رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
يك جلد «چنين گفت زرتشت» با شمشير سامورايي
|
داستان 270، قلم زرین زمانه
يك جلد «چنين گفت زرتشت» با شمشير سامورايي
ازهمون اولش فهميده بودم علي آدم عجيبي يه، ميدونستم بالاخره يه كاري توي زندگيش مي كنه كه هيچ كي نمي تونه ازش سردربياره. اولين دفه كه ديدمش كنار زاينده رود، بالاتراز پل خواجو بود. هم اتاقيم معرفيش كرده بود. گفته بود يكي از خرخونهاي دانشكده ي تاريخ ميخواد «انجمن دانشجويي حاميان كوروش» راه بندازه، منم رفتم يه كم بخندم، روحيهام عوض بشه. اون روزها تازه با سحر به هم زده بوديم، هنوز شبها خوابش رو مي ديدم. يكي دوبارهم توي توالت گريه كرده بودم كه بچه ها نفهمن حالم بدجورافتضاحه. اما اون روز وقتي براي اولين بار بنيان گزار«انجمن دانشجويي حاميان كوروش» رو كنار رودخونه ديدم، هيچ حماقت خنده داري توي قيافهاش به نظرم نيومد. صورتش يه جوري شبيه گرگ بود، با نزديك دو متر قد و شنونه هاي پهن. چشم هاي خاكستري تيز و وحشتناكي داشت كه گاهي به نظرم رنگشون عوض ميشد. وقتي راه ميرفت موهاش مثه يال اسب تكون مي خورد. حتا دخترهايي كه روي رودخونه داشتن قايق سواري ميكردن با تعجب نگاش مي كردن.
همه مون كنار رودخونه روي چمنها نشستيم، ساندويج کالباس خورديم و هركس هرچي دربارهي تاريخ ايران باستان داشت، رو كرد. آخرش صحبت به اين جا كشيد كه كوروش توي تاريخ تمدن از اختراع موتور بخارهم مهمتره و اسكندر مقدوني اصلا وجود نداشته و يه دروغ تاريخي بزرگ بوده ... اما «انجمن دانشجويي حاميان كوروش» هيچ وقت راه نيفتاد وهر كسي دنبال كار خودش رفت.
سه ماه بعدعلي رو توي كافي شاپ هتل شاه عباسي ديدم، با پانته آ، يكي از خوشگلهاي پولدار دانشكده قرار داشتم، اما دختره سركارم گذاشت. منو مثه هويج توي كافي شاپ كاشت و نيومد.آخرش هم علي پول پنج فنجون قهوه اي رو كه از سر ناچاري خورده بودم، به زور حساب كرد. توي هتل با يه پرفسور سبيلوي اتريشي قرار داشت. ميخواستن روي يه پروژهي پژوهشي دربارهي «ارداويرافنامه» كار كنن. سر ميز که نشسته بودن، من رفته بودم تو نخ علي كه اگه يه خواهر شبيه خودش داشته باشه، چه تيكهاي مي شه. بعد كه علي حرفهاش با پرفسوره تموم شد، باهم توي حياط بزرگ هتل عباسي قدم زديم. من چند تا از ميوههاي کاج کنار باغچه رو توي دستم له کرده بودم و انگشتام رو بو مي کردم. از بوش خوشم مييومد.علي يه دفترچه نشونم داد كه خاطرات روزانه اش رو به خط اوستايي توش نوشته بود. خط عجيب وغريبي بود و من چيزي ازش سر درنميآوردم اما اون راحت ازروش ميخوند. موقع بيرون اومدن، علي به گنبد بزرگ و آبي مسجد مادرشاه خيره شد و گفت، ديگه از بچه بازيهاي دانشجويي خسته شده. گفت، مي خواد يه كار اساسي كنه، يه كاري به عظمت تاريخ ايران.
به خاطر قهوه تشكركردم و گفتم هر كمكي از دستم بربياد مي كنم، اما ديگه نرفتم سراغش. يكي دو ماه بعدش هم بالاخره تونستم براي دانشگاه تهران انتقالي بگيرم و ازعلي فقط چشمهاي خاكستري وحشي و كتفهاي باشكوهش توي خاطرم مونده بود، با اون جذبهي حسادت برانگيزي كه دل سنگ ترين دخترها رو هم نرم مي كرد. زمستون سال بعد با فرنگيس روي سكوهاي دور تئاترشهر نشسته بوديم. من داشتم به سخنراني دختره دربارهي «هارولدپينتر» گوش ميكردم كه يه هو ديدم علي مثه مجسمهي فاتحان جنگ جلوم واستاده. فرنگيس يه هو حرفش رو بريد و به علي خيره موند. احساس كردم اگه مدنيت سركوب گر بشري نبود، فرنگيس همون جا مي پريد از شونه هاي علي آويزون مي شد. من سه هفته اي ميشد با فرنگيس آشنا شده بود. دانشجوي سال دوم هنرهاي نمايشي بود. من فقط دو بار به چاي دعوتش كرده بود و يه بار توي كوچه پس كوچههاي انقلاب بوسيده بودمش.علي رفتارش با ما طوري بود كه انگار واقعا آدمهاي مهمي هستيم و هر دوتامون رو به شام دعوت كرد.
