رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 290، قلم زرین زمانه

هنوز سرخ

خواب است. بیشتر روز. حتی اگر بخواهم توی خانه جشن عروسی بگیرم بیدار نمی شود. فرو رفته توی تخت و حتی رویش به من نیست. احمق! فکر کرده این همه وقت معطلش می مانم که بیدار شود.
"شلش کن! سفتش کن! نه! نه! حالا شلش کن!" همیشه همین جور داد می زند. طناب را می کشد و دور خودش می پیچاند. می نشیند روی تخت و می گوید:"حالا برو بیرون!" آن نصفه ی روز که بیدار است مدام زور می زند که طناب ها را پاره کند. پاره که می کند، می دود بیرون سمت من و می گوید که:"پاره شد! بالاخره تونستم" این جور وقت ها پوزخند می زنم و می گویم "حالا برو بخواب"

چشم هایت که خسته می شد، عینکت را برمی داشتی و همان طور که توی دست راست نگاهش می داشتی، با دست چپ چند بار محکم و ادامه دار آنها را می مالیدی. آن روز چشم هایت خسته نبود. یعنی خوب می شد فهمید که چیزی غیر از خستگی توی چشمهایت وول می خورد. چیزی با ماهیتی کاملا جسمانی. چیزی که درست قبل از خروج، راهش را سد کرده بودی.

از جنگ جهانی دوم برگشته بود. قیافه اش زرد و چشم هایش از کاسه در آمده. لباس هایش پاره بود و خودش را روی زمین می کشید. انگار چند کیلویی وزن کم کرده بود. پرسیدم:"خب! کجا بودی این چند روز؟" پرت شد روی مبل و خودش را بالا کشید. با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:"نشد که ارنست رو ببینم. نبود. همه می گفتند مرده. ولی ارنست همین روزهای اخیر اومده اروپا" خودم را مشغول رنده کردن سیب زمینی ها نشان می دادم و اشک هایم را توی ظرف جلوی پیشخوان می چکاندم.

پشتت به من بود. خودت را رها کرده بودی روی صندلی های صلب و ناراحت. سرت ذوزنقه ی سیاهی بود که اضلاع بالا و پایینش اختلاف طول زیادی نداشتند. گاه با تناوب نامنظمی تکان می خورد و به بالا و پایین می رفت. درست همان وقت که اسم گلشیری آمد، شروع کردی به مالیدن چشم ها. توی تصویر لغزانی که از پشت اشک از تو می شد داشت، خوب و واضح قلبت را می دیدم که می خواست بترکد. خودم که هیچ. از اسم گلشیری که منقلب شدم، بیشتر دلم برای تو می رفت که حالت خوب است یا نه. ولی خیلی زود دوباره ذوزنقه شروع کرد به بالا و پایین رفتن و دست هایت چفت هم شد.

ظرف شستن بزرگترین سرگرمی ام شده. هر چه کتاب بوده دیگر بالا آورده ام. با دستکش های زرد و پیش بند گلدار، تا می توانم فشار می آورم. طوری که شانه هام به جلو و عقب می لرزد. انگار اگر بایستم شانه هایم همین طور می لرزند. سفید کننده که می زنم، توی برقی که از انعکاس سینک ظرف شویی به چشمم می خورد، می خندم. روی دمپایی های پاشنه چند سانت بالا و پایین می روم.سرم را روی گردنم می چرخانم و سعی می کنم سرگیجه ام را با صدای استخوان های خسته خالی کنم.

حرف که نزدی هیچ، خیلی زودتر از تمام شدن جلسه بیرون رفتی. همه متعجب بودند. آقای ر پشت میز فقط به من نگاه کرد. سعی کردم لبخندی بزنم اما نشد. آمدم دنبالت. از پله ها که سرازیر شدم توی پیاده رو، از نگرانی، صدای قلبم را می شنیدم. چیزی مدام و منظم توی گوشم صدا می کرد:"توب! توب!توب!" ذوزنقه ی سیاه را کمی دورتر دیدم، نفسم بالا آمد. این بار تندتر از معمول راه رفته بودی. دستت را که گرفتم، ترسیدم. مثل مرده ای بودی که می خواست توی چهارراه با وجود چراغ سرخ عابرپیاده از روی خط کشی عبور کند.نگهت داشتم.دو تا مجسمه بودیم که اشتباها در مسیر عابران پیاده نصب کرده بودند.

