رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 301، قلم زرین زمانه

فرومون

امشب ، ایران ، تهران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس
ویشکا دستهایش را بالا گرفته ،عقب عقب می رود . می گوید : نه! سینه اش را نشانه گرفته ام ، می گویم : متأسفم ، ویشکا می ایستد ، دستهایش را می اندازد کنارش ، شکمش را نشانه می گیرم ، بعد شش راستش را ، بعد شش چپش را .

امروز ظهر ، همانجا ، تخت یکنفرۀ من ، 7 شب به وقت پاریس

قرص گرد است و بنفش ، در هر صورت خطرناک به نظر نمی رسد ، آقای موسوی پور گفت :" ضرری نداره فقط جلوی بعضی رفتارهای بی موردت رو می گیره " گفتم :" مامانم دق می کنه " به ویشکا نگاه می کنم ، ملکه است ، به گفتۀ آقای موسوی پور من کارگرم ، کلمۀ درستش حمال است ، کارگرها بعد از هر بار جفت گیری می میرند ، این صحت دارد ، ویشکا حالا کنارم خوابیده ، پتو را تا روی نافش کشیده بالا . روی سوتینش خرس دارد ، موهای های-لایتش ریخته روی ستاره های روبالشی ، نق نق می کند ، دستم را می برم لای موهایش ، دو ساعت دیگر باید سر کلاس باشد ، فیزیولوژی عمومی 2 دارد با آقای موسوی پور، نمی شود نرفت ، قرص را می گذارم روی زبانم .

امروز ظهر ، دقیقأ همانجا ، 8 شب به وقت پاریس

من دارم می میرم ، ویشکا می گوید : تندتر، تندتر، تندتر

دیروز ، همانجا ، هال خانۀ من ، 8 شب به وقت تهران ، کار ما سوختن و ساختن است نیککالا

ویشکا تکیه داده به دیوار کنار میز تلویزیون ، سینه هایش زیر بلوز زردش است ، این سینه ها را هر کسی ندارد ، گرد ، قرینه ، به اندازه ، آقای موسوی پور گفت :" بهشت زیر پای مادران است " مینو یک محصول جدید به بازار عرضه کرده ، شوکوکارامل مینو ، ویشکا می گوید : "حالا می خوای چی کار کنی ؟" پاشنه های پاهای کوچکش را چسبانده به هم و یک زاویۀ حاده درست کرده ، فروش پاییزۀ هاکوپیان شروع شده است . می گویم : جینت داغون شده ویشکا ، شلوارش را نگاه می کند ، این شلوار جین را از پاساژ ونک خریدیم ، فقط مشکیش مانده بود ، قیمتش مقطوع بود ، گفتم : "به جاش بهت می آد " موسسۀ قوامین امین مردم ایران است ، تحت نظارت بانک مرکزی فعالیت می کند ، می گویم : "موسسۀ قوامین وام می ده ، شنیدی ؟" ویشکا می گوید : "می دونی تقصیر خودته ، منم هر غلطی تو می کنی می کنم منتها تو تابلو می کنی " می گویم :" اینا همش زر مفته " به ساعت دیواری بالای سرش نگاه می کنم ،Fantic است ، از یک دستفروش خریدیمش توی انقلاب روبروی دانشگاه ، می گفت پانزده هزار تومان ، گرفتیمش چهار و نیم ، شنبه بود ، ویشکا گفت : "بریم دیگه ، من از اینجا بدم می آد " گفتم : "آقا اسلحه سراغ ندارین ؟" امروز دوشنبه است ، البته اتاق خواب سه شنبه است ، آنجا ساعت از دوازده گذشته ، ویشکا می گوید :" می خوای من با آقای موسوی پور صحبت کنم ؟ اون می تونه یه کاری برات بکنه ها " می گویم : تو لازم نکرده هیچ غلطی بکنی ، بغض می کند ، خوشگل است ، سفید و بور ، بلند می شوم می روم سمتش ، خم می شوم ساعد چپم را می گذارم زیر لگن خاصره اش ، دست راستم را می برم روی مهره های گردنش ، ساکت است ، بلندش می کنم ، سقف را نگاه می کند ، اسکلت ظریفش را می برم سمت اتاق خواب ، مثل عربی که توی تلویزیون LG فلترون احسان دختر مرده اش را روی دست گرفته بود و به ما نزدیک می شد ، گفتم : "خاورمیانه عشقش هم بوی نفت می دهد " احسان پرسید :" بهزاد خواجات؟" ویشکا گفت : "بچه ها این رژلب منو ندیدین ؟ کلاسم دیر شد " در را با شانه ام هل می دهم، می روم تو ، موسیو Black foot را که از پلاستیک فشرده تهیه شده با نوک پا هل می دهم زیر در که باز بماند ، ساعت 3 نصفه شب است به وقت پاریس ، هوا بارانی است ، من به زودی می میرم .