من گفتم بريم اون طرف چهار راه ولي عصر، پيتزا بخوريم. اما علي گفت يه رستوران فانتزي سراغ داره كه همه جاش رو مثه كشتي دزدهاي دريايي درست كردن. رفتيم رستوران سندباد، كنار سكان يك كشتي بادباني نشستيم و تا جا داشتيم خورديم. وقتي از ميز سلفسرويس با بشقابهاي پر از سالاد و پيش غذاهاي ضد و نقيض برميگشتيم، فرنگيس صاف رفت سرجاي من رو به روي علي نشست و با چشمهاي براقش به اون خيره موند. من اولش حالم گرفته شد، ولي بعد فكر كردم، مي تونم از اعتبارعلي به حساب خودم خرج كنم و دختره رو دنبالم اين ور و اون ور بکشم. توي اين فكرها بودم كه فرنگيس با لبخند سردي روي لبهاش از علي پرسيد، ازدواج كرده؟ من تازه اون وقت بود که حلقه ي باريكش رو ديدم. اون قدر تعجب كردم كه يه برگ كاهوي سسي رو انداختم روي شلوارم. هميشه مطمئن بودم علي از اون مردهايي يه كه تا پنجاه سالگي عزب ميمونن و بعد از پنجاه پنج سالگي فکر مي کنن چه جور زني ميتونه براي آينده شون مناسب باشه. اگه ميشنيدم دويست نفر از اساتيد هيئت علمي دانشگاه تهران وسط حياط اصلي راك اند رول مي رقصند اين قدر تعجب نمي كردم. شايد براي همين حتا حلقه اش رو هم نديده بودم.
من داشتم سس قارچ رو با چاقو روي استيكم مي ماليدم كه ديدم فرنگيس صحبت با رفيقم رو به جاهاي خصوصي تري كشونده. بعد هم شماره ي خودش رو روي دستمال كاغذي نوشت و به اش داد. علي هم كارت ويزيتش رو به فرنگيس داد. من نگاه شون نکردم و چاقوم رو توي گوشت استيکم فرو کردم. بعد از شام فرنگيس باز هم ميخواست دنبال ما بياد ولي من يه جوري دست به سرش كردم. اين بار تنهايي با علي كنار جوي هاي پهن و پر آب ولي عصر قدم زديم. پرسيدم :
ـ از اين دختره خوشت اومد؟
ـ اي بد نبود... قشنگه ... گوشهاي خوشگلي داره.
ـ گوش هاي خوشگل؟ خودم تا حالا نديده بودم؟
ـ تازگي ها خيلي تئاتر دوست دارم.
ـ چه طور؟
ـ به نظرم بهترين شكل نشون دادن تاريخه ... چند وقته شروع كردم كارهاي سوفکل رو ميخونم، اديپوس شهريار... لامصب انگار کلمه هاش رو از سنگ تراشيدن.
ـ خوبه ... ببينم حالا تو راستي راستي ازدواج كردي؟
ـ مگه نمي بيني؟
ـ كيه؟
ـ دختر عموم ئه.
علي با لبخند مرموزي به من كه دهنم از تعجب بازمونده ي نگاه مي كنه. چيزي به نظرم نميرسيد بگم. بعد خودش گفت:
ـ خب پيش اومد ديگه. بد هم نيست، تجربه ي متفاوتي يه. به زندگي آدم نظم مي ده ... يه لذت مداوم و آرومه! مثه رودخونه خودت رو روش ول مي كني و با جريانش مي ري.
توصيف علي از«لذت مداوم و آروم» اون قدر روم تأثير گذاشته بود كه نزديك بود به شيوا، يكي از دخترهاي دانشكده ي پزشكي كه توي كنسرت استاد درويشيان با هم آشنا شده بوديم ، در اولين ملاقات خصوصي توي كافي شاپ، پيشنهاد ازدواج بدم. شانس آوردم كه دماغ دختره خيلي گِرد و زمخت بود و مدام توي ذوقم مي زد. بعدش هم تأثير حرفهاي علي مثه استيکي که هضم بشه كم كم محو شد و از وسوسهي زن گرفتن ازسرم افتاد ، تا ساعت دوازده و نيم يه شب گرم تابستوني كه يه هو گوشيم شروع به زنگ زدن كرد. شماره ي ناآشنايي بود. وقتي هم جواب دادم، تا چند لحظه نمي تونسم صداي علي رو بشناسم. قبل از اون با تيشرت نارنجيم كه سيما برام هديه خريده بود، روي تختم دراز كشيده بودم و داشتم تلفني با مريم درباهي زشتي و زيباي اندام مدلهاي فشن لبناني بحث مي كردم و اصلا انتظار اون صداي بم و باشكوه رو نداشتم. وقتي صداي علي رو شناختم يه بارديگه به ساعت ديواري نگاه كردم كه مطمئن بشم اشتباه نمي کنم. علي گفت مي خواد منو ببينه، حسابي ترسيده بودم، داشتم فكرمي كردم چه اتفاقهايي ميتونه براش افتاده باشه كه علي گفت:
ـ چيزي نشده، فقط يه دفه دلم هوات رو كرده ... يعني داشتم كاغذ هام رو مرتب ميكردم شمارهات رو پيدا كردم، گفتم به ات زنگ بزنم ببينم حال داري امشب يه كم با هم قدم بزنيم.
