است. نمی دانست چه نیرویی به حرکت وامی داردش. اما یقین داشت تنها این نیرو است که می تواند او را از این مهلکه نجات دهد. او می دانست اگر تا چند ساعت دیگر به مقصدی نرسد از پا خواهد افتاد.

نسیم تند و پرحرارت، گونه هایش را به شلاق کشید . باد، شن ریزه ها را به حرکت واداشت و غباری از شن به هوا برخاست. به خاطر آورد اگر در کویر طوفان شود همه چیز زیر قشرهایی عظیم از شن مدفون خواهد شد. از ترس بر خود لرزید. باسرعت برخاست. جوراب ها را از وسط پاره کرد و دور تاولها بست. کفش ها را پا نمود و دوباره به راه افتاد.

چطور شد گروه را گم کرد! همه چیز حساب شده بود و نقشه اش را بارها و بارها مرور کرده بود. وقتی به خود آمد صحرایی پر از شن و خاکریزه پیش روی خود داشت. نمی خواست در آن کویر پهناور میان ریگهای روان دفن شود. بهترین فکری که به ذهنش رسید پیمودن راهی بود که خود هم به پایان آن اطمینان نداشت.

نگاه مضطرب حامد بار دیگر در ذهنش نقش بست:

ـ بچه ها را گم کردیم.

درحالی که ترس و وحشت صورتش را منقبض کرده بود دوباره تکرار نمود:

ـ بچه ها را گم کردیم،بچه ها را گم کردیم.

بی حرکت ایستاد. ته چشم های حامد چیز عجیبی نشسته بود. شاید برق می زد شاید هم بی رنگ و نارمق بود. به وضوح به خاطر آورد چگونه نگاه حامد روی صورتش ثابت مانده بود. چند ثانیه ای در سکوت، شک و تردید، اضطراب و نگاه های گاه و بیگاهی که دزدکانه به صورت از خشم گل انداخته ی حامد می انداخت گذشت. بالای سرش تابش تند آفتاب بود و زیر پایش داغی ریگ ها. امانش بریده شده بود. تنها چیزی که سکوت میان آن دو را بر هم می زد نفس های تند و نامنظم حامد بود. ناگهان فشار عمیق انگشتان او را روی گلوگاهش احساس کرد. ابروهایش در هم گره خورده بود و رگ های کنار شقیقه اش متورم شده بود. در حالی که زبانش را میان دندانهایش می فشرد فریاد کشید:

ـ دِ لعنتی یه حرفی بزن. ما تو این کویر گیر افتادیم می فهمی؟!

هر بار که فریادش شدیدتر به هوا برمی خاست بر فشار نیروی انگشتانش افزوده می شد. باید کاری می کرد تا بتواند زنده بماند. زانوهایش را بالا آورد و ضربه ای محکم بر شکم او فرود آورد. ناله ای غریب از دهانش خارج شد. کمی به خود پیچید و در کمترین فرصت چاقوی کوچکش را بیرون آورد و ضامن آن را کشید. کی جا خالی داد و حامد را به زمین انداخت متوجه نشد. صورتش مماس با صورت او قرار گرفت و روی سینه اش نشست.هر دو در تقلایی بین مرگ و زندگی قرار داشتند. حواسش را فقط به این متمرکز کرد که از تیررس حملات چاقوی حامد فرار کند.

این بهترین فرصت بود تا از او اعتراف بگیرد. از اول هم به او و نگاه های بی اطمینانش مشکوک بود. فقط به خاطر مهشید حاظر شد او را در گروه جا دهد. مهشید می گفت حامد آدم بدی نیست می توان به او فرصت داد. می بایست بیشتر احتیاط می کرد. چرا به حرف مهشید گوش کرده بود. روابط خاص مهشید و حامد نباید در تصمیم گیریش در مورد آینده و سرنوشت گروه دخالت داده می شد.

خیلی دیر فهمیده بود خبرهای نادرست از کارهای یک گروه کوچک دانشجویی که هدفشان اصلاح وضع نابسامان خوابگاه ها، نظافت وحشتناک دستشویی ها و غذای پر از کافور و غیرقابل خوردن سلف سرویس ها بود از دهان او به مسؤلان گزارش داده شده بود. هنوز هم باور نمی کرد به آن گروه انگ سیاسی بودن زده اند. یادش آمد همیشه سرش به درس و کتاب گرم بود. حرکت آرام دانشجویی که از جلوی دانشگاه هنر شروع شده بود و تا دانشکاه علم و صنعت ادامه داشت، به درگیری شدید و دستگیری عده ای از دوستانش منجرشده بود.سنگ ، چوب، چماق، خون، دستگیری و کشتار عده ای بی گناه، یک مقصر می طلبید.

تنها می خواست از او اعتراف بگیرد و چه فرصتی بهتر از این که در یک سفر دانشجویی نقشه اش را عملی کند. به حامد گفته بود صبح زود همراه او به چند کیلوتر آن طرف تر می رود تا طلوع خورشید را از نزدیک ببینند. فکرش را نمی کرد در مدت کوتاهی گم شوند و نتواند راه بازگشت را پیدا کند.