پرسیدم " بالش منو کجا گذاشتی؟" طناب ها را می چید کنار هم. و دوباره از نو مرتبشان می کرد. رفتم جلوش و ایستادم و دوباره بلندتر پرسیدم:" این بالش منو کجا گذاشتی؟ می خوام بخوابم" بدون اینکه نگاهم کند، گفت:" من الان تمرکزم روی طناب هاس. برو بعد بیا" گر گرفتم. دیگر تحملش ممکن نبود. نشستم روی طناب ها. برافروخته نگاهم کرد. چشم هایش می خواست از کاسه بزند بیرون. دو سر طناب را می کشید اما وزن من خیلی سنگین تر از زور او بود. پرسید"چرا اینجا نشستی؟نگفتم برو بعد بیا؟" گفتم:"من الان تمرکزم روی نشستنمه. تو برو بعدا بیا" دندان هایش به هم فشرده شد و گفت:"سر جات بخواب. هر وقت که خوابیدی بالشتم می آرم" بلند شدم که بروم. دستم را کشید. ترسیدم. با خودم گفتم نکند چاقویی چیزی داشته باشد. برای اینکه بیشتر کشیده نشوم، دوباره نشستم روی زانوهام. ولی دست هام را رها نکرد. گفت:"چرا سر جات نمی خوابی؟" گفتم:"چون دوست ندارم." گفت:"فکر می کنی فرزانه هم با گلشیری این کارها رو می کرد؟" خیلی تند و بی حس گفتم:"نمی دونم ولی می دونم گلشیری با فرزانه این کارها رو نمی کرد. تو هیچ وقت شبیه گلشیری نبودی. این ها رو به کسی بگو که نشناسه این اسم و ایسم ها رو که بلغور می کنی." توی چشم های گشاد شده اش زل زدم.

_ حالا دستمو ول کن

رفتم و تصمیم گرفتم از آن به بعد بدون بالش بخوابم.

وقتی آقای ر پشت گوشی تلفن گریه می کرد، زیاد حواسم نبود چه می گوید. روز فلان، ساعت فلان، از فلان جا، امام زاده چی؟ خوابم می آمد. انگار دوست داشتم بعد از این چند وقت بی خوابی و اضطراب حالا راحت و بی خیال بخوابم. درست مثل خودش که رفته بود بخوابد. راستش همان لحظه ی اول حواسم به تو نبود که روی مبل راحتی لم داده بودی و می نوشتی. نگاهم نمی کردی. حتی متوجه نبودی که چرا چند دقیقه است گوشی تلفن در دستم است و غیر از یک "سلام" و یک " چی؟ چی شده؟" چیز دیگری نگفته ام. آقای ر که فریاد زد:"الو! فرزانه می شنوی صدامو؟" گوشی تلفن از دستم افتاد. خودم را محکم بغل کردم. نمی شد گریه کرد. یعنی اصلا خبر، خبری بود که اشکم را خشکانده بود. شوکه هم نبودم. نمی دانم. بدجوری ترسیده بودم. چه قرار بود بشود؟ یعنی بعد از این چه می شد؟ نگاهم می کردی. بالاخره توانستم حواست را به خودم جلب کنم. عینکت را توی دست راست گرفتی و گفتی:"فرزانه؟ چیه؟" سرم به راست و چپ می رفت. خوابم می آمد. گفتم:" نپرس" بلند شدم که به اتاق خواب بروم. خیلی تند و فرز بلند شدی و ایستادی جلوم. توی چشم هام خیره شدی و آهسته و آرام، درست مثل لالایی زمزمه کردی:" گل....شیری؟" سرم را جلوی سرت تکان دادم و بی که حواسم باشد چه حالی می شوی به اتاق خواب رفتم.