وقتي داشت حرف ميزد به نظرم رسيد از لابه لاي صحبت هاش صداي گريه ي بچهاي رو ميشنوم. توي لحنش چيزعجيبي بودكه بي اختيارقبول كردم نصفه شبي از خونه بزنم بيرون و توي كوچههاي خلوت دزاشيب با هم قدم بزنيم. انگار يه نفر كه لب پنجرهي يه آسمون خراش نشسته و پاهاش رو پايين آويزون كرده باشه، بهات اشاره كنه بيايي نزديكتر و سيگارش رو روشن كني. وقتي که علي رو كنار كركرههاي پايين كشيده يه كت و شلوار فروشي که چراغ هاي نئون چشمك زن سرخ و آبي داشت ديدم، نگرانيم بيشتر شد. تا حال هيچ وقت كسي نصفه شب توي يه خيابون خلوت منتظرم وانستاده بود. طوري نگام مي كرد، انگار قراره باهم بريم گاو صندوق يه بانك رو منفجر كنيم. ولي ما تا پنج و نيم صبح با هم توي كوچه پس كوچههاي تجريش قدم زديم و اون هيچ چيز مهمي نگفت. همهي كارها چيز رو به راه بودن، فقط ديگه مثه قبلا فرصت اين که دربارهي تاريخ ايران باستان تحقيق کنه نداشت. گفت عوضش شروع كرده زبان فرانسه بخونه، زنش هم زبان انگليسي قبول شده بود و از من خواست كمكش كنم. اين ميون فقط هر نيم ساعت يه بار صداي لرزش گوشي موبايل رو توي جيبش مي شنيدم، اما علي حتا يه بارهم جوابش رو نداد، نگاه هم نكرد ببينه كي اين موقع شب دم به دم باهاش تماس گرفته. تازه داشت سپيده مي زد كه دعوتم كرد براي صبحونه بريم كله پزي ِسر خيابون فرشته.
از اون شب به بعد علي رو زياد مي ديدم. من نزديك سيدخندان توي يه مؤسسهي آموزش زبان انگليسي كار مي كردم. بعضي شبها که با ناتاشا قرار نداشتم، علي مييومد دنبالم و با هم تا ميدون تجريش قدم ميزديم. به نظرم مييومد اين قدم زدنها كه گاهي تا صبح طول مي كشيد براي علي مثه يه كار جدي و حياتي يه. گاهي وقتي مياومد دنبالم اون قدر هيجان زده بود كه انگار مي خواد دست به جنايتي غير قابل برگشت بزنه. هميشههم برام يه چيزي هديه ميآورد. يه جعبه ي نقره اي سيگار با روکش چرم شترمرغ، مجموعه رمان هاي رومن رولان، يه خودنويس پاركر با نوك طلايي، يه فندك زيپوي A كلاس... اوايل ازاين كه فقط اون براي من پول خرج مي كنه يه كم شرمنده مي شدم، ولي بعد كمكم بهاش عادت كردم، طوري كه انگار اول بايد حق حسابم رو بگيرم تا نصف شب باهاش از سيد خندان تا تجريش پياده بيام. رفتار اونم مثه ميليونري بود كه به خاطر يه راه تازهي پول خرج كردن خوشحاله. فقط حالا كمتر از قبل نمايشنامه ميخوند، توي يه مؤسسهي انتشاراتي کار تمام وقت گرفته بود و هفتهاي دو جلسه ميرفت كلاس سولفژ. چندبار هم ازم خواست يه چيزهايي رو براي زنش ترجمه کنم تا توي دانشکده نشون بده و نمره بگيره. هردفه ام ميگفت مي خواد زنش رو با دختر کوچولوش بياره مؤسسه با شون زبان کار کنم، اما هيچ وقت اين کار رو نکرد.
همون موقعها بود که باباي علي توي جادهي هراز کشته شد. ماشينش پرت شده بود توي دره. طوري له شده بود که براي تشخيص هويت مجبور شدن خونش رو آزمايش کنن. دو هفته بعدش هم علي رو بازداشت کردن و بردن يه جايي كه هيچ كي ازش خبر نداشت. مادرش تلفني خبرش رو به ام داد.حتا منم كه نزديكترين دوستش بودم نفهميدم بين اين دو تا ماجرا چه ربطي وجود داره. حسابي جا خورده بودم و تندي رفتم در خونه شون. مادرش پيرهن سياه پوشيده بود. موهاي جوگندمياش مثه برق گرفته ها وز كرده بود. زن درشت وقوي اي به نظر مي رسيد ولي وقتي بغلم كرد و صورت خيسش رو گذاشت روي شونه ام، احساس كردم مثه يه تيكه اسفنج نممي كشم. همون جا بود كه براي اولين بار با زني رو به رو شدم كه از ديدنش موهاي تنم سيخ شد. صورتش مثه چيني سفيد و بيحالت بود، عين مجسمهاي كه از شدت طبيعي بودن فكر مي كني ته وجودت رو هم ميبينه. موهاي شرابي رنگش رو محكم پشت سرش كشيده و بسته بود. طوري نگام ميكرد انگار صد ساله منو ميشناسه. سعي كردم معجون احساسات متناقضي رو كه يه سره توي نگاهش با هم قاطي مي شد، از هم جدا كنم. توي چشمهاش تركيبي از نفرت و التماس و كنجكاوي با هم قاطي مي شد. قبل از اين كه كسي معرفيش كنه فهميدم زن ِ علي يه.