کی حامد روی سینه ی او خم شده بود؟! دستهایی را که در هوا تکان می خورد تا چاقو را در بدن او فرود آورد قاپید. تیزی نوک چاقو پوست سینه اش را خراش داد. با یک دست مچ حامد را محکم گرفت و با دست دیگرش ضربه ای به گیجگاه او فرود آورد. مایع ای گرم از تار و پود پیراهنش رد شد و روی پوستش نسشت. سیاهی چشمهای او را که بی رنگ وبی رنگ تر می شد و پلکهایش را که آهسته روی هم می خوابید به خاطر آورد...

دیگر نگاه های او برایش غریب و مشکوک نبود. در آن برهه از زمان هر حرکت مردمک و حتا پلک و مژه زدن چشمهای حامد برایش معنای تازه ای پیدا کرده بود. حالا خوب می فهمید چرا در تمام این مدت نتوانسته بود در ذهنش یادآور شود شاید، تنها شاید ، نباید به اندازه ی سرسوزنی در صداقت او شک کند. در حالیکه ورودش را به جلسه می پذیرفت اما در تمام مدت حواسش پیش او بود. گویی به نوعی دقت نظر روی حرکتهای او نیاز داشت.

مانده بود دست تنها با یک جنازه که نمی دانست چه کارش کند. با وسواس جیب های شلوارش را جستجو کرد. دستش به کیف کوچکی خورد. آن را بیرون آورد و باز کرد. تنها یک کارت دانشجویی همراه با کارت غذا و چند تا عکس. شاید متعلق به مادرش یا خواهرانش می شد. و یک اسکناس دو هزار تومانی که پشت آن با خط کج و معوجی نوشته شده بود:

«تقیدم به حامد گُل. عیدت مبارک!»

خسته و بی رمق روی زانوهایی که از ترس به شدت می لرزید نشست. لبخند کم رنگی که گوشه ی لبهای جنازه نقش بسته بود و چشم های نیمه بازش بدجوری او را عذاب می داد.. تلنگری به خود زد . مگر خود او نبود که تا همین چند ساعت قبل می خواست کلکش کنده شود پس حالا چه شده بود که وجدانش قل قلک می شد؟!چند بار زیر لب تکرار کرد:

«تو چطور تونستی او را بکشی...»

چشم ها را باز کرد. رد خون شیاری بین شن ریزه ها باز کرده بود و روی کویر به صورت ورقه های نا منظم نقش گرفته بود. ساعت مچی او را باز کرد. شاید می توانست آن را برای خانواده اش بفرستد. جنازه را روی زمین کشاند. و با دست قبله را تعیین کرد. باید مرده را رو به قبله دفن می کرد. نگاهی به آسمان انداخت. در آن نور شدید به نظرش همه طرف قبله بود. خطی فرضی روی خاک کشید و نقطه ای را انتخاب کرد. دیگر برایش مهم نبود قبله کدام طرف است. می خواست هر چه زودتر از شر جنازه راحت شود. با چاقو شروع کرد به گود کردن آن نقطه. هر چه به عمق زمین بیشتر فرو می رفت گرما شدیدتر می شد. حتا عمق کویر هم سوزان بود. کف دست ها و نوک انگشتانش سوخته بود و ادامه ی کار غیر ممکن شده بود. ترجیح داد هر طور شده گودال را عمیق حفر کند. نمی شد جنازه را به همان حال رها کرد. عرق از نوک بینی و انتهای گوش هایش فرو می چکید و دهانش پر شده بود از شن ریزه. بی جان خود را از گودال بیرون کشید. نگاهی به جنازه انداخت. ورم کرده و حجیم تر به نظر می رسید. ناگهان ترسید. چند قدم عقب رفت. شاید بهتر بود فرار می کرد و تا می توانست می دوید. خیز برداشت تا از آن جا دور شود. باورش نشد. آن چه که می دید باور نکرد. نزدیک تر آمد و به دقت او را نگاه کرد. ابروهایش درهم گره خورده بود و لبهایش را جمع کرده بود حالتی شبیه بغض و گریه و التماس. نتوانست فرار کند. چیزی مثل یک تخته سنگ سنگین گویی به مچ پاهایش بسته شده بود. پاهای او را از ته کفش ها میان دستهای مجروحش گرفت و با زحمت تا لب گودال کشاندش. جنازه را تو گودال انداخت و رویش را با شن پوشاند.

حالا دیگر از تب درونش کاسته شده بود. زانوهایش دیگر نمی لرزید و کمی آرام گرفته بود. بی اختیار زد زیر گریه. برای خودش گریه می کرد یا برای حامد؟ نمی دانست. برخاست. با دست لباسهای آغشته به شن را تکاند. با تنی خسته، پاهایی پر از تاول، دست هایی خونین و زخمی و حواسی پریشان به راه افتاد. یادش نمی آمد در امتدا همان مسیری که آمده بودند راه می پیماید یا بار دیگر برمی گردد سر جای اولش. تنها چیزی که می خواست یافتن مکانی خنک بود.

پاهایش روی زمین کشیده می شد. با زحمت گام بر داشت. ایستاد. نگاهی به پشت سرش انداخت. هیچ نشانه ای از حیات دیده نمی شد. کف پاها را از زمین کند. تنها توانست چند قدم بردارد و نقش بر زمین شد. دیگر تابش آفتاب چشم هایش را نمی زد و تب داغ سنگ ها پاهایش را نمی سوزاند.

Share/Save/Bookmark