رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
داستان 298، قلم زرین زمانه

رنگ‌های خاطره

زن کنترل را از روی میز شیشه‌ای جلو کاناپه برداشت و دگمة قرمز را زد. صدای آهنگ ملایمی آمد و نور صفحة تلویزیون پخش شد تو صورتش.مرد با فاصله روی کاناپه نشسته بود و به روزنامة توی دستش نگاه می‌کرد.چشم‌هایش بی‌حرکت و مات بود.زن کانال‌ها را بالا و پایین ‌‌کرد،اخبار،کارتون،برنامه‌ی آشپزی...روی هر کدام بیش‌تر از چند ثانیه مکث نمی‌کرد.
مرد در حالی‌که روزنامه را نزدیک صورتش می‌برد گفت:

- عینک منو ندیدی؟

زن گفت:

- مگه پیش من بوده؟

مرد نیم‌ نگاهی به زن انداخت،چشم هایش را ریز کرد و دوباره به صفحة روزنامه خیره شد.

زن نور صفحه را کم کرد و گفت:

- چی توش نوشته که دو ساعته داری نگاش می کنی؟

مرد روزنامه را از جلو صورتش پایین آورد و گذاشت روی میز شیشه‌ای.نفس‌اش را پرصدا بیرون داد و آرام گفت:

- یه مرد جوون تو مترو خودکشی کرده!

زن پاهایش را که زیر بدن جمع کرده بود گذاشت روی زمین و در حالی‌که به صفحة تلویزیون نگاه می کرد گفت:

- بدهکار بوده یا معتاد؟

- از زن‌ش جدا شده بوده!

- همین؟

- عاشق زنش بوده،اما نمی‌تونسته باهاش زندگی کنه!

- این چیزا رو از کجا فهمیده‌‌ن؟

- قبل از مرگ یه یادداشت نوشته بوده.

دستش را دراز کرد واز پاکتی که گوشة میز بود سیگاری بیرون کشید.

زن دستش را گرفت جلو دهنش و خمیازة کش‌داری کشید.چشم‌هایش را چند بار باز و بسته کرد و گفت:

- زن‌ش هم عاشق‌ش بوده؟

- نمی‌دونم...اینو دیگه ننوشته!

سیگار را به لب گذاشت.اطرافش را نگاه کرد.دستش را کشید روی کاناپه و لای درز‌های کاناپه را گشت.

- این دیگه فهمیدنیه! شاید فهمیده بوده که زنش دیگه عاشقش نیست.

زن در حالی‌که نگاهش به جای نامعلومی مات شده بود تند تند کانال‌ها را عوض می‌کرد که یک‌دفعه کنترل از دستش افتاد.سریع خم شد و کنترل را برداشت.

گفت:

- واسه چی جدا شده بودن؟

مرد گفت:

- زنش دوست داشته مادر بشه،اما اون...

دستش رفت به طرف جیب پیراهن و توی آن‌را گشت.

- حالا چرا توی مترو؟

- نمی‌دونم...شاید می‌خواسته همه بفهمن که چه عذابی می‌کشه!

زن به مرد نگاه کرد.مرد خم شده بود و زیر میز شیشه‌ای را نگاه می‌کرد.

زن گفت:

- دنبال چیزی می‌گردی؟

- فندکم...ندیدی؟

- کبریت تو آشپزخونه‌س.

مرد بلند شد.رفت به آشپزخانه که پشت سرشان بود.کبریت را از کنار اجاق برداشت و سیگارش را گیراند.از داخل یکی از کابینت‌ها دو تا لیوان درآورد و گذاشت روی پیشخوان.قوری را از روی اجاق برداشت و گفت:

- چای بریزم؟

به سیگارش پک زد.

زن از همان‌جایی که نشسته بود گفت:

- نه!

چند لحظه مکث کرد،بعد یکی از لیوان‌ها را گذاشت توی کابینت.لیوان دیگر را تا نیمه پر کرد و آمد بیرون.دود سیگار پخش شد رو به جایی‌که زن نشسته بود.زن دستش را توی هوا تکان داد و گفت:

- پنجره رو باز کن!

مرد رفت به طرف پنجره.پردة آبی چین‌دار را کنار زد و پنجره را باز کرد.دستش را کشید به چین‌های پرده.تند تند به سیگارش پک می‌زد و دودش را می‌فرستاد بیرون.

- نمی‌خوای این پرده‌ها رو عوض کنی؟رنگشون رفته،سوراخ سوراخ شدن.

نگاه زن چرخید به طرف پنجره. مرد سرش را برده بود بیرون و به ساختمان‌ رو به رو که پر از پنجره بود نگاه می‌کرد.پنجره‌ی بیش‌تر آپارتمان‌ها بسته بود و پرده‌هاشان کشیده.

صدای زنگ تلفن پیچید توی سالن.زن تکانی به خودش داد و بلند شد.تلفن چند بار زنگ زد.زن گوشی را برداشت.

- الو؟...سلام...ممنونم...ایشون هم خوبن...به به مبارک باشه،به سلامتی...چشم اگه فرصت شد خوش‌حال می‌شیم...شما هم سلام برسونین...خداحافظ.

گوشی را گذاشت و برگشت رو به روی تلویزیون.تصویر ِ تلویزیون زنی را نشان می‌داد که بچه گربه‌ای را بغل کرده بود و نوازش می‌کرد.گربه سرش را گذاشته بود روی بازوی زن و از نوک شیشه‌ای که زن توی دهنش گذاشته بود شیر می‌خورد.

مرد گفت:

- کی بود؟

- خانم اکبری،طبقة سوم.

- چی می‌گفت؟

- هیچی بابا،برای مراسم عقد دخترش دعوتمون کرد.

- دخترش؟اون که هنوز بچه‌س!

- بچه!؟نمی‌دونم.

- حالا مراسم کی هست؟

- جمعة همین هفته.

- می‌ریم دیگه؟

- نمی‌دونم، حوصلة این جور مراسم‌ها رو ندارم.

- تو که بهش گفتی می‌آییم؟

زن چیزی نگفت.نگاهش به صفحة تلویزیون بود.

مرد رفت به‌طرف میز شیشه‌ای.ته ماندة سیگار توی دستش بود.لیوان چای را برداشت و سیگار دیگری از پاکت بیرون کشید.

زن گفت:

- می‌گم بد نیست ما هم یه گربه بیاریم و بزرگ کنیم،نظرت چیه؟

مرد چای را سر کشید و گفت:

- گربه؟!

- خب آره،مگه چشه؟دوست نداری؟

مرد سیگار را به لبش گذاشت و با سیگار قبلی که حالا به فیلتر رسیده بود گیراندش.لیوان خالی توی دستش بود.

- تو چی؟دوست داری؟

- نمی‌دونم ...بامزه‌س،آدم باهاش سرگرم می‌شه!

دود سیگار را با دست کنار زد.

مرد رفت کنار پنجره.لیوان خالی را گذاشت لبه‌ی پنجره و سیگارش را توی لیوان خاموش کرد.پرده‌ی چند تا از پنجره‌های ساختمان رو به رو کنار رفته بود و باریکه‌‌ی نور، ساختمان را هاشور زده بود.‌

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

مراسم‌ها؟!

-- سامان ، Sep 1, 2007 در ساعت 02:14 PM