مادرعلي ازم خواست برم دنبال كارش ولي زنش درحالي كه با اون چشمهاي عجيبش به ام خيره شده بود، گفت :
ـ از دست ايشون چه كاري برمي ياد مادر، بذارين برن به كارو زندگي خودشون برسن.
بعد بدون اين كه نگاهش رو از چشم هام بردارم لبخند معني داري زد كه من البته معنيش رو نفهميدم، اما انگار مي خواست به دستياري كه با هم جنايت مشتركي رو انجام دادن يه جورعلامت بده. زود از اون جا زدم بيرون و سعي كردم به شون فكر نكنم. از موسسه دو روز مرخصي گرفتم و با آناهيتا رفتيم ويلاي يكي از دوستام توي فشم و حسابي خوش گذرونديم.
چند هفته بعد علي رو آزاد كردن. شب بعدش اومد دنبالم و كتاب «چنينگفت زرتشت» رو برام هديه آورد. گفت علت بازداشتش يه سؤتفاهم دربارهي مسائل مالي باباش بوده وبعد بهام توصيه كرد حتما كتابه رو بخونم. منم که به کل ِ قضيه مشکوک بودم و درعين حال مسائل پنهاني مردم هيچ وقت برام جذاب نبوده، چيزي ازش نپرسيدم.علي گفت توي بازداشتگاه يكي از زندانيها اين كتاب رو به اش داده و ازهمون موقع علاقمند شده فلسفه بخونه. گفت تنها از راه انديشه ميشه عظمت از دست رفتهي ايران رو زنده كرد، و من به اسم كتابهايي فكر كردم كه شايدعلي در آينده مينوشت مثلا «چنين گفت مزدك» يا «چنينگفت ماني» اما چيزي درباره ي فكرم به اش نگفتم. كتابي كه هديه گرفته بودم، جلد قرمزي داشت وعكس يه جفت سيبيل بزرگ روش بود كه كلهي يه آدم دورش ديده مي شد. همون موقع گذاشتمش كنار تخت خوابم و حالا گاهي وقت ها ، قبل از خواب چند صفحه اي رو از وسطش ميخونم.
اين جزو آخرين هديههايي بود كه ازعلي گرفتم. بعد از مرگ پدرش وضع مالي شون به سرعت خراب شد. ميگفت با شريك هاي باباش اختلاف مالي پيدا كردن و اونا همه ي اموال شون رو بالا كشيدن. انگار يه جوري ميخواست بهام بفهمونه قضيهي تصادف باباش فقط يه حادثه نبوده. وقتي دربارهي اين موضوع حرف ميزد چشماش يه جوري وهم زده ميشد. انگار چيزهايي رو مي بينه كه بقيه نميبينن، يا شايد دوست داشت اين طوري به نظر بياد. علي بعد از يه مدتي مجبور شد خونهشون رو هم بفروشه و مادرش رو بياره پيش خودش. همه ي كارهايي رو که ميکرد گذاشت کنار و رفت توي بنگاه معاملات ملكي يكي ازدوستاي قديمي باباش مشغول شد.
ازاون به بعد، قدم زدنهاي شبانه ي ما کمترشد ولي قطع نشد. فقط احساس ميکردم يه چيزي اين وسط داره رشد ميكنه که نميذاره مثه قبل به هم نزديک بشيم. اول نميدونستم چيه، ولي يه شب سرد و يخ بندون زمستوني که دوساعت ونيم توي کوچهشون بالا و پايين ميرفتيم کشفش کردم. خونهي علي ته يه کوچه ي شيب بود. با پيادهرويي كه به يه راه پله ي کج و کوله و دراز ميموند. بالا رفتن ازش حسابي عرقم رو در آورده بود. اما وقتي بالاخره نفس زنان رسيدم دم در خونهاش ،اون تازه شروع کرده بود درباره ي افلاتون حرف بزنه. حرفش اين بود که اگه آدم فقط دو سه تا از رسالههاي اصلي افلاتون رو درست بخونه، انگارهمهي تاريخ فلسفه روخونده، ولي توضيح همين مسأله دوساعت و نيم طول کشيد. آخرش هم دربارهي آرمانشهر افلاتون گفت که توش همهي آدم ها مالک همهي چيزهاي هم ديگه اند. مثلا حتا زن آدم هم خصوصي نيست وهمهي آدمها مي تونن با هم رابطه داشته باشن. موقع گفتن اين چيزها چشماش برق مي زد و بخارغليظي از دهنش بيرون مي يومد. با اين که زمين يخ زده بود، علي با قدمهاي بلند از شيب کوچه بالا ميرفت و دستهاي درازش رو توي هوا تکون ميداد، منم که تمام حواسم به اين بود که ليز نخوردم دنبالش ميدويدم. نميدونم براي چندمين بار به درخونهشون نزديک شده بوديم که احساس کردم يکي مدتي يه داره نگام مي کنه. اول فکرکردم نصفه شبي وهم زده شدم، اما بعدش يههو سفيدي صورتش رو پشت پنجرهي تاريک تشخيص دادم. زن علي بود. کنار پنجره نشسته بود و بالا و پايين رفتن ما رو روي اون سطح شيب و يخي تماشا ميکرد. چيزي که نميذاشت با علي راحت باشم، همون چشمهاي عجيب و سرزنش آميز بود که فکر ميکردم فراموش شون کردم، ولي حالا ميديدم مثه يه تيکه آدامس سمج به ذهنم چسبيده.