امروز عصر،پیاده روی بارانی خیابان ولیعصر،ساعت مچی و کیف پولم را داده ام به ویشکا سنگفرش ها پنج ضلعی اند و خیس ، به سمت بالا می روم یعنی میدان تجریش ، آنجا دم ایستگاه اتوبوس های آزادی علی سوخته فلافل جنوب می فروشد با سس مخصوص ، تا دوازده شب آنجاست ، بعد نمی دانم کجا می رود . ویشکا گفت :" خودت چی ؟" گفتم :" من امروز بیرون نمی رم " معده ام خالی است ، فلافل پروتئین دارد ، بدمزه است، دانه ای سیصد تومان ، گفتم :" بابا علی آقا شما هم که گرون فروش شدین " گفت :" نه به جون مستر ، به امام حسین از این ارزون تر نمی صرفه " خانۀ احسان همین نزدیکی هاست ، مطمئنم که آنجا نمی روم

امروز عصر ، سه راه زعفرانیه کوچۀ اول سمت چپ پلاک 32 ، بیرون خانۀ احسان

آقایی که اسم سگش فیدل است می آید طرفم ، ته سیگارم را می اندازم کنار ته سیگار قبلی ، بلند می شوم ، زانوهایم صدا می کنند ، صاحب فیدل می گوید :" اینجا کاری داری ؟ "احسان گفت : "ریده با اون سگ تربیت کردنش " می گویم: "ببخشین یه سکه دارین به من بدین ؟" فیدل چند خانه آن طرف تر پارس می کند.

امشب ، میدان تجریش ، ایستگاه اتوبوس هایی که تا آزادی می روند

احسان سفارش کرده مراقب خودم باشم ، هستم ، امشب علی سوخته نیست ، لابد ساعت از دوازده گذشته ، هوا سرد است ، شاید هم کار داشته زود جمع کرده ، ممکن است مرده باشد خدای نکرده ، شاید وضعش خوب شده برگشته جنوب پیش زن و بچه اش ، هنوز خیلی مانده به دوازده ، آدمهای زیادی توی صف اتوبوس هستند ، من توی صف نیستم ، پشت ردیفِ آدمها کنار جوی آبی که جدول ندارد ایستاده ام ، یک سوسک را روی آسفالت با پوتین هایم اذیت می کنم ، شهرداری باید فکری به حال بوی بد این جوب ها بکند ، به گفتۀ آقای موسوی پور سوسک ها زندگی گروهی ندارند بر خلاف زنبورها یا مورچه ها ، ویشکا در قسمتی از تحقیق حشره شناسی اش نوشته بود : دستۀ خاصی از سوسک ها وجود دارند که گروهی زندگی می کنند البته به نظر نگارنده شاید "جمعی" واژۀ بهتری برای نوع زندگی آنها باشد ، آقای موسوی پور گفت : "عالی بود دخترم " من گفتم :" دیگه این شلوارو توی دانشگاه نپوش " سوسک را با نوک پوتینم شوت می کنم ، پاهایش به آسفالت کشیده می شود ، نمی تواند خودش را نگه دارد ، می افتد توی جوی آب ، اتوبوس نیامده ، ایستگاه تاکسی های آزادی اینجا نیست ، یک جای دیگر است ، به قیافۀ هیچکدام از آدم های توی صف نمی آید که بدانند کجا ، به جز این زنی که مجله دستش است و یک کیف زشت خاکستری دارد ، احتمالأ 55 ساله است ، شکمش چروک شده ، سینه هایش بزرگ و آویزانند ، کیفش زشت نیست فقط دِمُده است ، تویش قرص معده باید داشته باشد ، ناخنگیر هم شاید ، اصلأ کیفش خوشگل هم هست فقط از مد افتاده ، مادرم یکی از همین ها دارد ، می روم سمتش ، حق با آدمهای توی صف است که اینطوری نگاهم می کنند ، زن اول صف است ، می روم کنارش می ایستم می گویم:" ببخشین،" زن نگاهم می کند، می گویم:" خیلی ببخشین ها، به نظر من اگر قهوه ای شو می خریدین بهتر بود "زن رویش را برمی گرداند ، می خواهم بروم خانه ، شاید اتوبوس نخواهدبیاید ، این که صف اتوبوس نیست ، نفت می دهند به نظرم ، می خواهد باران ببارد ، آقای موسوی پور گفت :" این ها همه تبلیغات سوء است " احسان گفت : "سیگار می کشی؟" خیلی وقت است جنگ تمام شده ، این صف ، صف کمک به بیماران کلیوی است ، آقای موسوی پور گفت : "این حق مسلم ماست " همه سر تکان دادند ، من و احسان توی سالن سیگار روشن کردیم ، یکی دارد داد می زند : "دربست! دربست!" آن طرف خیابان است ، صدای موتورهای هواپیما می تواند به پردۀ صماخ انسان آسیب جدی برساند ، به زن می گویم : "مراقب خودتون باشین خانوم " می دوم وسط خیابان ، ماشین ها دورند ، برمی گردم رو به صف داد می زنم : زودتر برین خونه هاتون !