وقتی می گفتند:"مرد که گریه نمی کنه" خنده ام می گرفت. بیشتر وقت ها می گفتم مگر می شود که آدم مرد باشد و گریه نکند؟ بدون گریه کردن اصلا مگر می شود آدم بود؟ ولی وقتی که گریه می کرد، چندشم می شد. دوست داشتم خانه روی سرم آوار بشود. دوست داشتم بزنم بیرون تا صدای هق هقش را نشنوم. دوست داشتم جیغ بکشم. آنقدر بلند که حنجره ام پاره شود و گوش هام کر. تند آمده بودم سمت اتاقش و در را محکم باز کرده بودم. گفته بودم:" بسه دیگه! به تو هم میگن مرد؟ مرد که گریه نمی کنه!دیگه شورشو درآوردی" سرش را گرفته بود توی دست هاش. برگشت سمت من. از پشت دست هاش صورت خیسش توی چشمم می زد. مثل یک دختر بچه که زل زده بود به مادرش، به من نگاه می کرد. دوباره پرسیدم:"چرا حرف نمی زنی؟ یک هفته ی تمام نشستی اینجا که چی؟ بیا بیرون. بسه دیگه. تو اینقدر ضعیف بودی؟" هق هقش را خورد. دست هاش را گذاشت روی برگه های روی میز. گرفتشان جلوم. با صدایی که بعد از ساعت ها گریه تودماغی و کلفت شده بود گفت:"بیا! بیا ببین! هیچی نتونستم بنویسم. میگی چیکار کنم؟" جلو آمدم و برگه ها را کنار زدم. پیش خودش چه فکر می کرد؟ نمی فهمیدم. هضم این رفتارها برایم ناممکن بود. فریاد کشیدم:"یعنی چی نمی تونم؟ بیا بیرون زندگی عادیتو بکن. نوشتن که زوری نیست. نمیشه زور بزنی که. وقتش می رسه" چشم های خیس و خسته اش را مالید. فریاد کشید:" من تا داستانمو برای اون نخونم نمی تونم بنویسم. اون که نیست به چه دردی می خوره؟ نمی خوام...." بلند شده بود از روی صندلی و دور اتاق می چرخید. دور صندلی، دور من و دور کاغذهای سفید مچاله شده روی زمین. باورم نمی شد. این آدم هیچ شباهتی با کسی که می شناختم نداشت. آمد سمتم. هلم داد بیرون و در را محکم بست.

دوست داشتم بیایم توی اتاق و ببینم چه می گویید. ناخن هایم را خورده بودم تا ته. گیج بودم که دکتر نون در را باز کرد و آمد توی هال. خسته بود؟این قدر خسته اش کرده بودی که این طور آه کشید؟ زل که زد توی چشمم و گفت:"افسردگی شدید، به پارانویا مشکوکم"، همان جا توی مبل پایین رفتم. انگار حضور جسمی که رویش نشسته بودم تاثیری در فرورفتنم به زمین نداشت. دست هایم را مشت کرده بودم و فشار می دادم. فکر می کنم اینقدر خسته بود که حواسش حتی به من نبود چون حتی یک دلداری کوچک هم..... وقتی که رفت، خودم را سرگرم تمیز کردن لیوان ها کردم. همه شان را برق انداختم. طوری که رو به محو شدن می رفتند. این میان حواسم نبود، ته مانده ی آب پرتقالی را که برای دکتر نون آوردم سر کشیدم. می بینی؟ خوب می توانم با همه چیز کنار بیایم.