از اون شب به بعد تصميم گرفتم زن علي رو از آرمانشهر ذهنيم اخراج کنم ، ولي هرچي از فكرم دورش ميكردم بيشتر به ام نزديک ميشد، مثه وقتي يه جاي پوست آدم ميخاره و تو ميخارونيش که خوب بشه، ولي بيشتر ميسوزه و ميخاره و تو بازم ميخاروني و مي خاروني که پوستت زخمي مي شه و خيسي خون رو روي انگشتهات حس ميكني. علي خودش هم به اين وسواس بيش تر دامن مي زد. انگار نذر کرده بود هر بار منو ميبينه يه چيزي هم دربارهي زنش بگه. يه بار زنش بالاترين نمره ي کلاس رو گرفته بود، بعد فارغ التحصيل شد، توي يه وزارت خونه يه کار مهم و خيلي خوبي پيدا کرد، بعد هم يه کتاب دربارهي خزندگان ترجمه کرد که علي ميگفت به چاپ سوم رسيده. زنش توي بچه داري هم بي نظير بود. دخترشون توي پنج سالگي قهرمان شناي کودکان شد. توي مدرسه شاگرد اول شد و عکسش رو توي روزنامه چاپ کردن ، زبانش هم اون قدر خوب شده بود که مي تونست به انگليسي بگه: «من نخود فرنگي با مارمالاد هويج دوست دارم.»
علي خودش هم کم کم کار و بارش بهتر ميشد. بعد ازاون بحران مالي اي که موقع مرگ باباش پيش اومده بود، تونست يه خورده خودش رو جمع و جور کنه. از شريکش جدا شد، يه آپارتمان شيک اجاره کرد و يه دفتر معاملات ملکي براي خودش راه انداخت. حالا از ساعت هفت و نيم صبح تا يازده شب روي يه صندلي بزرگ چرمي مينشست و يه سره با تلفن حرف مي زد. فقط عادتهاي عجيبي پيدا کرده بود که اولش برام غير منتظره بود، ولي کمکم منم به اش عادت کردم. مثلا هر دفه منو مي ديد ازم ميخواست درباره ي جزئيات روابطم با دوست دخترهام مفصل براش حرف بزنم. چيزهايي ميپرسيد که تا حالا نديده بودم کسي بهاش توجه کنه. يه بار ازم پرسيد، مينا توي اون لحظهي آخر که کار مي خواد تموم بشه يه نفس بلند وعميق ميکشه يا پشت سرهم چند تا نفس تند و کوتاه ميزنه. يا مثلا اون موقع من با پاهام چه کار ميکنم؟
حرف زدن دربارهي چيزهاي خيلي خصوصي برام سخت نبود، اما حرف هاي علي گاهي به جاهاي ديگهاي کشيده مي شد که يه کم منو مي ترسوند. بعد از فلسفه و مسائل خصوصي من، چيزي که به شدت دوست داشت، حرف زدن درباره ي شيوههاي خودکشي بود. پريدن از بالا ي يه مجتمع دوازده طبقه، تزريق چهل سي سي انسولين، شوک قلبي با دوز بالاي هروئين، وصل کردن اگزوز با يه شيلنگ توي ماشين، خوابيدن روي تخت و برداشتن لوله ي بخاري، بريدن مچ دست توي حموم و ... خيلي شيوههاي ديگه که چون از شنيدن شون لذت نميبردم توي خاطرم هم نمونده.
اصلا دوست نداشتم فکر کنم چه چيزي باعث مي شه علي اين حرفها رو بزنه، اما بعضي شبها صحنههايي رو که توصيف کرده بود توي خواب ميديدم. بيشتر شبها يه اتاق تاريک رو مي ديدم که علي از سقف اون آويزونه و همون لبخند تلخ روي لب هاش مونده. هر شبي که با هم قدم ميزديم تا چند روز بعدش از صداي زنگ موبايلم جا ميخوردم. انگار منتظر بودم کسي خبر وحشتناکي بهام بده. ديگه گز كردن پياده روهاي شمرون و چشمهاي خاکستري وعميقش برام جذابيت نداشت. تنها چيزي که رابطه ي ما رو حفظ ميکرد، کليد آپارتمان دفترش بود که به ام مي داد تا روزهاي تعطيل ازش استفاده کنم. حتا يه بار که زنش رفته بود مسافرت، کليد خونهاش رو با اصرار بهام داد تا با سيمين بريم اون جا. اما به محض اين که در خونهاش رو باز کردم، چشمم به عکسهاي زنش افتاد که همه جا به در و ديوار خونه آويزون بود. با همون نگاه کنجکاو و ملامت بار داشت نگام مي کرد. اون قدرحالم بد شد که هيچ کاري نتونستم بکنم. انگار يه هو ببيني پير شدي وهمهي نيروهاي درونيت رو از دست دادي. توي خونه اش فقط سه بار با سيمين قهوه درست کرديم و خورديم و صحيح و سالم برگشتيم.