امشب ، خیلی دورتر از میدان تجریش ، ماشین زردی که مرا می برد خانه

احسان خسیس نیست ، ما با هم دوستیم ، گفتم :" یکی دو روز میدیش دست من باشه؟" ، گفت : "آره " راننده می گوید :" چی حال می کنی برات بذارم داش ؟ "می گویم : "جیم موریسون خوانندۀ سبک راک علت مرگ زیاده روی در مصرف الکل و مواد مخدر " چیزی نمی گوید ، پشت گردنش یک خال گوشتی دارد به اندازۀ عدس ، من هم دارم ، روی دماغم است ، راننده جای برادر بزرگتر من است ، خیر و صلاحم را می خواهد ، این لکنته هم مال خودش نیست ، پدرش سال شصت و چند عمرش را داده است به من ، گفتم : " احسان نصفی من ، نصفی تو " احسان گفت :" یکی من یکی تو قطار بازی که دولا دولا نمی شه" مردِ تویِ ضبط اگر عاشق نباشد از خودش دور است ، زود می میرد ، احسان گفت : "بی خود کردی ، فشنگ بی فشنگ " گفتم : "یعنی چی " گفت : "یعنی هیچی " باید پشت چراغ قرمز باشیم ، حرکت نمی کنیم ، ماشین کناریمان زرد نیست ، به جایش آلبالویی است ، دو تا توپ بسکتبال مونث نشسته اند جلو ، یکی شان مونث تر است ، زن توی ضبط آنها دیگر باور نمی کند ، برادر بزرگترم سرش را می برد بیرون داد می زند :" نارنجی از مد افتاده تپلی ها می دونستین ؟" بر می گردد تو ، توپ ها شیشه هایشان را می کشند بالا ، ماشینشان امن می شود ، من امشب به خانه نمی رسم ، ویشکا کلیدم را دارد ، می رود تو ، مانتوی خیسش را در می آورد می اندازد روی شوفاژ ، بلوز زردش را هم در می آورد ، در نمی آورد ، تلویزیون نگاه می کند ، چای می خورد ، سیگار می کشد تا من برسم ، احسان گفت : " اسید کلمبیا ، مخصوص عشاق جوان ، برا تو و ویشکا گرفتم " گفتم :" هِرهِرهِر "راه نیافتاده ایم ، دود سیگارم از پنجره بر می گردد تو ، در را باز می کنم ، می خورد به ماشین آلبالویی بغلی ، برادر بزرگترم بلند چیزی می گوید ، احسان گفت :" فشنگاشو بهت نمی دم ها "

امشب ، تهران ، ایران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس

اسلحه را می آورم پایین ، ویشکا پاهای سیاهش را می چسباند به هم ، دستهای زردش را می گذارد روی سینۀ نرمش ، سرش را می گیرد بالا ، می گوید :" مَمبورِ کارگرِ لالی که از راننده ای کتک خورده بود به کندو برگشت و ملکه اش را به قتل رساند " می خندد ، بعد می گوید : "بدو دیگه تنبل بی ذوق " با دست دیگرم پاکت پودر را از جیبم در می آورم ، ویشکا لیوان آب را از بالای تخت بر می دارد می آید روبرویم می ایستد می گوید : "بده من بریزم ، بده من بریزم " پاکت را از دستم می گیرد ، نگاهش می کند می گوید : "این که کلمبیایی نیست خره ، روش روسی نوشته،احسان چه می فهمه "گوشۀ پاکت را با دندان می کند ، کجش می کند سمت لیوان ، دانه های پودر توی هوا معلق می شوند ، چترهای نجاتشان باز نمی شود ، سقوط می کنند روی سطح دایره ای آب ، آب قرمز می شود ، ویشکا لیوان را می برد بالا می گوید : مسافرین محترم هر کثافت کاری ای دارین الان بکنین ، قطار تا اورانوس توقف نداره ، لیوان آب را تا نصفه سر می کشد ، چشمهایش تعجب می کنند ، لیوان را می دهد دست من ، اسلحه را می گذارم توی جیبم که سردش نشود ، بعد آب قرمز توی لیوان را تا ته سر می کشم ،بی مزه است ، ویشکا می گوید :" ای آسمان بزرگ در زیر بالهایم چقدر کوچک بودی " می خندد بعد بالهای شیشه ایش را باز می کند ، می پرد روی لبۀ پنجره ، بازش می کند ، می رود بیرون ، روی لبۀ بیرونی می ایستد ، بالهایش را جمع می کند پشت کمرش ، دستهای بلندش را از دو طرف باز می کند و ادای بال زدن در می آورد ، به پاهایم فرمان حرکت می دهم ، گوش نمی کنند ، ازشان خواهش می کنم ، چسبیده اند به زمین ، می گویم :" د ِ کنده شین دیوثا " می روم سمت پنجره ، خودم را می کشم بالا، می روم بیرون روی لبۀ سیمانی می نشینم ، پاهایم را توی هوا آویزان می کنم ، زیر پایمان خیابان است ، مطمئنم ، اسلحه را در می آورم می گذارم کنارم ، ویشکا می نشیند پهلویم ، توی گوشم می گوید : " می دونی الان چی دلم می خواد ؟" پایین را نگاه می کنم می گویم : ا َ، اون پایینو نیگا ، پر از مورچه است .

Share/Save/Bookmark