گوشی تلفن توی دستم می لرزید؟ یا این دستم بود که دور گوشی تلفن می لرزید؟ یا صدای آقای ر بود که از آن طرف همه چیز را می لرزاند؟ دوست هایمان که یکهو غیبشان زد. به جز یکی دو تایشان کس دیگری نبود. آن هم هیچ. ولی باور نمی کردم این حرف ها را از دهان آقای ر می شنوم. برای اینکه بشنود تلفن را گذاشتم روی حالت پخش صدا. خوابیده بود روی تخت. نخوابیده بود. بعد از زور زدن زیاد و پاره کردن طناب ها خودش را به خواب زده بود. صدای آقای ر خیلی زود و سریع سکوت خانه را پر کرده بود. عادت نداشتیم صدای کس دیگری را جز خودمان بشنویم این چند وقت. فریاد می زد که:" من واسه تو همیشه احترام قائلم فرزانه. اما این شووهر روان پریش تو دیگه آسایش منو گرفته. ای بابا. من هفته ی بعد، آلمان سخنرانی دارم. داستان خونی دارم. به روح گلشیری اگه نون و نمک همو نخورده بودیم می نداختمش بیرون. اما این که نشد. میاد هر روز سر یه ساعت خاص...دیرررررینگ....بعد میشینه ور دل من. سراغ همینگوی رو از من می گیره. د فرزانه جان. تو هم یک کم هوای این شووهرتو داشته باش. به خدا اصلا زندگی برام غیرممکن شده. بابا من نیاز به تمرکز دارم. شاگردا میان هر دفعه آبروی من میره اینو می بینن. باور کن فرزانه....من منظور بدی ندارم.....ولی دیگه گلشیری زده بود این شووهرت....همینگوی دیگه چیه جریانش؟ هی میگه ارنست کی میاد؟ بابا ارنستم یه روان پریشی شد عین این....مُرد....د ول کن دیگه بابا....." دوید از روی تخت سمت من. گوشی تلفن را به چنگ گرفت و فحش هایی داد که رویم نمی شود بهتان بگویم. بعد دستم را کشید. برد سمت کتاب خانه. کتاب های همینگوی را نشانم داد. دستم را رها نمی کرد. با صدای زیر شده ی ترسیده ای گفت:" فرزانه! تو که فکر نمی کنی من دیوونه شدم. بیا توی همه ی اینا بیوگرافی هست، کوفت هست. الان همینگوی باید اومده باشه. اون الان فقط بیست و یه سالشه که اومد جنگ." حالا این اشک های من بود که سرازیر می شد. شانه هایش را گرفتم توی دست هام و کشیدمش سمت اتاق.

خودتان دیگر بهتر از من می دانید. دیده اید مرا این چند وقت. کارم شده حرف زدن با او. وقتی خواب است یا خواب نیست و دارد زور می زند. وقتی که زور می زند و در اتاق کمی باز مانده و می شود صورت سرخ شده از فشارش را ببینم. خب این است دیگر....خسته تان کردم دکتر جان.

صورتت سرخ شده. چهار زانو نشسته ای روی تخت، خودت را خم کرده ای به جلو و توی رفت و برگشت صورتت به جلو و عقب می خواهی دست هایت را از هم باز کنی. دست هایم توی هم چفت می شوند و همین طور که زور می زنی انگار قفل شده باشند، از هم جدا نمی شوند. خودم را منقبض می کنم. انگار این خودم هستم که می خواهم طنابی را پاره کنم. نگاه که می کنم می بینم این بار چند دور بیشتر دور خودت پیچیده ای. دوست دارم کمکت کنم، اما توی یکی از همین رفت و برگشت ها، طناب پاره می شود و تو روی تخت پخش می شوی. به سرعت می آیم توی آشپزخانه و توی ماهی تاوه روغن مایع می ریزم. صدای بلند شدنت را از روی تخت می شنوم. بعد می دوی سمت من و با دست های از هم باز شده می گویی:" بالاخره تونستم"

توی چشم هایت خیره می شوم. صورتت هنوز سرخ است. لبخند می زنم و می گویم:" خوبه! حالا برو بخواب"

Share/Save/Bookmark