همون موقعهها بود که با دکتر دندون پزشکم بيشتر آشنا شدم و قرار شد با هم ازدواج کنيم. صورتش مثه يه ملکه ي يخي سرد و زيبا بود، يه تويوتاي قرمز داشت و با حركت قشنگي موهاي چند رنگش رو از روي پيشوني کنار مي زد. شايد يه خورده هم شبيه زن علي بود. همون دفهي اولي كه زير دستش نشستم متوجهي اين شباهت شدم. اما شبي که به علي اين موضوع رو گفتم صورتش يه دفه طوري شد که نزديک بود شلوارم رو خيس کنم. براي چند لحظه چشماش اصلا حالت انساني نداشت. بيشتر شبيه يه جور حيوون ِ انسان نما بود، يه حيوون زخمي كه نبايد به اش نزديك شد. بعد يههو يقهام رو توي مشتش گرفت از زمين بلندم کرد، چسبوندم به تنه ي يه درخت گندهي كنار جوي، صورتش رو آورد جلوي صورتم و چند بار آروم گفت :
ـ ديوونه ... ديوونه ... ديوونه ...
هيچ وقت تصور هم نکرده بودم دست هاي دراز اون چه زوري مي تونه داشته باشن. انگاراصلا وزن هشتاد کيليوي من رو توي دست هاش احساس نمي کرد. تا حالا هيچ وقت اين قدر زير پاهام رو خالي احساس نکرده بودم. وقتي بالاخره گذاشتم زمين، دنيا برام يه شکل ديگه شده بود. انگار به يه دنياي تازه پرتابت كرده باشن. زانوهام ميلرزيد وخودم نميدونستم چه اتفاقي برام افتاده، اون قدر ترسيده بودم که بي خودي حرف مي زدم. مثه يه بچه دنبالش راه افتادم و دستش رو کشيدم و پرسيدم:
ـ خب براي چي، مگه چه عيبي داره؟
علي بدون اين که جوابم رو بده راه خودش رو ميرفت. قدمهاي بلندي برميداشت. من تقريبا دنبالش ميدويدم. بعد کنار يه سطل آشغال واستاد، دوباره سرش روآورد جلوي صورتم و گفت:
ـ مي دوني من هر شب چه آرزويي مي كنم؟ آرزو دارم يه روز برام خبر بيارن زن و دخترم توي يه تصادف مردن! جفتشون با هم در دم مردن ، راحت و سريع ... بعضي شب ها خواب مي بينم زنم شبيه يه گوجه فرنگي يه ... بعد من تندي با پا له اش مي کنم...
احساس کردم بازم مي خواد يه چيز ديگه بگه، اما هيچي نگفت. راه افتاد رفت و منم دوباره دنبالش دويدم. بعد از اون شب تصوير گوجه فرنگي له شده ديگه ولم نكرد. اون شب براي اولين بار خواب زن علي رو ديدم. خواب ديدم توي كوچه شون واستادم و زنش داره از پشت پنجره منو نگاه مي كنه ، بعد علي از پشت سر ميياد توي اتاق تاريك، گردنش رو مي گيره و من از توي كوچه ميبينم كه پشت شيشهي پنجره زنش رو خفه مي كنه.
بعد از اون شب علي ديگه درباره ي اين موضوع صحبت نكرد، حتا نپرسيد با اون دختر دندون پزشكه كارم به كجا كشيد، ولي احساس مي كردم يه هو يه چيزي بين مون تموم شده، مثه شمعي كه اتاق تاريكي رو روشن ميكنه و تو متوجهي كوچيك شدنش نيسي ولي يه دفه ميبيني خاموش شده. علي هنوز بعضي شب ها مييومد دنبالم و كليد گرفتن هاي روزهاي جمعه هم ادامه داشت. حالا فلسفه رو گذاشته بود كنار و روانشناسي مي خووند. به زن هايي كه پشت ويترين مغازهها بودن نگاه مي كردن و تفاوت انگيزه هاي حياتي هركدوم رو تشريح مي كرد. ازم ميخواست دربارهي بچگيها و روياهام باهاش حرف بزنم و اون شخصيتم رو تحليل ميكرد. اما نميدونم چرا يه شب من هوس كردم شخصيت اون رو تحليل كنم. به اش گفتم مشكلش اينه كه نميدونه چي از خودش مي خواد، براي همين نميتونه با زندگيش حال كنه. اما زود از حرفم پشيمون شدم. صورتش دوباره همون حالت حيواني رو پيدا كرد و ترسناك شد. پشت سر هم حرف مي زد واون قدر تند راه مي رفت كه من مجبور بودم براي اين كه بشنوم چي ميگه دنبالش بدوم. مي فهميدم يه عصبانيت بزرگي رو فرو مي ده. اول سعي داشت هر جوري شده ثابت كنه اشتباه ميكنم، ولي بعد بدون اين كه من هيچ دفاعي از ايدهام كرده باشم قبول كرد تا حد زيادي حرفم درست بوده.
