رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۰ تیر ۱۳۸۶
داستان 254، قلم زرین زمانه

حمام

عباس سرش رو از توري بريده سقف داخل كرده بود و كف پشت بام دراز كشيده بود.با غيظ گفت:اه اينجا كه پر از بخاره.هيچي معلوم نميشه.سعيد نگران اطراف رو مي پاييد:از خر شيطون پياده شو ميگي هيچي معلوم نميشه بيا بريم ديگه.عباس با ذوق سرش رو بيرون آورد و گفت:نه خره بيا كم كم چشمت عادت مي كنه.بيا حوري ها رو نگاه كن بهشت اينجاست.و با عجله دوباره سرش رو كرد توي توري پاره.همون جور كه سرش تو بود گفت:يادت باشه دفعه بعد هم جمعه بیایم.همه جمعه ها ميان حموم. بيا تو هم نگاه كن. همشون لخت لختن ديگه معلوم نيست كي دوباره بتونيم بيايم ها.سعيد روي يك خرپشته نشست و با دلخوري گفت: لازم نكرده .تو نگاه مي كني بسه. دفعه ديگه اي هم در کار نيست.حالا هم بدو تا كسي نيومده بزنيم به چاك.عباس سر عرق كرده اش رو آورد بيرون و با سرخوشي گفت: خيله خب. انقدر داد نزن. پنج تا تيله سه پر گرفتي واسه يه ربع كشيك.بذار ببينم اين كه انقدر سينه هاش گنده است كيه؟نفسش را حبس كرد و سرش را تو كرد: اِ خوشگلاشو سوا مي كنه .داره پشت هووش رو كيسه مي كشه. بيا بيا نگا كن. يه وقت خاطر خواه دختر اقدس خانوم نشيا. كچله. كلاه گيسش رو گذاشته رو زانوش داره شونه مي كنه. كله اش مو نداره. عوضش تنش مثل ميمونه.بايد مثل ننه اش،بره تو خمره واجبي دو ساعت خيس بخوره. بيوه اكبر آقا مثل اينكه جدي جدي وضعش خرابه. هيچي که به خودش نبسته يه جوري هم نشسته که همه چپ چپ نگاش مي کنن .ولي آبجي مون اصلا تو باغ نيست. مثل اينکه تا فيها خالدونش معلومه. برو خدا رو شكر كن که مردي. زن جماعت وقتي پير مي شه ، خيلي ناجوره. ننه بزرگ علي سينه هاش رو شكمشه.كم مونده برسه به زانوهاش.
سعيد سر به زير با چندتا خرده سنگ بازي ميكرد: تموم نشد؟وقتت تمومه. بيا بريم تا از همين پشت بوم پرتمون نكردن پايين.

عباس اينبار كه سرش رو آورد بيرون گوشش به توري گرفت و بريد.يه داد كوتاه زد اما خودش جلوي دهنش رو گرفت با دست خون پشت گوشش رو پاك كرد و با صدايي كه سعي مي كرد آرام باشه داد زد:مي توني خفه شي؟بذار كارمو بكنم كه زودتر بريم ديگه.اين چه وضع كشيك دادنه؟پاشو.جون سعيد فقط دو دقيقه.ترسو بازي در نيار ديگه.رفيق نيمه راه نباش. دو دقيقه صبر کن ببينم اين دختره كيه انقدر موهاش قشنگه.سعيد پاشد و همون طور كه با دست به پشتش مي زد تا خاك رو بتكونه گفت: كدوم دختره؟چيه چشمت گرفتتش؟ عشق و عاشقي تو قرارمون نبودا!!! عباس دستش رو به گوشش گرفت و سرش رو آورد بيرون.رنگش پريده بود.با من و من گفت: نه بابا.هيچي.نمي شناسمش.فكر كنم اونايي باشن كه تازه اسباب كشي كردن.خوب بريم ديگه.و خودش رو از روي زمين جمع كرد.سعيد نفس راحتي كشيد وگفت: چه عجب! مي خواستي يه دل سير نگاه كني. هر روز هر روز نمي تونيم بيايم ها.عباس سر به زير راه افتاد: باشه خيالت راحت، منم هر روز نمي تونم بپرم تو خزينه ارتماسي كنم. راستي ببينم، این محبوبه تون چند سالشه؟ صداي كشيده شدن پاي شل سعيد روي خاك قطع شد.عباس نگران برگشت به پشت سرش.تيله ها كف پشت بام بود.

Share/Save/Bookmark