نزديك خونه شون كه رسيديم تازه شروع كرده بود به توضيح دادن اين كه چه چيزهايي توي زندگي دست و پاي آدم رو مي بندن و حتا فرصت نفس كشيدن هم به ات نميدن. چيزهايي كه از شدت معلوم بودن نمي شه ديد شون، كمكم داشت حرفهاش از حالت عادي تبديل يه جور هزيون ميشد. موقعي كه داشت از آرزوهاي بچگيش حرف مي زد، چند بار احساس كردم گريهاش گرفته و صداش مي لرزه. دوباره داشتيم و توي اون كوچه ي شيب بالا و پايين مي رفتيم. علي كه نفسنفس مي زد و صورتش عرق كرده بود، هنوز يه بند حرف مي زد. يه بار كه تا نزديكي در خونه شون بالا رفته بوديم، صورت رنگ پريدهي زنش رو پشت پنجرهي تاريك ديدم. دلم يه هو ريخت و ازترس تنم مورمور شد. اول دليلش رو نفهميدم ولي بعد به نظرم اومد به خاطر اون خوابي بوده كه چند وقت پيش ديده بودم. حالا ديگه نمي تونستم نگاهم رو از اون پنجره ي تاريك بردارم. حالت عجيبي توي نگاهش بود كه نمي تونستم نبينمش. صورتش عجيب شبيه صورت يه مرده بود. نه پلك مي زد، نه تكون مي خورد. فقط اون جا نشسته بود و بالا و پايين رفتن ما رو توي شيب كوچه نگاه ميكرد.
نميدونستم علي متوجه نگاه هاي من به پنجرهي خونهشون نميشه يا به روي خودش نميياره؟ اما يه بار كه مدتي طولاني به اون صورت بيحالت پشت پنجره خيره شده بودم، يه هو متوجه شدم لحن صداي علي تغيير كرد. مثه همون دفه خم شد و يقه ام رو گرفت. صورتش رو به ام نزديك كرد، اما بعد بدون اين كه چيزي بگه ولم كرد و رفت طرف خونه.
قبل ازاين كه صداي بسته شدن در رو بشنوم به طرف پايين كوچه دويدم. اما هنوز به سركوچه نرسيده بودم، كه نظرم تغيير كرد. دوباره به طرف بالاي كوچه رفتم و تا يه بار ديگه به اون پنجره ي تاريك نگاه كنم. نميدونستم اون جا دنبال چي ميگردم،بعد به نظرم اومد منتظرم چيزي كه قبلا توي خواب ديده بودم، پشت اون پنجره تكرار بشه. وقتي نفس زنان به بالاي كوچه رسيدم زن علي ديگه پشت پنجره نبود. چند دقيقه همون جا واستام. احساس مي كردم يه اتفاقي مي خواد رخ بده و اگه الان بهاش توجه نكنم شايد بعدا پشيمون بشم. ماه زرد و درشتي وسط آسمون بود و نورش روي برگ درختها افتاده بود. يه خورده بعد به نظرم اومد صداي جيغي رو از توي خونه علي مي شنوم. انگار صداي جيغ يه زن بود. دستم رو دراز كردم كه زنگ خونه رو بزنم، اما پشيمون شدم. اگه اشتباه كرده بودم چي؟ گوش تيز كردم كه اگه بازم صداي جيغ شنيدم زنگ بزنم، اما ديگه صدايي نيومد و من بعد از چند دقيقه دوباره به طرف پايين كوچه راه افتادم.
همون شب تصميم گرفتم رابطهام رو با علي قطع كنم . فكر مي كردم با شرايطي كه پيش اومده خودش هم ديگه دوست نداشته باشه بياد سراغم، اما چند شب بعد ديدم با يه شمشير درخشان واقعي جلوي درآموزشگاه واستاده. ته ريش چند روزهاي داشت و چشماش حالت كسي رو پيدا كرده بود كه مي تونه يه مرده رو زنده كنه. با اون موهاي بلندجو گندمي و شونههاي پهناش، انگار از وسط قرن شونزده بيرون پريده بود. دخترهايي كه از درآموزشگاه بيرون مييومدن، از ديدنش تا چند لحظه دهن شون باز مي موند و بافاصلهي چند متري از كنارش رد مي شد. راستش خودم هم تا چند ثانيه جرأت نداشتم به اش نزديك بشم. منو كه ديد دوباره همون لبخند كج و تلخ رو زد و مثه هرشب پياده به طرف تجريش راه افتاديم.
توي راه برام توضيح داد كه اين يه شمشير سامورايي واقعي يه. تيغه اش اون قدر تيزه كه تارهاي ابريشم رو هم مي بره و باهاش مي شه يه آدم رو مثه يه خيار از وسط دو نيم كرد. بعد شروع كرد درباره ي زيبايي هاي شيوهي خودكشي سامورايي توضيح دادن، مرگي باشكوه و عميق با فرو كردن شمشير توي سينه! گفت وقتي نوك تيز شمشير ميخواد پوست سينه رو بشكافه و سفر طولاني خودش رو در اعماق وجود آدم شروع كنه رازهاي زيادي معلوم ميشن، آدم چيزهايي رو ميفهمه و حس مي كنه كه تا حالا نديده بوده. بعدبا لبخندي كه تلختر از قبل هم شده بود گفت، خيلي دوست داره يه بار واقعا شمشير رو امتحان كنه. گفت دوست داره لحظه اي رو كه تيغهي شمشير از توي گوشت تن يه آدم رد مي شه، تجربه كنه. براي اولين بار بود كه اينقدر احساس خطر مي كردم. حس ميكردم اگه همين موقع شمشير رو از توي دست هاش بيرون نيارم، ممكنه چيزهايي پيش بياد كه ديگه هيچ وقت نتونم خودم رو ببخشم. براي همين شروع كردم به نقش بازي كردن. كلي از شمشيره تعريف كردم و گفتم دلم ميخواست منم ميتونستم يكي شبيهاش رو بخرم. گفتم به ام يه جور حس آرامش ميده.علي اولش يه كم ترديد داشت، ولي بعد نوك شمشير رو به طرفم گرفت و گفت :
ـ خب مال تو، واقعا دوسش داري؟
بدون هيچ تعارفي شمشير رو برداشتم و قبل از اين كه به كوچه شون برسيم ازش خداحافظي كردم. وقتي علي داشت بدون شمشير به طرف خونهشون ميرفت، نفس راحتي كشيدم. دوست نداشتم زن علي رو كه شمشير بدنش را پاره كرده يا خودش رو كه نوك شمشير از بين مهرههاي پشتش بيرون زده تجسم كنم ، اما مدام جلوي چشمم مييومدن. دلم مي خواستم شمشيره رو همون جا بندازم توي يه سطل آشغال، ولي پشيمون شدم. فكر كردم اگه يه وقت علي سراغ شمشيرش رو گرفت، معلوم نيست از كجا مي تونم لنگه اش رو پيدا كنم. اما اشتباه كرده بودم. علي ديگه هيچ وقت سراغ شمشيرش رو نگرفت، سراغ منو هم نگرفت. انگار گرفتن شمشير ، آخرين رشته ي دوستيممون روهم براي هميشه بريد. ديگه نه اون اومد دنبالم، نه من سراغي ازش گرفتم. يه مدت بعد هم دورا دور شنيدم تصادف سنگيني كرده و ماشينش توي جاده ي فيروز كوه له شده. مي گفتن خودش ماشين رو كوبيده به كوه. ميگفتن معلوم نيست ترمزخالي كرده بوده يا پشت فرمون خوابش مي بره. مستقيم رفته به طرف يه صخرهي بزرگ. اول تصميم گرفتم برم ديدنش، ولي هرچي به خودم فشار آوردم نتونستم. از طرفي يه مدت طولاني از تصادفش گذشته بود و دوست نداشتم آخرين نفري باشم كه حالش رو مي پرسم واز طرف ديگه حس ميكردم، ديگه نميتونم اون چشم هاي خاكستري گرگ آسا رو ببينم. اما چند وقت پيش سر ِ چهار راه جهان كودك ديدمش. روي يه ويلچر نشسته بود و زنش توي پياده رو هلش ميداد. هر دو پاي علي رو از زانو قطع كرده بودن. موهاي بلندش رو هم كوتاه كرده بود. پشت تيرچراغ برق واستادم كه منو نبينه. زنش اون قدر صبر كرد تا چراغ سبز بشه، بعد دوباره هلش داد، از عرض چهار راه رد شدن و رفتن اون ور خيابون. چيزي توي دلم مثه يه شيروني برفپوش توي بهار، آب مي شد و فروميريخت. اما خوشحال بودم كه هيچ وقت به ديدنش نرفتم. مطمئنم اونم از ديدن من خوشحال نميشد. وقتي علي و زنش حسابي دور شدن، به طرف ميدون ونك راه افتادم و با خودم فكر كردم بين اون همه هديهاي كه از علي گرفته بودم، و بيشترشون گم شدن، فقط دوتاش برام باقي مونده، يه جلد«چنين گفت زرتشت» با شمشير سامورايي!
|
نظرهای خوانندگان
یکی از بهترین داستانکوتاههایی بود که اخیرا خواندهام.
-- آرش ، Aug 21, 2007 در ساعت 06:14 PMفقط کاش اون چند تا اشتباه تایپی کوچک رو نداشت.
درونمایهی درخشانی داشت. داستان، ماجرایی زیسته بود. اما اینهمه تلاش برای نثر شکسته هیچ کمکی در ایجاد لحن برای راوی نکرده بود. هم ذات پنداری به خودی خود رخ میداد بدون ایت تلاش بیهوده. در مجموع یک چهارم اول زیادی کش دار و بیتحرک بود و در انتها تراکم ماجرا افزایش ناگهانی داشت. این همه ملات برای داستان کوتاه خیلی زیاد است. این یک رمان خلاصه شده بود. کاش این ماجرا را با جزئیاتی که معلوم است خودت بهشان واقفی مینوشتی تا یک داستان بلند زیبا میشد.
-- امیر حسین ، Sep 2, 2007 در ساعت 06:14 PM